eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تفکر واداده غربی تفکر مقاوم انقلابی ┄❅✾❅┄ 🔸 این کلیپ مربوط به اوائل حمله داعش به پشتیبانی آمریکا به سوریه است. در آن زمان همه دنیا از جمله غربگرایان ایران با ترس و ابهت دادن به هیمنه آمریکا می گفتند دیگر کار تمام است. بترسید از مشکلات بعدی که کشور بعدی ما هستیم. 🔹 گذر زمان روشنگر حقانیت است و قاضی تاریخ والعاقبه للمتقین ┄ ┄❅✾❅┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂‌
8cb6f37c1be59f5e69864f5d4efd96d7.mp3
16.09M
🍂 من به عشق تو اسیر این جاده شدم با نوای حاج حسین سیب سرخی شب دوم محرم من به عشق تو اسیر این جاده شدم با چه احترامی امروز پیاده شدم ببین غم داره از جا قلبم و میکنه کاش میشد بریم دلم خیلی شور میزنه پنجاه ساله ازت دوری نکردم بوی جدایی میاد دورت بگردم ببر ما رو از اینجا جون مادرت زهرا نزار بمونه تنها خواهرت تو این صحرا به سقا بگو که مشک ها بی آب نمونه به سقا بگو که بچه ها تشنه شونه یه فکری بکن که قافله خسته شده یه کاری بکن رقیه بی خواب نمونه آشفته ام بابت تعبیر خوابم خیلی دلواپس طفل ربابم حق بده که حیرون شم حال من پریشون شه نذار اینجا تنهاشم حق بده دلم خونشه •┈••✾○✾••┈• کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۸۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ کسی از داخل دانشکده اذان داده بود. شروع کردم به نماز خواندن. سر خواب گیج ام کرده بود. صورتم را نگاهداشتم به طرف باد. سرما چشم‌هایم را سوزاند. آب رد کشید رو گونه هایم. با پشت دست پاکشان کردم. سینه خیز تا دیوار دانشکده رفتم. دو نفر از بچه های مسجد پشت به دیوار خوابگاه داده بودند و آسمان را نگاه می‌کردند. انگار سرپا خوابیده بودند. سرچرخاندم به طرف علی اکبر و حسن. درازکش خیابان را نگاه می‌کردند. سرفه کردم و زیر لبی گفتم: - انگار مردش نیستند از سوراخ شان بزنند بیرون. هیچ کدام جوابم را ندادند. دو به شک خیز برداشتم به طرفشان. - خوابیده اید؟ - آره ... با چشم‌های باز - چای می‌خورید درست کنم؟ - آی گفتی ... تو این هوا می‌چسبد. لیوان های چای را به ته نرسانده بودیم که گلوله تو دل آسمان روشن ترکید. بعد یک دسته مرد هوارکشان دویدند به طرف دانشکده. به علی اکبر و حسن نگاه کردم. دهان باز کردم چیزی بگویم که هر دو گفتند: - ما می‌رویم تو دانشکده. در جوابشان سر تکان دادم و سینه خیز کشیدم به طرف لبه پشت بام. مردها پراکنده شده بودند. می‌دویدند تا نزدیکی دانشکده و بعد برمی گشتند. سر جایشان هول و دستپاچه به نظر می‌رسیدند. از طرف انبارها صدای چند تک تیر بلند شد. بعد رگبار گلوله ژ-۳ . چشمم افتاد به نامجو. به طرف در ورودی می‌دوید. قبراق و سرحال، انگار نه انگار که بیشتر از بیست و چهار ساعت بود که نخوابیده. چند دقیقه بعد صدای علی اصغر را شنیدم. آمده بود پشت دیوار دانشکده. خبردار ایستاد، سلام نظامی داد. بنا کرد به تعریف کردن. - چند نفر را دستگیر کرده بودند و جلو حمله به انبارها را هم گرفته بودند. نامجو و