🍂 تصویری از انگشتر شهید زاهدی که شب گذشته از حرم امام رضا (ع) هدیه گرفته بود...
🔻 حاج محمود کریمی:
دیشب با شهید زاهدی در حرم امام رضا بودیم گفت من چیزی از امام رضا میخوام و انشاءالله میگیرم
امروز شهید شد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهید_زاهدی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 ستاد گردان / ۱۷
خاطرات دکتر محسن پویا
از عملیات فتح المبین
تدوین: غلامرضا جهانی مقدم
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔹 عراقیها بعد از عقبنشینی هیچ تحرّکی نداشتند. معلوم نبود چه اتّفاقی برای آنها افتاده که هیچ عکسالعملی نشان نمیدهند. نه گلولۀ خمپارهای میزدند، نه هواپیمایی. هیچ چیزی نمیدیدیم. بعضاً گلولۀ فسفری از طرف آنها شلیک میشد و در فاصلۀ بسیار دوری به زمین میخورد. سکوت مطلقی بر منطقه حاکم شدهبود. شاید بیشتر به دلیل ضربۀ بسیار سنگینی بود که خوردند و هنوز نتوانستهبودند خودشان را انسجام دهند. عراقیها یک عقبنشینی گسترده و عجیبی کردهبودند.
در شب اوّل عملیّات، و بعد از عقب آمدن ما، پیکر چند تا از شهدا در منطقه جا ماندهبود. بعد از عقبنشینی عراقیها، تعدادی از بچّههای گردان، اختصاصاً برای آوردن این شهدا مأمور شدند. هنوز زمان زیادی از شهادت آنها نگذشتهبود و به راحتی قابل شناسایی و انتقال بودند. برادرِ شهید، عظیم عموری هم که از بچّههای سپاه اهواز بود، آمدهبود و دنبال پیکر شهید عظیم میگشت. من هم برای پیدا کردن شهید، همراه او رفتم. وقتی به موقعیّت شب عملیّات رسیدیم، پیکر شهید را دیدیم که همان طور روی زمین ماندهبود.
****
- برای رساندن غذا و تدارکات با آن مسیر پر پیچ و خم و میدانهای مین، به چه شکل عمل میکردید؟
پشتیبانی نیروهای گردان بعد از پیشروی و استقرار در موقعیّت جدید، مشکلی نداشت و از جادۀ اصلی منطقه که تازه از دست عراقیها آزاد شدهبود، استفاده میکردیم. مسیر باز بود و با هر وسیلهای این امکان را داشتیم که پشتیبانی و تدارکات را برسانیم، ولی از عدم حضور نیروهای عراقی در منطقه، مطمئن نبودیم. نیروهای ما عقبۀ آنها را گرفتهبودند و اینها حتّی میترسیدند به سمت عراق برگردند. بعضاً بین تپهها مخفی شدهبودند تا در یک فرصتی بتوانند فرار کنند. با توجّه به گستردگی عملیّات، تجهیزات بسیار زیادی از عراقیها به غنیمت گرفتهبودیم. چند روزی که در آن مقر حضور داشتیم، تانکها و نفربرهای غنیمتی زیادی را میدیدم که به عقب میآورند. فکر میکنم یکی از عملیّاتهایی که غنایم بسیار زیادی را نصیب ما کرد، عملیّات فتحالمبین بود. همینطور که در بیابان نگاه میکردیم، ماشینآلات، امکانات و سلاح و تجهیزات رهاشدۀ عراقی بود.
عملیّات [فتح المبین] عملاً تمام شده و سپاه به همۀ اهداف عملیّات رسیدهبود. بعد از استقرار در موقعیّت جدید، منتظر دستور از فرماندهی بودیم. بحمدالله در این مرحله، هیچ شهید یا زخمی نداشتیم.
