🍂 اردوگاه عنبر / ۱۲
غلامحسین کهن
┄┅┅❀┅┅┄
دلم گرفته نمیدانم چرا؟ صبح است. چهار دهم خرداد ماه سال ١٣٦٨. چند دقیقه ای میشود که درها باز شده و بچه ها به حیاط آمده اند. سرها پایین است و هر کس در درون خود مشغول به فکر چی؟ و به خاطر کی؟ به خاطر امام و به خاطر بیماری او.
شب پیش که تلویزیون عراق، سیمای رنجور و بیمار امام را نشان داد قلب همه ریخت و بعد اشکهایی بود که در چشمها حلقه میبست و بیرون میغلتید. شب بود و دعا و راز و نیاز برای سلامتی امام. هیچ کس دل و دماغ حرف زدن و خندیدن و ورزش کردن نداشت. بعضیها برای این که از فکر در آیند دور اتاق شروع کردند به دویدن، اما لحظه ای بعد قطرات عرقشان با اشکشان از ناودان چانه هایشان پایین غلتید.
بچه ها برای سرگرمی و گذارندن وقت، مشغول کارهایشان شدند. یکی رخت میشست، دیگری ظرف میشست و آن یکی قرآن میخواند. ساعت هشت شد و بلندگوها شروع به کار کردند. طبق معمول هر روز، قرار بود که اخبار رادیو پخش شود. بلندگوها آن سوی سیم خاردارها
بودند و ما این سوی سیم خاردار. اخبار شروع شد. سکوت برهمه جا حکمفرما شد و چند لحظه بعد همه در هم شکستند..
. امام ... امام ... امام ...
یتیمان بر سر زدند. سینه ها ملتهب شد و سرها به دوران افتاد. لحظاتی بعد، همه داخل اتاقها پشت میله ها به یاد مرادشان می گریستند. زانوی غم بغل کرده بودند و مرواریدها از چشمانشان تلالوکنان به زانوهای زخمیشان می غلتید. می گریستم و زیر لب زمزمه میکردم ای امام! مگر ما چقدر صبر داریم؟ سالیان دراز با تمام سختیها و شکنجه ها، به امید دیدن صورت نورانیت صبر و تحمل کرده ایم اما حالا چه کنیم؟ به کدام امید بمانیم؟
دل بی وجود روی تو، میل وطن نمیکند
بلبل بدون روی تو، میل چمن نمیکند
آن روز یکی از تلخ ترین و سخت ترین روزهای عمر من و دوستان در اسارت بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#ارودگاه_عنبر
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در اوج روزهای جنگ
و در اوج شقاوت دشمن
کانالها را که نماد مقاومت بودند
حفظ کردند
با قیمت جان،
به کانالهای امروزشان وفا کنیم
برای حفظ یادشان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت شصتودوم
پنجشنبه ای بود و سینما رکس فیلم گوزنها را آورده بود.
حدود ساعت ۱۰ شب خبر رسید که سینما آتش گرفته، هیجانی در شهر ایجاد شد.
از تمام کوچه ها و خیابانها و محلات آبادان، مردم بسمت سینما سرازیر شدن.
منم با عده ای از بچه های کفیشه خودمون را به سینما رسوندیم، جمعیت کثیری اطراف سینما را محاصره کرده بودن.
یکی دوتا ماشین آتش نشانی هم ایستاده بودن ولی کاری انجام نمیدادن.
چند حلقه پاسبان اطراف سینما ایستاده بودن و اجازه نزدیک شدن نمیدادن. از درودیوار سینما دود به آسمان میرفت، جمعیت هیجانزده بسمت سینما هجوم بردن و حلقه پاسبانها را شکافتن، با جمعیت بسمت سینما حمله ور شدیم ولی درب سینما را با زنجیر و قفل بسته بودن.
عده ای با مشت و لگد شیشه های درب را شکستن.
درب فلزیه محکمی بود، یه نفر عربده کشید و از مردم تقاضا کرد کنار بروند تا بوسیله ماشینش درب را از جا بکنه.
مردم در هول و هراس و اضطراب شدیدی بسر میبردن، یه ماشین بلیزر، دنده عقب بسرعت به درب سینما نزدیک شد. یه زنجیر ضخیم به درب سینما بستن، صدای شلیک تفنگ بگوش رسید.
عده ای ژاندارم که به حمایت از پاسبانها اومده بودن جمعیت را پراکنده کردن و اجازه ندادن بلیزر درب سینما را بشکنه. یه افسر شهربانی فریاد میزد خرابکارها توی سینما هستن و اگر درب باز بشه فرار میکنند.
چند نفر بسمت ماشینهای آتش نشانی دویدن و از اونها درخواست نردبان و کمک میکردن، ولی هیچ حرکتی از طرف آتش نشانها دیده نمیشد. دقایق به کندی میگذشت، صدای فریاد و استغاثه جمعیت به آسمان بلند بود و هیچ فریادرسی دیده نمیشد.
