گزارش به خاک هویزه ۸
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 دلم بدجوری فکر خانواده ام بود. زنم که تازه وضع حمل کرده بود، مادر و خواهرانم که در خانه بودند اخبار هولناکی از رفتار سربازان عراقی با مردم روستاهای اشغال شده به گوش میرسید. مانده بودم چه کار کنم. پدرم هم خیلی نگران دخترانش بود. آمد سراغم و گفت:
چه کار میکنی؟
گفتم: قيد مرا بزن، من همین جا میمانم و اگر دشمن خواست وارد هویزه شود با او میجنگم.
حامد جرفی خودش را به آب و آتش میزد. هم بخشدار بود و هم فرمانده سپاه و هم همهکاره هویزه. آنی آرام و قرار نداشت و در کنار رسیدگی به کارهای روزمره مردم، نیروها را برای دفاع از شهر بسیج می کرد و هسته های مقاومت شهری را سازمان میداد. حامد هم بعد از
من ازدواج کرده بود. خواهر قاسم نیسی را به همسری گرفته بود. اوایل مهرماه بود که خبر رسید دشمن در حال پیشروی به سوی هویزه است. کمی قبل از آنکه این خبر برسد چند گلوله توپ به اطراف هویزه افتاد که صدای انفجار آن وحشت و هراس زیادی میان مردم ایجاد کرد. خبر رسید مردم به طرف روستاهای هور در حال حرکت هستند. یعنی با پای خودشان و بدون آنکه بدانند، بـه کـام عراقی ها فرو می رفتند. سوسنگردیها نیز که از شهرشان فرار کرده بودند به طرف هویزه آمدند. اوضاع کاملاً به هم ریخته بود و کسی آرام و قرار نداشت. عده ای از هویزه به طرف روستاهای هـور خـارج می شدند و در عوض عده ای از سوسنگردیها به هویزه پناه می آوردند. صحنه عجیبی بود. مدارس هویزه و خانه های مردم پر از مهاجرین جنگی سوسنگرد شده بود و هر لحظه از طرف سوسنگرد هجوم مردم بینوا بود که به طرف هویزه میآمدند. پدرم در آن اوضاع به من گفت: تو با سابقه ای که در طرفداری از انقلاب و امام داری اگر در جنگ با عراقی ها کشته نشوی یقین داشته باش که عراقی ها تو را میگیرند و اعدام میکنند. با حالت بی خیالی گفتم: مسئله مهمی نیست، اعدام بشوم.
پدرم از این حرفم برآشفت و با عصبانیت گفت: اعدام بشوم یعنی چه؟ میخواهی همین جوری خودت را به کشتن بدهی؟
- بله
داشتم با پدرم حرف میزدم که کریم جرفی برادر حامد آمد سراغم و گفت:
به حامد بگو که زود از شهر خارج بشود.
به کریم گفتم: چرا حامد در این اوضاع به هم ریخته شهر را رها کند و برود.
- حامد بخشدار هویزه است و نمیتواند شهر را رها کند و برود. الکی که نیست.
رفتم بخشداری حامد هم آنجا بود. کمی ماندیم، اما خبری از عراقی ها نشد. شهر به هم ریخته بود. حامد به ما گفت: بروید خانه هایتان و اگر خبری شد به دنبالتان می فرستم. فعلاً خبری نیست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اگر قرار بود آمریکا را سجده کنیم،
انقلاب نمیکردیم
شهید علی چیت سازیان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 یادش بخیر
┄═❁❁═┄
یادش بخیر روزایی که برای زنده و مرده هم میمردیم
و غم هم رو برنمیتافتیم....
اون روز، حین عملیات، (شهید) مجتبی مرعشی رو دیدم که پیکر شهیدی رو روی دوشش انداخته و با زحمت به عقب می بره.
اول فکر کردم یه زخمی رو به عقب می بره.
گفتم: « زنده میمونه؟».
نگاه خاصی بهم کرد
فهمیدم روحش پرواز کرده
مجتبی خودش را مسئول میدونست که که پیکر یه شهید ما هم جا نمونه.
چه روزهایی بود!...
چه آدم هایی!...