بعد از چند روزی که در این منطقه مستقر بودیم، حاجاسماعیل برای تعیین تکلیف، به مقرِّ تیپ رفتند. مأموریت گردان تقریباً تمام شدهبود. تا این که از طرف فرماندهی تیپ اعلام شد که میتوانید به اهواز برگردید. تمام امکانات را جمع کردیم. سلاح و تجهیزاتی که گرفتهبودیم، به محلِّ تسلیحات تیپ که نزدیکِ شهر شوش بود، تحویل دادیم و نیروها به اهواز برگشتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#تاریخ_شفاهی
#ستاد_گردان
#کتاب
----------------------
▪︎ آيدی و تلفن سفارش كتاب
@patogh061
06132238000
09168000353
----------------------
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«زمینهای مسلح»
┄═❁❁═┄
دستِ داوود بصائری(شهید سمت راست) را گرفتم و در دست رفیق دیگرمان اکبر قهرمانی گذاشتم؛ به اکبر هـم سفارش کردم مراقب داوود باشد.از نقطه ی رهایی باید عازم خط میشدیم؛ خداحافظی کردیم و از یکدیگر قول شفاعت گرفتیم.
صبح روز بعد، پاتک سنگین دشمن روی کانال ۱۱۲ آغاز شد. حجم آتش به قدری شدید بود که از گرمای انفجارهای مداوم در داخل کانال، احساس میکردیم پوست بدنمان دارد میسوزد و ریه هایمان داغ شده است.
زیر آن آتش باران شدید، ناگهان داوود و اکبر را دیدم که کنار هم به دیوار کانال تکیه داده بودند. با دیدن این دو بچه محل در آن وادی آتش و خون، کلی خوشحال شدم؛ آنها هم با دیدن من خیلی ذوق کردند. دستی برایشان تکان دادم که به یکباره گلوله ی توپ ۱۲۰ نزدیک آنها به زمین خورد. گرد و خاک که فرو نشست،دیدم سر داوود به روی شانه اکبر افتاده و همینطور کنار هم به شهادت رسیده اند. قلبم داشت از حرکت می ایستاد با حسرت نگاهشان کردم و در دل از خدا خواستم شفاعتشان را شامل حال من گرداند.
🔹پیکر مطهرشان تا سال ۷۳ به همین شکل در منطقه فکه، زیارتگاه ملائکة الله بوده.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#زمینهای_مسلح
نوشته:گلعلی بابایی
"روایتی از حمـاسـه والفـجر ۱"
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 امدادگرِ
اهل آبادان ۱
خاطرات نرگس آقاجری
┄═❁๑❁═┄
وی روزهای جنگ در سال ۵۹ و آغاز فعالیتش به عنوان یک امدادگر را این گونه روایت میکند:
🔸 روزی که جنگ شد
✍ جنگ که شروع شد ۲۰ ساله بودم. سازمان جوانان آن زمان یا همان هلال احمر الان، کلاسهای آموزشی برگزار کرده بود؛ مثل ماشیننویسی، خیاطی و ... . من هم ماشیننویسی ثبتنام کرده بودم. صبح ۳۱ شهریور داشتم آماده میشدم به کلاسم بروم که برادرم به خانه آمد و وقتی فهمید میخواهم به کلاس بروم گفت، شما این صداها را نمیشنوید؟ و بعد خبر داد که عراق حمله کرده است.
بعد هم که هواپیماهای عراقی را دیدیم و صدای خمپارهها و موشکها را شنیدیم، فهمیدیم که بالاخره بله! راستی راستی یک حملهای به خاکمان شروع شده است.
مثل خیلی خانوادههای دیگر شهر خانوادهام اصرار داشتند آبادان را ترک کنیم. یعنی میگفتند کل شهر باید تخلیه شود. ولی ما به پدرم اصرار کردیم تا اجازه بدهد ما بمانیم. البته پدرم به این راحتی راضی نشد اما بالاخره انسان متعهدی بود و آن قدر پافشاری کردم تا راضی شد در آبادان بمانم.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آبادان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رحمةالله
به عشاق اباعبدالله
وقتی به شهادت رسید،
هنوز به پانزده سالگی نرسیده بود
قبل از عملیات، داده بود
جلو پیراهنش نوشته بودند:
آن قدر غمت به جان پذیرم حسین(ع)
تا قبر تو را بغل بگیرم حسین (ع)
میگفت: «دوست دارم موقعِ شهادت
تیر به سینهام بخورد و شهید شوم»
دعایش زود مستجاب شد!