شهربانی اجازه نزدیک شدن به درب سینما را نمیداد. آتش نشانی هم کوچکترین فعالیتی دال بر تلاش برای اطفای حریق نمیکرد.
خیلیها به گریه افتاده بودن و فریاد میزدن عزیزان شون توی سینما هستن، مردم با شنیدن این فریادها عصبانی شدن و مجددا به پاسبانها حمله ور شدن، افسر شهربانی اخطار کرد اگر کسی بسمت درب سینما بیاد، با گلوله میزنیمش.
مردم هاج و واج مونده بودن، عزیزان شون در حال کباب شدن بودن، شهربانی هم آماده شلیک.
دو تا ماشین آتش نشانی آژیرکشان اومدن و برخلاف همکارانشون بسرعت مشغول بکار شدن.
نردبان گذاشتن و وارد سینما شدن و مشغول خاموش کردن آتش ولی درب سینما همچنان قفل مانده بود.
حدود ۲ ساعت گذشت و خبر دادن که آتش خاموش شده ولی هیچکس زنده نیست!!!
شوک عظیمی به شهر وارد شد، رفتیم خونه ولی تا صبح نخوابیدیم. اصلا باورکردنی نبود، چه جوری یه فرمانده نظامی اینقدر احمق بوده که برای دستگیری ۲ نفر یا ۴ نفر حاضر شده چند صد نفر را بسوزاند؟
آتش نشانها چرا اینقدر تعلل کردن ووووو.
صبح زود خودمون را به سینما رسوندیم، درب هنوز قفل بود و پشت درب سینما تعداد زیادی کفش و دمپایی ریخته بود. مغازه دارها اطلاع دادن که جنازه های سوخته شده را تخلیه کردن و به گورستان آبادان بردن.
بسمت گورستان حرکت کردیم، جاده منتهی به گورستان مملو از جمعیت بود، شهر یکپارچه تعطیل و بسمت گورستان در حرکت.
صحنه های غریبی دیدیم که قابل وصف نیست.
هوای آبادان در مردادماه گرم است، اونروز در اون گرما، شیون و ضجه های مادران فرزند از دست داده و خانواده هایی که عزیزانشون را از دست داده بودن، گرمای هوا را صدچندان میکرد.
یه خانواده کلا سوخته بودن، پدرومادر و فرزندان، تعداد زیادی از اجساد بعلت سوختگی شدید قابل شناسایی نبودن، شهرداری یه گودال بزرگ کنده بود و اجسادی که غیرقابل شناسایی بودن را در این گودال دفن کردن.
بعلت اینکه اکثریت مردم آبادان مهاجر و بستگانشون در شهرها و روستاهای مختلف کشور پراکنده هستن تقریبا تمام کشور در سوگ و ماتم فرو رفت.
روزنامه ها اعلام کردن بیش از ۷۰۰ نفر در این فاجعه کشته شدن.
مردم بشدت عصبانی و هیجان زده بودن.
همه مردم بدون کوچکترین شکی، شهربانی را مقصر میدونستن. عصر که مردم بسمت شهر برگشتن هر جا هر پاسبانی را میدیدن بهش حمله میکردن.
روز بعد شهربانی و ژاندارمری با ایجاد موانعی مانع حرکت مردم بسمت گورستان شدند.
جمعیت عصبانی بسمت پاسبانها و ژاندارمها هجوم بردن و اونها هم فرار کردن.
درگیری مردم با نیروهای نظامی و شهربانی شدت گرفت.
شایع شد که مردم چند ژاندارم را خلع سلاح کردن،
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۰
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 در واقع طرح توطئه قطع این بازوی قدرتمند بود که می توانست به اکثر مناطق خاورمیانه دست یابد. آیا اسرائیل دور از دسترس بود؟ مگر نه این است که یکی از مهمترین اهداف جنگ، نابودی نیروهای مسلح ایران و انهدام انبوه سلاحهای خریداری شده در زمان حکومت شاه بود؟ آیا ممکن است این تحلیل یک احتمال تئوریک باشد؟ هرگز وقتی بدانیم که رئیس جمهور ایران و فرمانده سابق کل نیروهای مسلح عامل دفتر اطلاعات مرکزی آمریکا با نام رمزی لور چهار بوده است. اسناد مربوطه از سفارت آمریکا در تهران به دست آمد.