چه لحظاتی!...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بی آرام / ۲۱
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی (همسر شهید)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
چهارم دی ماه تلویزیون، غواصهای عملیات کربلای چهار را نشان داد که به آب می زدند. توی دلم گفتم اسماعیل میخواست با گروهان غواص برود؛ اما گفته بود شاید فرمانده لشکر نگذارد با غواصها بروم. ته دلم می دانستم اسماعیل حرف خودش را به کرسی می نشاند. چون از عملیات سرنوشت حرف می زد و میگفت این عملیات تکلیف ادامه جنگ را روشن می کند. می گفت باید با غواصها بروم که خاطر جمع شوم خط شکسته می شود. حاج خانم چشمش که به غواصها افتاد، زد زیر گریه و گفت: "اسماعیل شهید شد!" حاجی آقا گفت: "ووی ... زبونت رو به نحسی باز نکن! چی کار به بچه م داری" حاج خانم گفت: تو نگاه کن عملیات رو! کی از این عملیات زنده بیرون می آد که اسماعیل بیاد! حاجی آقا گفت: هیچ هم این طور نیست که تو میگی. حاج خانم اشک هایش را با پشت دست پاک می کرد و زار می زد: خونه خراب شدیم ... اسماعیلم رفت .... حاج خانم خبر شهادت اسماعیل را به ما داد. طاقتی را که سر شهادت امیرنشان داده بود نداشت. حال کسی را داشت که همه خانواده اش را یک جا از دست داده است. تازه آن روز فهمیدم اینکه ورد زبانش بود اسماعیل مادرمه، پدرمه، برادرمه و همه کسمه، بیراه نبود.
••••
سر ماه باید معصومه را برای ویزیت پیش پزشک می بردیم. حاجی آقا و امیر خوانساری همراهم شدند و بچه را بردیم اصفهان. دکتر که دیگر ما را می شناخت پرسید: پس چطور بابای نگرانش نیومده!»
خوانساری گفت: "شهید شد." پزشک خشکش زد و خودکار از دستش افتاد روی میز، بغض گلویم را چسبید. سرم را پایین انداختم و اشکهایم را پاک کردم. چشمهای دکتر خیس شد و گفت: "دخترم ناراحت نباش بچه ت خوب میشه."
از مطب که بیرون می آمدیم، حاجی آقا پرسید: لازمه باز هم بچه رو بیاریم؟ دکتر گفت: "وضعیتش خوبه. اما دو سه ماه یه بار بیاریدش ببینمش" دکتر میگفت دخترم خوب است؛ اما بچه ام ضعیف و لاغر مانده بود. اصلاً رشد نمی کرد. امیدم بعد از خدا به دکتر بود که میگفت خوب میشود. دو ماه بعد، باز ساک معصومه را بستم و به اصفهان رفتیم. گفتم آقای دکتر دخترم هیچ خوب نشده. دکتر انگار بی حوصله بود، گفت دیگه پیش من نیاریدش. گفتم یعنی چی؟ گفت: من کاری که از دستم برمی اومد برای بچه شما انجام دادم. پرسیدم یعنی خوب نمیشه؟ جواب نداد. گفتم: «آقای دکتر شما امید وارمون کردید که بچه مون خوب میشه. پدرش خوشحال بود که دخترش خوب میشه ولی انگار هیچ کدوم از کاراتون فایده نداشته.» گفت: کاری که از دستم براومده انجام دادم. گفتم: شما همه ش میگفتید خیالتون راحت باشه صد درصد خوب میشه. حداقل یه درصد جای احتمال میذاشتید که بچه م خوب نمیشه.» جوابی نداد.
نتیجه آن همه رفت و آمد و هزینه ای که اسماعیل با هزار مشکل پرداخت کرده بود هدر رفت. دلم می خواست خون گریه کنم. اسماعیل که همدم و تکیه گاهم بود رفته بود. من مانده بودم و یک دنیا سیه روزی. پای جانماز می نشستم و با خدا درد دل میکردم و میگفتم در طاقت من چه دیدی که شوهرم شهید شد و من را با سه تا بچه بی کس و کار کرد و رفت.