و در عملیات والفجر هشت
تیری سینه اش را شکافت؛
همانجایی که شعر را نوشته بود..!
راوی: رضا دادپور
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
روزی امشبمان
#شهید_محمد_مصطفیپور
#شهید
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اعمال شب قدر،
یکنفر یکنفر!
سید عبدالرحیم موسوی
┄═❁๑❁═┄
▪️شبهای قدر ماه رمضان سال ۱۳۶۸ در آسایشگاه ۶، حال و هوای دیگری داشت، هرگونه تجمع مذهبی مثل نماز جماعت و خواندن دعای دست جمعی بشدت سرکوب میشد ولی از خِیر شب قدر نمیشد گذشت، بچهها نشسته و خوابیده در حال نماز و دعا بودند، ولی کنار حاج حسن، قرآن به سر کردن چیز دیگری بود. حداقل باید نوبتی هم شده اینکار را انجام می دادیم. حاج حسن یا بقول بچهها عمو حسن (حسین زاده) که به نوعی سلطان العارفین اردوگاه محسوب میشد مشغول ذکر و دعا بود. چون حاج حسن به جهت مجروحیت نمیتوانست حرکت کند.
دو نفر از بچهها حاج حسن را به آنطرف آسایشگاه بردند و پشت دیوار بین دو پنجره مستقر کردند. قرار شد آنها که بیشتر مشتاق هستند بدون اینکه جلب توجه کنند و حالت جمعی بخود بگیرند که عراقیها گیر بدن، یکی یکی کنار حاج حسن بنشینیم و دعای قرآن به سر را زمزمه کنیم، تعداد زیادی از بچهها با همان یک جلد قرآن که در اختیار آسایشگاه بود به نوبت قرآن به سر را انجام دادند. عمو حسن در حال نشسته تا اذان صبح اعمال شب قدر را انجام داد و در انجام اعمال دیگران هم سنگ تمام گذاشت.
البته بیدار ماندن تا صبح هم ممنوع بود اما اگر گوشهای بود که نگهبان متوجه نمیشد، میشد بیدار بود و نماز شبی یا مثل امشب دعایی خواند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
در تهران، آقای اسماعیل زمانی نماینده استانداری در نخست وزیری بود که مایحتاج مهاجرین جنگی در شهرهای خوزستان و نیازمندیهای نیروهای مستقر در جبهه جنوب را تأمین و ارسال میکرد. حاج اسماعیل را از دوران انقلاب میشناختم. پیش او رفتم، در مورد اوضاع خانواده های مهاجر که در طول مسیر دیده بودم، توضیح دادم. جایی برای استراحت نداشتم. یادداشتی داد گفت: «برو سلطنت آباد خیابان
پاسداران. خانه تمیز و مرتبی است، آنجا استراحت کن. با حاج علی به آن نشانی رفتیم. خانه در اختیار استانداری یا دادگاه انقلاب بود؛ خانه ای لوکس با تجهیزات کامل وسط یک باغ بزرگ. خانه متعلق به یکی از درباریهای فراری بود. نگهبانی داشت که ما را به چشم آدمهای مفلوک و گرسنه هایی که صاحب منصب شده باشند، نگاه میکرد. خواستیم وارد یک اتاق شویم جلویمان را گرفت. گفت: «اینجا نروید این اتاق وسایل آقاست!» گفتم: «آقا کیه؟ صاحب این خانه که الآن نیست.»