در روزهای بیست و ششم و بیست و هفتم سپتامبر به پادگان تیپ ۲۵ که از شروع جنگ به صورت ستاد فرماندهی موقت درآمده بود، فراخوانده شدم تا دو خلبان ایرانی را که هواپیماهایشان سرنگون شده بود، معاینه کنم. به وسیله آمبولانسی با چراغ های خاموش در جاده تاریک به راه افتادم، پس از گذشت ده دقیقه به پادگان رسیدم. در تاریکی ده ها اسیر ایرانی را که با دستها و چشمانی بسته بر روی زمین پارک اطراف مقر گردان و راهروهای منتهی به اتاقهای قرارگاه نشسته بودند دیدم. گروه کوچکی از آنها جدای از دیگر اسرا در گوشه ای از محوطه پارک نشسته بودند، آنها از اعراب خوزستان بودند. آنها هم مانند دیگر اسرا شهروندان ایرانی بودند که خدمت نظام وظیفه را طی میکردند و لباس رسمی ارتش ایران را بر تن داشتند و باید طبق مفاد قراردادهای ژنو از رفتاری یکسان با دیگر اسرا برخورد شوند. به معاینه یکی از دو خلبان که از سوی یک افسر اطلاعاتی موزد بازجویی قرار میگرفت پرداخته و با او به زبان انگلیسی گفت و گو کردم. چرا که به زبان فارسی آشنا نبودم و او نیز زبان عربی نمی دانست.
این اولین ملاقات مستقیم من با یک اسیر ایرانی بود.
در قیافه تک تک اسرا غباری از اندوه را احساس میکردم و هرگز فکر نمیکردم که در آینده به سرنوشت آنها دچار شوم. بسیاری از نظامیان عراقی اشیایی را که در مناطق اشغالی بود سرقت کردند. برای اهالی عراق که خود شاهد کالاها و اجناس به یغما رفته در بصره و دیگر شهرها بودند تعجبی نداشت، اما اینکه نیروهای عراقی حتی شهرهای مرزی عراق از جمله منذریه، بندر فاو و غیره را نیز به یغما بردند، جای تعجب داشت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۲۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 علی آقا از قبل با امام جمعه رامسر هماهنگ کرده و هتلی را برای ما رزرو کرده بود.
دو تا سالن قشنگ و بزرگ و آینه کاری بود. خانم ها توی یک سالن و آقایان توی سالن دیگر مستقر شدند. پتوها و بالشهایی تمیز و نو نصیبمان شد.
هر چقدر دنبال علی آقا گشتم پیدایش نکردم. پیگیر شام و تدارکات بود. با یکی از خانمها دوری توی هتل زدیم. بعد دسته جمعی به دریا رفتیم. توی ساحل نشستیم. هوای خوبی بود. صدای موج دریا، آبی که با آسودگی به ساحل میخورد و بر میگشت، تاریکی شب و بی کرانه دریا، آرامش عجیبی به انسان میداد. بوی زهم دریا و گاه گاهی آواز پرندگان دریایی حالم را خوش کرده بود؛ صداهایی خیال انگیز و گوش نواز. توی فکر و خیال خودمان بودیم که علی آقا آمد. زن با آمدن علی آقا خداحافظی کرد و رفت. علی آقا پرسید: «خوش میگذره؟» جواب دادم تو که همه ش در حال بدو بدویی چه کار کنم؟ هم صحبتی ندارم دنبال جای دنجم.»
علی آقا به دریا خیره شد. زندگی هم مثل دریاست؛ اگه آب دریا یه جا بمانه میگنده. باید مثل ای دریا در حرکت بود؛ حرکت هم سختی داره، عظمت و زیبایی دریا به خاطر حرکتشه، اگه ای آبارِ یه جا جمع کنیم گنداب میشه. من دوست دارم مثلای دریا باشم. دوست دارم در حرکت باشم. دوست دارم سختی بکشم. دوست دارم به اقیانوس برسم. برا رسیدن به اقیانوس هر کاری میکنم. تو هم همین طوری نه؟
علی آقا با حرفهایش مرا به فکر فرو برده بود. فکر کردم اقیانوسی که او میخواست به آن برسد چی و کجا بود؟ بی هدف گفتم: «اوهوم...»
صبح روز بعد علی آقا همه را به کار گرفت تا زیراندازها و وسایل صبحانه را آوردند پشت هتل. همان جایی که دیشب با هم از اقیانوس گفته بودیم.
بعد از صبحانه مردها توی آب رفتند با لباس. علی آقا به خاطر دستش جلو نمی رفت. کناری ایستاده بود و به دریای بیکران نگاه می کرد.