بچه های مسجد حتی خراشی برنداشته بودند. با رفتن علی اصغر نفس راحتی کشیدم. به پشت دراز شدم رو آسفالت پشت بام. یاد روزی افتادم که امام (ره) آمد. قرار بود از سر خیابان میامی بگذرند و از آنجا به طرف میدان راه آهن و بعد بهشت زهرا بروند. دلشوره از بعد از نماز صبح تو جانم افتاده بود. همه اش منتظر حادثه ای بودم. با اسلحه ام تو خیابان میامی راه افتادم. نگاهم به همه جا بود. پشت بامها، پنجره ها، حتی بالای درخت‌های لخت. از ترور زیاد شنیده بودم. ترس داشتم چنین حادثه ای برای امام (ره) بیفتد. او یک فرد معمولی نبود. نگهبانی از جان او در آن بلبشو کار آسانی نبود. خیلی‌ها قصد جانش را کرده بودند. ترور امام (ره) یعنی مرگ جمهوری اسلامی در ایران. تصور این موضوع هم برایم وحشت آور بود. بالاخره اتومبیل بلیزر امام (ره) از سر خیابان میامی گذشت. چند صد متری را به دنبال ماشین دویدم بعد ایستادم تا در میان جمعیت فرو رفت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اعزام به جبهه ۲ با نوای گرم نوحه خوان اصفهان و بچه‌های حاج حسین ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ کانال حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 زمین‌خواری رضاشاه ۴ زهرا سعیدی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 روند زمین‌خواری در دوره محمدرضا پهلوی محمدرضاشاه بعد از به قدرت رسیدن، تمام املاک و زمین‌هایی را که توسط پدرش به او واگذار شده بود را پس داد. اما این روند موقت بود و تقریبا تا ۱۳۲۷ ادامه یافت. در سال ۱۳۲۷ محمدرضا پهلوی مورد یک سوقصد نافرجام قرار گرفت. این اتفاق باعث شد او به بهانه این اقدام، دامنه اختیارات خود را افزایش دهد. درواقع این ترور سرآغاز قدرت‌طلبی محمدرضا و غصب زمین‌های دولتی بود. بخش مهمی از زمین‌هایی که به محمدرضا پهلوی تعلق داشتند، زمین‌های مرغوب و آباد در سراسر کشور بودند. البته در ابتدا و تا قبل از سال ۱۳۲۷ این زمین‌ها از طریق مأموران حکومتی اداره می‌شدند و در واقع جز املاک خالصه به‌شمار می‌آمدند. املاک خالصه شامل اراضی و دهات متعلق به دولت بود که به وسیله مأموران و مباشران حکومت و در بسیاری از موارد نیز به طور اجاره‌ای بهره‌برداری می‌شد. در دوره سلطنت پهلوی دوم، دولت اراضی وسیع و مراتع و املاک زیادی که در سراسر کشور پراکنده بود در اختیار داشت و از اجاره این املاک و محصولات آنها درآمد زیادی به‌دست می‌آورد. در مقاطعی حتی دولت به دلیل تأمین بودجه، غیر قانونی املاک دولتی را می‌فروخت». آمار دقیقی از این املاک در دست نیست، اما تعداد این نوع املاک را در سال ۱۳۲۷ حدود ۱۳۷۳ و در جای دیگری دوهزار ده برآورد کرده‌اند که این تعداد حدود ۵/ ۳ درصد کل دهات ایران را در برمی‌گرفت. از این تعداد دهات خالصه ۵۰ درصد در استان خوزستان و بقیه در استان‌های مختلف پراکنده بودند. وضع مالکیت خالصه با مختصر تغییراتی تا سال ۱۳۴۱ همچنان باقی ماند». ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂‌
🍂 رضاخان، تریاک و شراب فرانسوی 🔹در مورد تریاکی بودن و مشروب‌خواری رضاخان نوشته‌اند: رضاخان شراب فرانسوی را دوست دارد و گهگاه تریاک می‌کشد. 🔸 جان گونتر در داخل آسیا، خبرنگار و سیاح معروف آمریکایی، ص533 ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂‌
🍂 مدافعان خرمشهر حاج محسن نوذریان ◇𖣔○𖣔◇ رفتیم مسجد جامع و شنیدیم لحاف و تشک‌های پنبه‌ای خرمشهری‌هایی که شب روی پشت بام می‌خوابیدند مثل انبار مهمات می‌سوخت. شب دوم صداها به ما نزدیک بود. آنقدر نزدیک که سر و صدای مرغ‌ها و خروس‌ها را هم درآورده بود. دیگر دستمان آمده بود که عراقی‌ها شب آتش می‌ریزند و پیشروی می‌کنند و روز عقب می‌نشینند و دور دست ما می‌افتد. با این همه حتی در طول روز هم اسلحه‌ی ام‌یک به‌دست، آماده باش بودیم. سلاح‌ها را بدون خشاب به ما داده بودند و تیرها را توی جیبمان ریخته بودیم. بیشتر مردم اسلحه‌هایشان را از سپاه خرمشهر گرفته بودند که ام‌یک و ژ۳ بود. چند تا برنو هم از ژاندارمری به دست مردم افتاده بود. بعضی کلاش داشتند که حین درگیری به غنیمت گرفته بودند و تعدادشان زیاد نبود. روزها توی مسجد وقت می‌گذراندیم و شب‌ها آماده بودیم تا جواب گلوله عراقی‌ها را بدهیم. روی اسماعیل (فرجوانی) حساب باز کرده بودم. هرچند او را به عنوان سرگروه انتخاب نکرده بودیم ولی همه تابعش بودیم. هر فکری که می‌کردیم و هر تصمیمی که می‌گرفتیم در نهایت نظر او را منطقی می‌دیدیم و حرف او را گوش می‌کردیم. اسماعیل کاریزمایی داشت که آدم را در خودش ذوب می‌کرد. اصلاً اسماعیل طوری بود که همه جا زود سرآمد جمع می‌شد. 🔹 برگرفته از کتاب "بی آرام" ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۲۷ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بعد از جلسه بعضی از برادران به خصوص فرماندهان تیپ و لشکرها با یک حالتی به من گفتند صحبت‌های امروز شما بیشتر روضه خوانی بود تا گزارش. اشک همه را درآوردی. از جلسه که بیرون آمدیم. علی شمخانی گفت: "می خواهم به خانواده علی هاشمی سربزنم؛ شما هم بیا" - نمی توانم بیایم! خجالت می‌کشم. - من حال تو را می‌دانم. این را هم می‌دانم که علی‌رغم کار زیادی که در منطقه داری، خودت هم از طریق زمین و هم از طریق هوا دنبال علی بوده ای. سپس به اتفاق چند نفر از برادران از جمله احمدپور، که در آن زمان مسئول کل پشتیبانی بود و عده ای دیگر از پادگان گلف، به منزل پدر علی هاشمی رفتیم. داخل منزل که شدیم صدای گریه و زاری زنها بلند شد. نمی توانستم سرم را بالا بگیریم. داخل اتاق پذیرایی نشستیم. پدر علی هاشمی سعی می‌کرد خودش را کنترل کند. کمی نشستیم. همه ساکت بودیم. مادر علی با صدای بلند گفت: «حاج عباس پس علی چه شد؟ علی کجاست؟ مگر نه اینکه علی با شما بود؟ پس چرا او را تنها گذاشتید؟» آهسته گریه می‌کردم. یک باره علی شمخانی زد زیر گریه. آن هم با صدای بلند. ندیده بودم علی شمخانی این طور گریه کند؛ حتی زمانی که برادرانش حمید و محمد شهید شده بودند. دیگران به خصوص احمد پور می‌خواستند علی را ساکت کنند، اما نمی‌شد. همه گریه می‌کردند. این وضعیت چند دقیقه ای طول کشید. بعد همه ساکت شدند. بعد از کمی سکوت علی شمخانی رو کرد به پدر علی هاشمی و گفت علی هاشمی فقط فرزند شما نبود، برادر من هم بود و من هم از این غم می‌سوزم. من هم مثل شما ناراحتم. دوستان علی همه ناراحت و نگران اند. اطمینان دارم که دوستان او در تلاش اند تا از وضع علی اطلاعی به دست بیاورند. حاج عباس علی‌رغم همه گرفتاری هایی که در این روزها دارد، ضمن اینکه عده ای را برای پیدا کردن علی بسیج کرده است، خودش هم دنبال علی می‌گردد. ایشان پریشب با دو گروه تا نزدیکی قرارگاه رفته است و دیروز صبح هم با هلی کوپتر منطقه را گشت زده. اطمینان دارم حاج عباس برای پیدا کردن علی هر کاری بتواند می‌کند.» من تمام مدت ساکت بودم و گریه و غمی که در دل داشتم مجال صحبت را از من گرفته بود. بعد از حدود یک ساعت بلند شدیم و از آنجا بیرون آمدیم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
1714469a9a0a76c62ab17a28b765bc2a.mp3
8.86M
🍂 من که چیزی از زندگی دلم نمیخواد 🔸 با نوای حاج حسین سیب سرخی شب سوم محرم •┈••✾○✾••┈• من که چیزی از زندگی دلم نمیخواد آخه دیگه از عمر من نمونده زیاد کاشکی مهمونم امشب از سفر برسه آب و جارو کردم خرابه رو تا بیاد مهمونم تا سحر می مونه پیشم با این لباسا ولی شرمنده میشم نفسهام پر از خونه موهامم پریشونه نمیدونی چه سخته زندگی تو ویرونه حسین جانم حسین جانم حسین جانم دخترم دلم تنگ شده برای صدات با گریه نگام میکنی فدای نگات اومدم دیگه با خودم تو رو ببرم آخ بمیره بابا برای زخم چشات بغضت تا می‌شکنه من اشک میریزم امشب از اینجا میریم با هم عزیزم دلت واسه من خونه واسه تو دلم سوخته حسین جانم حسین جانم حسین جانم •┈••✾○✾••┈• کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۸۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ از دورها، سرودی که از رادیو پخش می‌شد همراه با بادی سوزدار به گوش می‌رسید. پشت از آسفالت کندم. سرما تخته اش کرده بود. نگاه کردم به آسمان. خورشید بی‌جان بهمن ماه وسط آن پخش شده بود. علی اصغر را صدا زدم جوابم را ندادند. علی اکبر و حسن را فریاد زدم آنها هم جوابم را ندادند. یکی از افسرها که از توی محوطه نگاهم می‌کرد. با خنده گفت: - گورشان را گم کردند ... همسایه . - مطمئن هستی؟. - مطمئن مطمئن دانشکده تو دست خودمان است. من هم خندیدم افسر هم دهان کوچک اش را به خنده کش داد. تفنگ‌ام را دوشفنگ کردم و از جا کنده شدم. سرم گیج می‌زد. چشم‌هایم تار می‌دید. پاهایم رو زمین بند نبود. از پله ها پایین رفتم و خودم را رساندم به اتاق‌ام، افتادم رو تخت و همان لحظه خوابم برد. •••• تاکسی تا به جلو ساختمان راه آهن برسد نصف جان شدم. می‌ترسیدم دیر رسیده باشم. ساک را رو شانه ام انداختم و جمعیت جلو ساختمان را شکافتم. به چند نفر تنه زدم و با چند نفر سینه به سینه شدم. نگاه همه بهت آلود بود. - لشکر ۲۷ رسول الله ... واحد بهداری ... مردی که جلو در ایستاده بود فقط شانه بالا انداخت و مثل بقیه بهت زده نگاهم کرد. دست گذاشتم