وقتی معصومه هم مثل فاطمه شد، دیگر یقین کردم بچه ها به خاطر ازدواج فامیلی معلول ذهنی و حرکتی شده اند. دکتر میگفت دخترهایت ۷۲ ساعت بعد از زایمان سالماند؛ اما بعد کم کم ملاج سرشان سفت می شود و در شش ماهگی ملاج سر کاملاً بسته میشود و دیگر رشد چندانی نمیکنند. طفلکهایم مثل یک تکه گوشت گوشه خانه بودند. خودم غذا پوره میکردم و توی دهانشان می ریختم و تروخشکشان میکردم. همه کارشان با خودم بود. بعد از شهادت اسماعیل، آشنایان دور و نزدیک چند بار به من گفتند این بچه ها را ببر آسایشگاه و خودت را خلاص کن. حرفها را به گوش نمیگرفتم چون اسماعیل بچه ها را به من سپرده بود. در همۀ نامه هایش هم سفارش میکرد مراقب بچه ها باشم. آخر سر یک بار آب پاکی را روی دست آشنا و غریبه ریختم و گفتم من بچه هام رو نگه میدارم و براشون مادری میکنم. طفلکام به خواست خودشون که اینطوری نشدن هیچی هم نباشه یادگار اسماعیل ان.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
برگرفته از کتاب
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۷
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 در کردستان
🔘 غروب آفتاب آقای قاآنی آمد گفتم میخواهم به مشهد بروم. گفت می خواهیم به غرب برویم و یک دوری بزنیم. بعد که آمدیم اگر شد، برو. پرسیدم کجا میخواهیم برویم؟
گفت: کردستان
فکر کردم قرار است برای عملیات کربلای ده در منطقه ماووت برویم. گفتم هنوز گردانها سازمان پیدا نکرده اند و بازسازی نشده اند. گفت: نه، با همدیگر می رویم یک دوری بزنیم. نمی خواهی هلی کوپتر
سوار شوی؟
بعد هم به اتفاق آقا اسماعیل و علی دوستی با ماشین به بانه رفتیم. در اطراف جاده سردشت قرارگاه خیلی بزرگی احداث شده بود که یک باند هلی کوپتر داشت. تعدادی هلی کوپتر آنجا استتار شده بود. با یک هلی کوپتر به منطقه رفتیم و دور زدیم. پایین ارتفاعات گلان جایی را برای فرود هلی کوپتر درست کرده بودند. از هلی کوپتر پیاده شدیم. دیدم که حاج باقر قالیباف آنجا ایستاده است.
🔘 با ماشین به خط رفتیم. آنجا یعنی ارتفاعات قشن و جلوی ماووت در اختیار لشکر نصر بود. سمت چپ شهر ماووت هم دست لشکر قدس بود. روی ارتفاعات ژاژیله هم تحت کنترل لشکر ۱۹ فجر بود.
خط را دور زدیم و به قرارگاه شهید چراغچی لشکر ۵ نصر در بالای ارتفاعات گلان رفتیم. مسؤولين لشکر قدس، ما را برای ناهار دعوت کردند. وقتی رفتیم دیدیم چلوماهی تدارک دیده اند. ماهی جالبی بود و اصلاً استخوان نداشت. آنها از بچه های رشت بودند. ناهار را خوردیم و به قرارگاه برگشتیم. روبه روی ارتفاعات گلان ارتفاع دیگری قرار داشت که لشکر نصر روی آن، قرارگاه دومی به نام شهید خضرایی احداث کرده بود. شب را در آنجا ماندیم. فردا با ماشین، خودمان به بانه رساندیم و از آنجا به اهواز برگشتیم.
🔘 قرار شد خط پدافندی عملیات کربلای ده را از جلوی ارتفاعات تخم مرغی تا روی ارتفاعات ژاژیله از لشکر نصر و لشکر فجر تحویل بگیریم. خط را تحویل گرفتیم و شبانه خاکریز درست کردیم. از جلوی شهر ماووت شروع به احداث خاکریز کردیم و آن را تا نزدیکی ارتفاع الاغلو ادامه دادیم. مجبور شدیم به کنار رودخانه چومان مصطفی برویم و روی تپه خاکریز درست کنیم. در واقع با تحکیم این خط دفاعی، از تیر مستقیم عراقی ها در امان بودیم اما تدارکات نیرو بر روی آن ارتفاعات، کار حضرت فیل بود و فقط شب انجام میشد. قرارگاهی در بیست و پنج کیلومتری شهر بانه به نام شهید شریفی بنا کردیم. در همان قسمت یک پل بزرگ بود. زیر آن پل صدای جمهوری اسلامی یک ایستگاه رادیویی به نام «ایستگاه رادیویی پیام جبهه راه اندازی کرد. پیام جبهه هر روز چند ساعت برنامه داشت و به طور مستقیم در سطح ایران پخش میشد. کنار پل، یک ایستگاه صلواتی برای پذیرایی رزمندگان درست کرده بودند. حال و هوای این ایستگاه بسیار جالب بود. آب و هوای کوهستانی، رودخانه، چشمه ساران، درختهای بلوط و چنار و انجیر و غذای محلی، آنجا را به یک ایستگاه صلواتی باصفا تبدیل کرده بود.