من و او دور از هم در ساحل دریا ایستاده بودیم. رفیعی و چند نفر دیگر به سراغ آقای مهربان رفتند که پایش تا بالای زانو در گچ بود و با عصایی که زیر بغل داشت راه میرفت. از هر دو دستش گرفتند و او را مثل ننو تکان تکان دادند. هرچه آقای مهربان داد و فریاد کرد و کمک خواست کسی جلو نرفت و کمکش نکرد. عاقبت همان چند نفری که او را توی هوا تکان میدادند بی رحمانه پرتش کردند وسط آب. بنده خدا با یک پا هرچه تقلا میکرد نمی توانست از توی آب بیرون بیاید. چند نفر در این میان دلشان به رحم آمد و او را از آب درآوردند و گوشه ای نشاندند تا خشک شود. این بار نوبت سردسته معرکه گیرها آقای حسین رفیعی بود. چند نفر به او حمله کردند دست و پایش را گرفتند و همان بلایی را که سر آقای مهربان آورده بود سر خودش هم آوردند؛ با این تفاوت که آقای رفیعی سالم بود و میتوانست خودش را از آب بیرون بیاورد. در این میان کارتهای شناسایی و پولهایش از جیبش بیرون ریخت و روی آب شناور شد. آقای رفیعی توی آب دست و پا میزد و به دنبال مدارک و پولهایش میگشت. چند نفر می خواستند به کمکش بروند. علی آقا گفت: «کمکش نکنین.» گفتم: «علی، گناه داره!»
علی آقا لبخندی زد و گفت «نه» حقشه بذار تنبیه بشه. چیزی که عوض داره گله نداره.
کیف پول و مدارک حسین آقا به دست موجها افتاده بود و اسکناسهایش روی آب در حرکت بود. حسین آقا فریاد میزد
بیایین کمک لامصبا پول سفرتان بود به من چه!...
اما هیچ کس برای کمک جلو نمی رفت، در عوض همه دم گرفته بودند می خندیدند و میخواندند
اً بالا می آی، ا بالا می آی گلم، میگی میخندی
منه می وینی چند تا تشر میزنی
افاده نکن ،افاده نکن، افاده خُشکه خُشکه
خودم پول دادم سوار شدی درشکه
افاده نکن ،افاده نکن، شوورت خرکداره زینجیل مییله زینجیل مییله سکلان ور میداره
این همان شعری بود که حسین آقا توی اتوبوس میخواند. حالا همه دسته جمعی برای خودش میخواندند و میخندیدند
بالاخره، هر طور بود حسین آقا از آب بیرون آمد و برای انتقام گرفتن این بار به سراغ علی آقا رفت و چند نفر را هم همدست خودش کرد. علی اقا لباس مرتب و تمیزی پوشیده بود و به سر و روی او ریختند و همان ابتدای دریا سرش را زیر آب فرو بردند. من با ترس جلو دویدم و گفتم "ولش کنین علی آقا دستش زخمیه! الان زخمش عفونت میکنه."
اما نیروهایش ول کن نبودند. چند بار سر او را زیر آب کردند و بیرون آوردند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
24.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
بانوای:
حاج صادق آهنگران
همه آماده بهر عملیات دیگر
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ #جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آزادی سوسنگرد
و پشتیبانی رزمندگان
دکتر حاج کاظم پدیدار
از رزمندگان کازرون
┄═❁๑❁═┄
اولین نانوایی فعال در جنگ را بچههای کازرون آنجا ایجاد کردند. نانوایی که نان داغ درست میکرد و در شبانهروز ۵ هزار نان می پخت و تحویل خط مقدم میدادیم. نیروها میگفتند سوسنگرد شهر دوم کازرونیهاست. در خانهها خاطرات بسیار خوبی داشتیم و در این خانهها مستقر شده بودیم .
آزادسازی سوسنگرد در ۲۶ آبان ۱۳۵۹ به یکی از نقاط عطف در تاریخ دفاع مقدس بدل شد. عملیاتی که به کلید موفقیت در عملیاتهای بزرگ بعدی تبدیل شد و رزمندگان و فرماندهان از جبهه سوسنگرد تجربیات گرانبهای زیادی کسب کردند. فرمان تاریخی امام خمینی (ره) مبنی بر آزادسازی سوسنگرد و پیگیریهای مقام معظم رهبری از مهمترین نکات در آزادسازی این شهر است.
سوسنگرد در ۶۰ کیلومتری اهواز قرار گرفته است و بعثیها میخواستند پس از فتح آن، حمیدیه و اهواز را به راحتی محاصره کنند. از جناح جاده خرمشهر به اهواز تا ۱۰ کیلومتری اهواز آمده بودند. اگر سوسنگرد و حمیدیه را میگرفتند و به سمت اهواز میرفتند از دو جناح اهواز محاصره میشد و دیگر با خیال راحت میتوانستند به اهدافشان برای اشغال شهر برسند. چون در سوسنگرد موفق نشدند بعدها نتوانستند اهواز را بگیرند و پشت جبهه نورد ماندند. آن زمان شهید چمران برای اینکه اهواز سقوط نکند، از رودخانه کرخه نور، آب گرفت و جلوی عراقیها انداخت و بین ما و دشمن آب فاصله ایجاد کرد. این کار برای جلوگیری از پیشروی دشمن بود. به دلیل انسجام نداشتن نیروهای نظامی و محکم نبودن توان دفاعی و صدها مشکل دیگر شهید چمران مجبور شد با چنین ترفندی مانع پیشروی دشمن شود. میتوانیم بگوییم سوسنگرد و حمیدیه مانعی برای ورود عراقیها به اهواز بودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت شصتوسوم
هفتمین روز آتش سوزی سینمارکس، تظاهرات بسیار بزرگی از گورستان بسمت شهر برپا شد، مردم آبادان، هم، داغدار بودن هم بدنبال پیدا کردن مقصر.