رو شانه‌های گوشت آلودش و گفتم: - پیداشان می‌کنم ... فقط خدا کند نرفته باشند. به ناچار از وسط خانواده ای که سربازشان را دوره کرده بودند گذشتم. فریادشان بلند شد. از میان صداها کسی گفت: - پیرمرد بود ... برنگشتم نگاهشان کنم. با اضطراب جاهایی را که فکر می‌کردم بچه های لشکر باشند نگاه می‌کردم. مردمک چشمم انگار که لق شده باشد به همه طرف می‌چرخید. ترس تلخ و سمج یکسر بر دلم پنچه می‌کشید. - "یا رسول الله..." زن و مردی که تند از کنارم می‌گذشتند ایستادند و نگاهم کردند. به دامادها تازه عروس می ماندند. یکهو هق هق گریه زن بلند شد. مرد روبه رویش ایستاد و دست‌هایش را گرفت. - خواهش می.کنم... ساک را رو شانه‌ام جابه جا کردم و گفتم - گریه مال زن است .... بگذار گریه کند. گذاشتم. به یاد زنم افتادم. حتی موقع راه افتادن ندیده بودمش. دو شب قبل وقتی ساکم را می‌بستم گفته بود راضی نیست. جوابش را نداده بودم. حوصله الم شنگه و جر و بحث نداشتم. نیمه های شب که از خواب پریدم دیدم که همین دم است که خفه شوم. هراسان دویدم طرف پنجره و بازش کردم. سکوت را باید کنار می‌گذاشتم. چرا جوابش را نداده بودم؟ چرا حرف‌ها را تلنبار می‌کرد تو دلم؟ یعنی از او می‌ترسیدم؟ من داش "اسدالله خالدی؟" نه ملاحظه اش را می‌کردم. نمی‌خواستم جلو دخترها خراب شویم. دخترها نباید چیزی از اختلاف ما می‌فهمیدند. یکهو یاد کاظمی افتادم، مسئول بسیج صنایع دفاع. گفتم شاید برای بدرقه بچه‌ها آمده باشد. یک ماه و نیم را با او گذرانده بودم. دوست شده بودیم. البته موقع استراحت خیلی چیزها از او یاد گرفته بودم . بهترین‌اش باز و بسته کردن ژ-۳ با چشم بسته در چند ثانیه بود. وقتی به هدیه و هانیه گفتم با ناباوری نگاهم کردند. ولی به رویم نیاوردند. دخترها پدرهایشان را مثل قهرمان می‌بینند. پدرها آنها را فرشته های زمینی می‌دانند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اعزام به جبهه ۳ با نوای گرم نوحه خوان حاج حسین خرازی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ کانال حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 زمین‌خواری رضاشاه ۵ زهرا سعیدی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 بعد از سال ۱۳۲۷ شاه خود نیز به یکی از زمین‌داران بزرگ تبدیل شد. او تصاحب زمین‌ها را به روش‌های مختلفی انجام می‌داد. بنیاد پهلوی یکی از این روش‌ها یا سازوکارها بود. این بنیاد از طریق ابزار قدرت، زمینی را با تمسک به قانون تملک اراضی به قیمت بسیار ارزان می‌خرید و آن را به قیمت سرسام‌آوری می‌فروخت. به همین علت مردم معتقد بودند: «قانون مبارزه با زمین‌خواری نه برای ممانعت از عواید بی‌رویه زمین‌خواری، بلکه به منظور ربودن این منافع از چنگ طبقه متوسط و رساندن آن به اعضای خاندان پهلوی و مقامات عالی‌رتبه دولت وضع شده است». البته زمین‌خواری فقط مختص محمدرضا پهلوی نبود، بلکه اعضای خاندان پهلوی نیز زمین‌های زیادی را به بهانه‌های مختلف به نام خود ثبت کردند. اشرف یکی از این افراد بود که با اعتراف به سودجویی کلان خود از طریق زمین‌خواری می‌نویسد: «در این فضای اقتصادی بازار مستغلات نیز رونق گرفت و قیمت زمین گاه چند صد برابر ترقی کرد. مثل بسیاری دیگر از ایرانیان من نیز توانستم از طریق چند معامله ملکی از جمله یک پروژه خانه‌سازی به مقیاس هزار ویلا بر ثروت شخصی خود بیفزایم». ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فسادجنسی محمدرضاپهلوی و انتخاب زیباترین زنان و دختران برای شاه و علم به روایت: ۱: اسدالله علم وزیر دربار پهلوی ۲: دکتر احسان نراقی مشاور فرح پهلوی ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۲۸ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همان روز (دیدار با خانواده شهید هاشمی) مطلع شدم بهنام شهبازی که جزء مفقودان بود پیدا شده است. خیلی خوشحال شدم. ابتدا فکر کردم بهنام خبری از علی هاشمی به ما می‌دهد، اما بهنام خبری خوشحال کننده برای ما نداشت. او گفت: «در لحظه ای که هلی کوپترها در محوطه قرارگاه فرود آمدند، هر کدام از مسیری جداگانه از قرارگاه دور شدیم و از سرنوشت یکدیگر اطلاعی نداریم. در این چند روز خودم را از کنار جاده به نیروهای خودی رساندم.» یکی دو روز بعد محمد درخور هم پیدا شد. او هم مانند بهنام شهبازی خود را از کنار جاده به نیروهای خودی رسانده بود. محمد درخور خیلی ضعیف شده بود. می گفت: «از سرنوشت دیگران اطلاعی ندارم. دو سه روز پیش می دیدم که یک هلیکوپتر خودی در منطقه پرواز می‌کند، اما نمی‌دانستم باید چه کار کنم. چون لابه لای نیزار بودم، هلی کوپتر مرا ندید.» هلی کوپتری که محمد درخور می‌گفت همان هلیکوپتری بود که ما قصد داشتیم با آن به قرارگاه برویم، اما نشد. پس از چند روز منطقه ما تا اندازه ای شکل گرفت و تقریباً هرجا که لازم بود خط تشکیل دادیم. در چپ و راست ما یعنی در منطقه چزابه که شمال هور بود و منطقه طلائیه و کوشک که جنوب هور محسوب می‌شد نیروهای ارتش مستقر شده بودند. ما همچنان به دنبال مفقودان بودیم. پس از چند روز، از آنجا که عراقی ها در چند نقطه جاده همت را شکافته بودند، آب غرب جاده به شرق جاده منتقل شد و کل این منطقه که سالها بود خشک شده بود، دوباره به زیر آب رفت. دیگر نمی شد در شرق جاده همت به صورت پیاده تردد کرد. این آب گرفتگی قابل قایق رانی نبود، اما با بلم می‌شد در بعضی جاها، به خصوص در کنار جاده شهید همت رفت و آمد کرد. یک شب تصمیم گرفتم با بلم به قرارگاه نزدیک شوم. اول شب دو بلم آماده شد. در هر بلم سه نفر سوار شدیم. کلا نیروهای بومی با چاسب کروشات، یکی از بومیان در یک بلم بودم. آن شب به فاصله کمی از جاده شهید همت به طرف قرارگاه رفتیم و تا مقر بهداری هم رسیدیم، اما به دلیل اینکه حدوداً نیمه ماه بود و نور ماه همه جا را روشن کرده بود و از آنجا که نی‌زار این منطقه سال ها بود خشک شده بود و استتار نداشتیم و بلم ها در یک فضای باز شبیه به یک برکه بزرگ راه می‌رفتند و نیروهای عراقی نیز روی پد بهداری مستقر بودند، نمی شد وارد آنجا بشویم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