🔘 من همیشه تلاش می کردم برای خوردن صبحانه به آنجا بروم. شاید هفت هشت بار خودم را به آنجا رساندم. بچه ها پنیر محلی آنجا را با چای شیرین، بــه کله پاچه و حلیم ترجیح میدادند. این ایستگاه، واقعاً خستگی را از تــن رزمندگان در می آورد.
اولین مشکل این قبیل ایستگاه ها علی الخصوص در کردستان نفوذ جاسوسها بود. آنها خیلی راحت می آمدند و از بچه های بسیج اخبار می گرفتند. بچه هایی را که برای خوردن صبحانه، ناهار و یا شام مینشستند، خیلی تحویل میگرفتند. طبیعی بود که بین صحبت ها اگر سؤالهایی میکردند بچه ها جواب می داند. مثلاً گفتند که لشکر ما در فلان محل مستقر است. نکته جالب این است که شاید خیلیها تصور میکردند بچه های ما را کردها شهید میکنند. اما این جور نبود. در خیلی جاها که ما درگیر می شدیم و آنها را دستگیر میکردیم ، میدیدیم که طرف تبریزی، تهرانی، مشهدی و یا اصفهانی است. اغلب آنها از ارتشی های فراری و ساواکی های زمان شاه بودند. اینها از خلاء فرهنگی مردم کردستان - مربوط به دوران قبل از انقلاب - سوء استفاده می کردند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
از شالیزار سرسبز
و از میان شاخه های پرتقالی
به صحنهی رزم آمدهام
تا گوش به امر امام،
رو به کربلای حسین (ع)
به نبرد با دشمن برخیزم
به سنگر جبهه شتافتم تا دیگر بار،
هزار سنگرِ خیابانهای شهرم را نبینم
و هزاران سنگر کوچههای میهنم را نشنوم
اسلحه من قبل از هر سلاحی،
نان حلالِ پدرم
و ایمان محکم مادرم بود
که من، عبدالله شدم،
بندهی معتقد خداوند ...
▪︎دلتان روشن به ظهور حضرت عشق
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
گزارش به خاک هویزه ۹
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 همسرم منزل پدرش بود. با خودم گفتم
چند روز است حمام نکرده ام. به خانه بروم و حمام کنم و لباسم را عوض کنم و اگر شد سری به منزل عمویم بزنم و زنم و دخترم را ببینم.
تا آن لحظه هنوز امل را ندیده بودم. خیلی دلم میخواست دخترم را ببینم که چطوری است. آیا شکل من است یا مادرش، به خانه پدرم رفتم و حمام کردم. خیلی خسته و کوفته بودم. دیدن امل و همسرم را به وقت دیگری موکول کردم. آنقدر در طول روز دویده بودم که خسته بودم. گرفتم خوابیدم.
فردا صبح روز هفتم مهرماه متوجه شدم نیمه شب دیشب، عراقی ها وارد شهر شدهاند و هویزه را به اشغال خود در آورده اند. خبر مثل پتک بر سرم فرود آمد و خیلی داغون شدم. می بایست هر طور بود کاری میکردم. نمیشد دست روی دست گذاشت و شاهد اشغال خانه ات بود. ماجرای اشغال را قاسم چنانی به من اطلاع داد. صبح زود و قبل از آنکه از خانه بیرون بروم به خانه ما آمد. ديدم كلافنه و سرگردان است. پرسیدم چه
خبر شده؟
- عراقی ها دیشب وارد شهر شدند و هویزه را گرفته اند!