در بحبوحه راهپیمایی یه نفر با بلندگوی دستی پیام تسلیت آیت الله خمینی را برای عزاداران آبادانی قرائت کرد.
خیلی عجیب بود، شاه که خودش را سرپرست مملکت میدونست هیچ واکنشی به آتش سوزی نشون نداد، نخست وزیر هم هیچ پیام تسلیتی نفرستاد ولی این آخوندی که خارج از کشور زندگی میکنه، خودش را شریک غم مردم اعلام کرده.
حالا مردم آبادان دومین شهر پرجمعیت کشور در اون سالها و خرمشهر بزرگترین بندر تجاری کشور، کارمند و کارگر و کشاورز و کسبه همه دست بدست هم دادن و در مقابل حکومتی که هیچ واکنشی نسبت به این فاجعه نشون نمیده ایستادن و گلوی رژیمی که میخواد با جنایت و آدمسوزی حکومت کنه را گرفتن.
تظاهراتها روز بروز گسترده تر و فراگیرتر میشد.
کارکنان پالایشگاه اعتصاب کردن، آقای گازری خبر آورد که انگلیسیها دارن از پالایشگاه خارج میشوند، هم خوشحال بود هم نگران.
خوشحال از اینکه روزهایی را داره میبینه که بدون حضور انگلیس نفس میکشیم و نگران از اینکه بدون حضور انگلیس چه جوری میشه کار کرد؟
اخبار و اسناد بشدت سانسور و دستکاری میشد، روز اول گفتن بیش از ۷۰۰ نفر کشته شده چند روز بعد گفتن ۶۰۰ نفر یکی دوهفته بعد تعداد کشته ها به ۳۰۰ نفر تقلیل پیدا کرد، ظاهرا دولت تلاش میکرد با تقلیل آمار کشته ها عظمت فاجعه را کمتر کنه.
بازار هم اعتصاب کرد و تعطیل شد.
همراه آقام به مسجدی رفتیم که اون روزها یکی از کانونهای فعالیت انقلابیون بود، مسجد نو.
وارد حیاط مسجد که شدیم عکس بزرگی از حاج آقا خمینی که قاب گرفته بود را به دیوار روبرو کوبیده بودن.
عکس پر ابهتی بود، حاج آقا مشتش را گره کرده بود.
آقام مشغول صحبت با کسی بود که یهویی خبررسید سربازها مسجد را محاصره کردن، مسجد نو بنحوی بود که به دوتا خیابان اشراف داشت و از دوطرف میشد وارد یا خارج بشی.
ظاهرا قرار بود شخصیتی سخنرانی کنه و بهمین دلیل سریعا مسجد را محاصره کردن تا مانع سخنرانی بشوند.
یه استوار که فرماندهی سربازان را بعهده داشت وارد مسجد شد.
مردم کنار رفتن مبادا مورد ضرب و شتم قراربگیرند، مثل همیشه بدشانسی به من رو کرد و از بین اینهمه آدم، سرکار استوار گوش مرا گرفت، آقام سریعا اومد جلو تا اگر استوار خواست کتک بزنه مانعش بشه.
همینطوری که گوشم را فشار میداد پرسید
؛ اینجا چکار میکنی؟
: مسجداومدن دلیل میخواد؟
؛ حالا که زبونت درازه بگو ببینم اصول دین چندتاست؟
: نمیدونم.
؛ ههههه، فروع دین چندتاست؟
: نمیدونم.
؛ ههههه. تو که اصول دین و فروع دین را نمیدونی، برای چی اومدی مسجد؟
: اومدم که یاد بگیرم.
سرکار استوار از جواب محکم من ساکت شد و آقام لبخند رضایت بخشی زد.
سرکاراستوار هم که حسابی ضایع شده بود یه پس گردنی بهم زد و به آقام تشر زد؛ بجای اینکه بچه ات را میاری خرابکاری یاد بگیره بنشین توی خونه و اصول دین و فروع دین یادش بده.
حسابی اوقاتم تلخ شد، سوار موتور شدیم و برگشتیم. آقام پرسید مگه اصول دین و فروع دین را بلد نیستی؟
: بلدم خوب هم بلدم ولی اینجوری میخواستم دماغش را بسوزونم.
نامردها بازار جمشیدآباد را هم سوزوندن و کسبه بیچاره را دچار خسارت شدیدی کردن.
یواش یواش انقلاب شدت و حدت گرفت، چندین نفر به ضرب گلوله پاسبانها و سربازها شهید شدن.