یک جای کوچک داد. دانستیم پیش از انقلاب در این خانه کار می کرده. با او تند شدم که در آن اتاق را باز کند. وقتی باز کرد، اتاق بزرگ و مجهزی بود. خواب راحتی کردم، خستگی راه از تنم بیرون رفت. وقتی روی تخت خواب مجلل آن خانه دراز کشیده بودم، به یاد اولین سفری که به تهران داشتم افتادم. با پشت سر گذاشتن کلاس نهم در شانزده سالگی، یک شورش درونی به سراغم آمد. فضا برایم کوچک بود. نمی خواستم در آن محیط باشم. تصمیم گرفتم دنبال زندگی جدید بروم و سرنوشت خوبی برای خودم رقم بزنم. میگفتم سرنوشت خود را خود انسان باید بسازد. با خودم فکر میکردم میروم با ماشین بی ام و، کت شلوار شیک، سیگار کنت بر می گردم و زندگی خوبی برای پدر و مادرم درست میکنم؛ رؤیاهایی از این قبیل. این تصمیم را با کسی مطرح نکردم. تنها عزیز را در جریان قرار دادم. پول چندانی نداشتم. ریسک بالایی بود.
ساعت چهار بعد از ظهر فصل تابستان که مردم در هوای گرم خرمشهر خواباند بلند شدم، بی سروصدا ساک کوچکی برداشتم، چند تکه لباس و چند کتاب توی آن گذاشتم و از خانه بیرون زدم. پیش از حرکت اتوبوس عزیز رسید پاکت آجیل توی دستش بود. در حالی که بغض در گلو داشت گفت «نرو اشتباه میکنی، کار درستی نیست.» تا آخرین لحظه سعی کرد مرا پشیمان کند. تصمیمم را گرفته بودم. می دانست در تصمیمها لجوج هستم. در آورد بیست و پنج تومان کف دستم گذاشت. این پول مزد یکی دو ماه کار در مغازه پدرش بود. حدود بیست تومان هم خودم داشتم. اتوبوس به طرف تهران حرکت کرد. چند روز پیش از رفتن به تهران اتفاقی یکی از همکلاسی هایم را دیدم. اسمش بهروز بود. به او گفتم میخواهم به تهران بروم. او قوم و خویشی در تهران داشت. گفتم قوم و خویشت نمی توانند کاری برایم پیدا کنند؟» گفت: «زنگ میزنم، میگویم.»
زنگ زده بود او هم گفته بود اگر آمد تهران، سری به ما بزند. در خیابان پهلوی تهران (ولیعصر کنونی) پیاده شدم. این خیابان در ذهنم بود. شنیده بودم بزرگترین خیابان تهران است. ساکی روی دوشم بود. از اول خیابان ولی عصر، بالاتر از راه آهن داخل مغازه هایی که می دیدم خلوت است، می رفتم و میپرسیدم شاگرد نمیخواهید؟ همه جواب سربالا دادند. غروب شد گفتم خدایا کجا بروم؟ چه کار کنم؟ می خواستم بروم مسافرخانه می ترسیدم در آنجا پولم را بزنند. هوا که تاریک شد، رفتم توی یک کیوسک تلفن نشستم و تا صبح چرت زدم و خوابیدم. صبح احساس بدی داشتم. پیش خود گفتم خودت خانه و زندگی داری، اینجا چه کار میکنی؟ برای چه آمدی؟
به بهروز زنگ زدم، سراغ آشنایش را گرفتم. آدرس داد. پسری که مرا به او معرفی کرده بود پدرش در خیابان نواب نمایشگاه اتومبیل داشت. خودم را به آنجا رساندم. صاحب مغازه مردی بود حدود شصت ساله، گفتم آمدم کار کنم گفت: «اینجا مواظب مغازه باش، من خیلی وقتها نیستم. اگر مشتری آمد زنگ بزن خانه خبر بده.» کارش خرید و فروش ماشین بود. کنارش یک گاراژ تعمیر ماشین داشت. ماشین میخرید دستی به سر رویش میکشید و برای فروش توی مغازه میگذاشت. خودش بنز مشکی شیکی داشت. کت و شلوار مشکی میپوشید و کلاه شاپوی قدیمی سرش میگذاشت. از داش مشتی ها بود که میگفتند جوانی اش بزن بهادر آن منطقه بوده. خانمش توی محله چادری بود ولی وقتی میخواست جایی برود پالتو پوست می پوشید.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