وقتی این خبرن را شنیدم ناخداگاه تیری در کمرم احساس کردم. غافلگیر کننده ای بود. با خودم گفتم چقدر ما اشتباه کرده ایم و شهر را رها کرده و تا صبح در خانه هایمان خوابیده ایم. اما افسوس و تأسف دردی را دوا نمی کرد و باید کاری می کردم. همان دوست به من گفت:
عراقیها سراغ تو را هم گرفته اند و فکر کنم اگر گیرشان بیفتی در جا تیر بارانت بکنند. باید هر طور شده مخفیانه از شهر خارج شوی تابه چنگ دشمن نیفتی.
از قاسم پرسیدم:
- مطمئنی عراقی ها به دنبال من میگردند؟
- بله! خودم در خیابان شنیدم می پرسیدند: یونس شریفی را کجا می توانیم پیدا کنیم؟
راستش را بخواهید مو بر تنم راست شد. دانستم اگر در خانه بمانم عراقی ها پیدایم میکنند و در جا تیز بارانم خواهند کرد. وقتی پدرم ماجرا را شنید خیلی ترسید و دستپاچه شد و به من گفت: بابا! چقدر به تو گفتم که از شهر بیرون برو عراقی ها به تو رحم نخواهند کرد، اما تو به حرفهایم گوش ندادی و ماندی. همین طور که پدرم داشت با من صحبت می کرد حس غریبی داشتم و با خودم فکر میکردم که من هم برای خودم کسی هستم. اگر نبودم عراقی ها خانه به خانه دنبالم نمی گشتند تا مرا پیدا کنند و بکشند. پدرم نزد من و برادر و خواهرانم ابهت و هیبت داشت و تا آن روز من سرم را جلویش بلند نکرده بودم اما نمی دانم در آن لحظـات چـــه شد که با صدای بلند خطاب به پدرم گفتم
- بابا! اگر همه از شهر بیرون بروند من نمی روم! خودت را خسته نكن! من بيرون برو نیستم. همین جا میمانم و هر چه هم شد بشود.
رو به برادر کوچکترم که سرتیپ نام داشت کردم و گفتم سرتیپ! برو این گونیها را پر کن و بالای بام خانه یک سنگر
برای من درست بکن.
در همان لحظاتی که این حرفها را میزدم اضطراب خاصی سرتاسر وجودم را گرفته بود. احساس می کردم دارم وارد جریان خطرناکی میشوم که آینده اش کاملاً نامعلوم است. شور و شوق
خاصی داشتم. پدرم گفت،
- بالای خانه میخواهی سنگر بگیری؟
- بله! بگذار عراقیها بیایند و من همین جا با آنها درگیر میشوم. خشاب های تفنگم داخل کمد عروسی ام بود. چند عدد نارنجک هم داشتم که کنار خشابها گذاشته بودم. خشابها و نارنجک ها را آماده کردم و منتظر شدم تا عراقیها نزدیک خانه ما بیایند و من حسابشان را کف دستشان بگذارم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🔻 همین چند سال پیش بود که ایام راهپیمایی اربعین، گذرم به پایانه مرزی چزابه افتاد و به یکی از موکب های بزرگی که متعلق به شهر هویزه بود وارد شدیم.
دوست همراهم، آقای یونس شریفی را معرفی کرد و خوش بشی کردیم.
وصف او را زیاد شنیده بودم و از دلاوری هایش در دوران دفاع مقدس زیاد شنیده بودم. در آن لحظات با نگاهی تحسین برانگیز به او نگاه میکردم و تلاش داشتم از آن فرصت کم استفاده زیادی ببرم.
افراد زیادی دور و بر او بودند و به آنها کارهایی میسپرد.
همه چی برایم جالب بود، خصوصا پای مصنوعی او که خود یادگاری از ۸ سال دفاع بی وقفه از کشور بود.
خداوند حافظ ایشون و مردان بزرگ باشد..
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزنوشتهای سردار سیاف زاده ۱۳
به قلم سعید علامیان
🔸 اطلاعاتعملیات
حسن باقری در ابتدای ورود به اهواز دانست که بار زمین مانده جبههها، شناخت دشمن است. کسی اطلاعات دقیق ندارد که بتواند رفتار عراقیها را تحلیل کند. او بنیان اطلاعاتعملیات را گذاشت و با استفاده از نیروهای بومی شروع به شناسایی کرد.