احساس میکردم مردم تلاش میکنن دفتر تاریخ را ورق بزنن، اون حباب لعنتی را از روی کشور بردارن ولی حکومت اجازه نمیده و مقاومت میکنه.
فقط در یکروز ۶ نفر شهید شدن. بیشتر مساجد آبادان محل سخنرانی شخصیتهای برجسته بود.
یکمرتبه دیگه هم توی حسینیه اصفهانیها گیر افتادیم، درب حسینیه را بستن و چندین نارنجک اشک آور انداختن بین جمعیت. راه فراری نبود و عده ای نزدیک بود خفه شوند.
از جذابیتهای شهر آبادان یکیش همین مورده، مردم مهاجری که ساکن آبادان شدن بنام شهرشون یه مسجد یا حسینیه ساختن و این مکانها بهترین جا برای تجمع و همفکری همشهریان شده.
مسجد بهبهانیها
حسینیه بوشهریها
حسینیه اصفهانیها
مسجد دوانیها
مسجد عربها وووو و حتی مسجدی که رانگونیهایی که در سالهای اول به آبادان مهاجرت کرده بودن.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ولادت حضرت زینب (س) مبارک باد
سرود زیبای من کجا ماه کجا کل دنیا کجا
حاج محمود کریمی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ #حضرت_زینب
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۲۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 خواهشها و جلز و ولز کردن من هم کارساز نشد. عاقبت دست از سر علی آقا برداشتند.
علی آقا لبخندزنان در حالی که لباسها و باند دستش خیس شده بود و آب از آن چکه چکه پایین می ریخت، به طرفم آمد. با نگرانی پرسیدم: «علی چرا یه چیزی بهشان نمیگی! آب برا زخمت خوب نیست!
علی آقا خندید و گفت بذار خوش باشن آمدن اینجا یه استراحتى بكنن ، تفریحه عیب نداره. بعد هم رفت و لباسش را عوض کرد و باند دستش را دور انداخت.
در این میان سوژۀ دیگری دست بچه ها افتاده بود و آن هم من و علی آقا. میدیدند علی آقا دوروبر من نمی پلکد آنها موضوع را سوژه قرار دادند و اصرار میکردند هرطور شده باید از شما عکس دونفری بگیریم. با اصرار آنها من و علی آقا کنار هم ایستادیم تا به اصطلاح عکس دونفری بگیریم، اما عکاس دستش لرزید و عکس تار افتاد و صورت هر دویمان نامشخص و مبهم شد؛ انگار توی مه عکس گرفته بودیم. بالاخره، به مشهد رسیدیم در آنجا برای متأهلها اتاق خصوصی در نظر گرفته بودند اما علی آقا توی اتاق پیدایش نمیشد و من اغلب تنها بودم.
یک روز تصمیم گرفتم هر طور شده او را بکشانم توی اتاق. کولر را بهانه کردم و یکی از نیروهای علی آقا را، که توی سالن در رفت و آمد بود، صدا کردم و گفتم: به علی آقا بگید کولر اتاق ما خرابه بیاد درستش کنه.
مرد با تعجب گفت «چرا» خرابه؟» و اجازه گرفت و توی اتاق آمد و خودش مشغول بررسی کولر شد. گفت: «خانم چیت سازیان این کولر که چیزیش نیست.
خجالت کشیدم با من و من گفتم: چیزه، یعنی خیلی صدا می ده.»
مرد، که بسیار محجوب و سربه زیر بود بدون آنکه سرش را بالا بگیرد، گفت: «خواهر همۀ کولرا همین صدا رو میدن کولر اتاق ما هم همین طوره.» با این حرف از خیر آمدن علی آقا گذشتم. به زودی متوجه شدم علی آقا با منطقه در ارتباط است و متوجه شده که به جزیره مجنون جایی که آنجا عملیات کرده اند، دوباره حمله شده و فرمانده گردان حضرت علی اکبر، حاج رضا شکری پور، شهید شده، به همین دلیل زمزمه برگشتنمان به همدان قوت گرفت. حتی میگفتند قرار است مردها با هواپیما به منطقه برگردند و ما زنها با اتوبوس به همدان برویم. در این هیر و ویر متوجه شدیم یکی از بچه های اطلاعات به نام علی تابش هم چند هفته پیش در جزیره به شهادت رسیده. اوضاع و احوال نیروها با شنیدن این خبرها به هم ریخت و احتمال برگشتنمان به همدان قطعی شد. به علی آقا گفتم: امروز با هم بریم بازار. علی آقا با تعجب پرسید: «بازار؟! بازار برای چی؟»
گفتم: «باید سوغات بخریم.»
على آقا دست توی جیبش کرد و شش هزار تومان درآورد و به من داد و گفت: «بفرما هر چی دوست داری بخر. با یکی از خانوما برو. من از بازار خوشم نمی آد.»
آن زمان شش هزار تومان پول زیادی بود. اعتراض نکردم. پرسیدم: «خودت چیزی نمیخوای؟»
نه هیچی، برای خودت بخر.
گفتم: «پیرهنات کهنه شده. برات میخوام پیرهن بخرم. چه رنگی بخرم؟
زیر بار خرید پیراهن نمی رفت. معلوم بود حوصله این چیزها را ندارد. فقط برای اینکه جوابی داده باشد گفت خاکی بخر؛ رنگ نظامی.
آن روز با یکی از خانمها به بازار رضا رفتیم. برای خودم چادر نماز صورتی قشنگی خریدم با دو تا بلوز شیک برای مادر و منصوره خانم برای برادرهای علی آقا که به تازگی ازدواج کرده و مریم و به تهران رفته بود، لباس خریدم. دو تا سجاده یک شکل خیلی قشنگ هم برای بابا و آقا ناصر. یک پیراهن خاکی رنگ با شلوار هشت جیب برای علی آقا با زعفران و زرشک و نبات؛ کلی هم از پول باقی ماند. به هتل آمدم و چیزهایی را که خریده بودم به او نشان دادم. با لذت نگاه میکرد و میگفت: «گلم، چه حوصله ای داری تو! چطور برای همه خرید میکنی چقدر با سلیقه ای تو!
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۱
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 عملیات شبیخونهای طرّاح حمیدیه و مشارکت مقام معظم رهبری و شهید
دکتر مصطفی چمران
دشمن بعثی با نیروهای گسترده زرهی و مکانیزه ای که در اختیار داشت پس از عقب نشینی از ملاشیه و نورد لوله اهواز و استقرار در دب حردان توانست منطقه طراح و بسیاری از روستاهای آن را اشغال و بر اثر بمبارانهای مستمر، مناطقی را متصرف گردد.
جمال حلفی یکی از ساکنین و شاهدان عینی رویدادها چنین می گوید:
در پی تصرف کرخه کور و طراح، دشمن بی رحمانه با توپ های دور برد، روستاهای ما را از میان میبرد و باغات و مزارعمان را میسوزاند و آثار زندگی و حیات را نابود می کرد! برای روبه رو شدن با دشمن، جنگاوران و رزمندگان بسیج عشایری به فرماندهی دلاور منطقه، شهید "عباس حلفی حیدری"، دست به عملیات و شبیخونهایی می زدند. در این شبیخون ها توانستیم اسلحه و مهمات و امکانات جنگی فراوانی را از دشمن از بین برده و از پیشروی به سوی حمیدیه و اشغال شهر جلوگیری کنیم. دشمن در برابر ایستادگی و عملیات متقابل سخت آسیب پذیر بود. او به اسلحه دور برد خود متکی بود و شب ها که می شد از زمین و آسمان آتش می بارید. تانک و زرهپوش و توپ زیادی را آورده و مهمات زیادی داشت و بی رحمانه همه چیز را هدف قرار میداد. اما مردم منطقه طراح، در جلوی او ایستادند. مقاومت های بزرگی را انجام دادند و در آن زمان مقام معظم رهبری آیت الله خامنه ای و شهید دکتر مصطفی چمران به منطقه آمدند و با شهید عباس حلفی آشنا گردیدند. او را فردی صبور و بی باک و توانمند یافتند و به صورت خود جوش نیروهایی فداکار و توانمندی را گرد آورد و با اسلحه سبک و امکاناتی مختصر توانست ضربههای سختی بر دشمن وارد کند. بعد از آشنایی شهید چمران به تلاشهای ارزشمند عباس حلفی حیدری، مقام معظم رهبری و شهید دکتر چمران ساعت دوازده شب به منزل وی می آمدند و به همراهی او و «صادق مروانی» و حاج احمد حلفی به سوی جبهۀ عراقی ها حرکت میکردند و به دشمن شبیخون هایی را می زدند. من بارها مقام معظم رهبری را می دیدم که منزل عباس حلفی حیدری می آمدند. به لباس رزم ملبس بودند و به همراهی شهید چمران و شهید عباس حلفی حیدری و و دیگران به روستای "بیت غضبان منطقه" طراح میرفتند. البته قبل از حرکت به سوی جبهه دشمن، جلسه ای را در منزل عباس حلفی تشکیل میدادند، نقشه عملیات و راههای عبور و نفوذ را بررسی می نمودند و آنگاه با موتور حرکت میکردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
31.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به آه مردم مظلوم غزه
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
بازخوانی نماهنگ #پناه_مظلوم
با نوای محمدعلی پورنعمت
.
شاعر : حسین عیدی
صاحب اثر : کربلایی امین قدیم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ #فلسطین
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت شصتوچهارم
نمایشگاه عکسی از انقلابیون در دانشکده نفت برگزار شد.
با سعید برادرم رفتیم نمایشگاه، تعداد زیادی عکس از افرادی که بوسیله ساواک و در شکنجه گاه به شهادت رسیده بودن را بنمایش گذاشته بودن. یه سرود انقلابی در وصف مجاهدتهای خمینی هم پخش میشد، خیلی جالب بود.
توی این وانفسا، عشق دختره از سرم نمیپره.
میخوام همه هوش و حواسم را به انقلاب متمرکز کنم ولی این لامصب سایه سنگینی روی مغزم ایجاد کرده و انگاری تا یه شری بپا نکنه ول کن نیست.
پاسبانها و ارتشی ها بسمت مردم شلیک میکردن و مردم را میکشتن ولی آقای خمینی اجازه نمیداد مردم با ارتشی ها درگیر بشوند، مداوم پیامهای آقای خمینی را قرائت میکردن که ایشون به مردم دستور داده با ارتش درگیر نشوید. اینها فرزندان شما هستن، به ارتشی ها هم پیام میداد که بسمت مردم تیراندازی نکنید.
این دستورات برای من و نوجوانانی مثل من قابل قبول نبود، ما معتقد بودیم باید اسلحه پیدا کنیم و ارتشی ها را بکشیم.
آقام با تظاهرات و اینجور چیزها موافق بود ولی اجازه نمیداد کارهایی مثل کوکتل انداختن و لاستیک آتش زدن و رفتارهای خشن را انجام بدیم.
یه روز خبر رسید که آقای خمینی دستور داده مردم با گل و شیرینی بسمت سربازها بروند.
داریوش دائیم و محمد بلوطکی مشهور به کله پهن یه جعبه شیرینی گرفته بودن من هم همراهشون شدم و رفتیم طرف یه کامیون ارتشی که پر از سرباز بود.
یه سروان پائین کامیون ایستاده بود، جعبه شیرینی را از دست داریوش گرفت و به سربازهایی که توی کامیون نشسته بودن داد.
ما هم خوشحال شدیم و فکر کردیم یه ارتباط دوستانه ای ایجاد شده، جناب سروان از داریوش پرسید
؛ خب این شیرینی بابت چیه؟
: آقای خمینی گفته که ما با هم برادریم و نباید با همدیگه دشمنی کنیم.
؛ آقای خمینی بیخود کرده با شماها!!!
یه دوتا اردنگی هم بهمون زد و چهارتا فحش هم داد.
وضعیت شهر خیلی درهم برهم شده بود، عده ای از ارتشیها وارد پالایشگاه شده بودن و کارگران اعتصابی را به زور وادار به کار کرده بودن.
مردم راهپیمایی خیلی بزرگی به حمایت از کارکنان پالایشگاه به راه انداختن، تانکهای ارتش به مردم حمله کردن و تعداد زیادی شهید شدن.
زمستان اومد و آقای خمینی دستور داد جهت رفع کمبود مواد سوختی در کشور، پالایشگاه بصورت محدود تولید را از سر بگیره.
کارکنان شرکت نفت سردرگم شده بودن، نمیشد هم تولید کرد هم مراقب بود که مواد سوختی صادر یا انبار نشود و بدست مردم برسد.
دوسه روز بعد هیئتی از تهران اومد، ظاهرا این هیئت مورد تائید آقای خمینی و انقلابیون بود و به کار پالایشگاه هم تا حدودی مسلط.
مهندس بازرگان که از وزرای دوره مصدق بود و تجربه صنعت نفت هم داره با این هیئت وارد آبادان شد و بعد از چند جلسه، کارکنان را توجیه کرد.
یه سخنرانی هم توی استادیوم آبادان برپا شد.
توی محوطه چمن بفاصله خیلی نزدیک به جایگاه نشسته بودم، خیلی دوست داشتم انقلابیون را از نزدیک ببینم.
در حین سخنرانی اعلام کرد که انقلابیون اسم خیابانهای شهرها را عوض کردن و انقلابیون آبادان هم همینکار را انجام دادن.
لابلای سخنرانی در مورد آینده صحبت میکرد و فضای آزاد و مرفه آینده را برای مردم تشریح میکرد.
یکی از جملاتش که همانموقع باعث تعجب و خنده من شد و مطمئن بودم یه دروغ بزرگ یا یه نادانی و جهل بزرگه این بود؛
مردم، اگر بعد از پیروزی انقلاب شبی نصفه شبی درب منزلتون را کوبیدن، نترسید
مامورهای دولت هستن و اومدن سهم پول شما را از فروش نفت بهتون تحویل بدن!!!!
در اون روز، من یه بچه بودم ولی با همون سن کم و مطالعات خیلی کم متوجه شدم این یه حرف مفت و مسخره است.
اسامی جدید خیابانها را یادداشت کردم و سریعا چندین نسخه رونوشت کردم.
در حین برگشت به خانه، هرکسی را میدیدم یه نسخه بهش میدادم.
هر چند بد خط بودم ولی خیلی سعی کردم خوانا بنویسم
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