کمتر از دو هفته پس از شروع جنگ دست اتفاق احمد سیاف زاده و حسن را در کنار هم قرار داد تا توان و تجربه عملیاتی احمد با شناخت و اطلاعات حسن شبیخونی را علیه ارتش متجاوز شکل دهد؛ بهخصوص که احمد پس از فقدان علی غیوراصلی به دنبال اجرای شبیخونی نظیر عملیات حماسی غیور اصلی بود.
حسن باقری در همان روزها به عملیات اهواز آمد. پیراهن سپاهی و شلوار معمولی تنش بود.
گفت چه قدر نیرو داری؟
گفتم یک اتوبوس پاسدار دارم.
حسین علم الهدی با گروهی از سپاه هویزه مترصد عملیات علیه عراقیها بود. گفت من هم قدری نیرو دارم. محمد حجازی دو اتوبوس پاسدار از اصفهان آورده بود. علی هاشمی هم گروهی از سپاه حمیدیه داشت. بیشتر نیروهای عرب سپاه اهواز برای حسن باقری کار میکردند...
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بی آرام / ۲۲
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی (همسر شهید)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
خوب و بد زندگی را تحمل کرده بودم. به خاطر عشق و علاقه ای که به اسماعیل داشتم به خیالم هم نمیرسید که شهید شود. بعد از شهادتش هفته ای رد نمی شد که به خوابم نیاید. مدتی بعد از شهات اسماعیل، کارت شناسایی سپاهش را از من خواستند. همۀ خانه را زیرورو کردم؛ پیدا نشد. آخر، یک شب در خواب به من گفت دختردایی این همه دور خودت نچرخ کارت توی فلان کشو است! از خواب که بیدار شدم گیج و منگ بودم. یادم نمی آمد کدام کشو را گفت. بعد یک روز وسط کارهایم یک مرتبه یادم آمد. بی معطلی رفتم و دیدم همان جاست که گفته بود. گاهی توی خواب از مشکلاتم برایش میگفتم و او راهنمایی ام میکرد. همیشه میگفت هر جا باشم تنهایت نمیگذارم. راست میگفت؛ واقعاً تنهایم نگذاشت. تا پانزده سال هر بار زنگ در خانه را می زدند توی دلم میگفتم حتماً پسردایی است. شاید پسردایی باشد! کاش پسردایی باشد! و هر بار که در باز میشد فقط بغض بود که در گلویم میشکست. سال آخر عمرش تا میآمد به اهواز، میرفت سراغ ساخت خانه مان. راستش من هم بدم نمیآمد و انتظار با هم بودن را میکشیدم. همه کارهای ساختمان را انجام داده بود، مانده بود کاشی کاری حمام و سرویس بهداشتی. اما آرزوی من تقدیرم نبود و اسماعیل نتوانست کار خانه را تمام کند. بعد از شهادتش فرمانده لشکر، سید حمید مسعود نیا را فرستاد خانه را تکمیل کرد.
حاج خانم پیام فرستاده بود که پیکر حاج اسماعیل را آورده اند؛ بیا.
دست و پایم انگار با من نمی آمد که بروم خانه. حاج خانم روی تابوت را باز کرده بودند. مردم میرفتند فاتحه ای می فرستادند و برمیگشتند. پای من نمیکشید. حاج خانم صدا زد: «زهرا» بیا تو. اسماعیلمون رو آورده ان!
قدمی برداشتم، صدای یکی از همسایه ها گوشم را پر کرد: چهار تا تیکه استخوون آوردن برای دلخوشی شون.
صدای خانم های مسجد را می شنیدم
- حالا مطمئنید اسماعیله ؟!
- من دیدم؛ چهار تا پاره استخون بود و یه جمجمه !
- از کجا معلوم اینا استخونای پسرشونه ؟ یک مرتبه انگار یکی زیر بغلم را گرفت و برد پای تابوت. پلک هایم می پرید و نمی توانستم به مستطیل چوبی که اسماعیل را قاب کرده بود نگاه کنم. جرئت نداشتم استخوان و جمجمه پوسیده کسی را که همه علاقه و عشق زندگی ام بود ببینیم. یکی انگار سرم را خم کرد. دیدم اسماعیل توی تابوت خوابیده است. ریشهای مشکی اش را شانه زده بود و لبخند دور چشمهایش چین انداخته بود. چنگ زدم
بغلش کردم. هق هق زدم.
- به خدا خود اسماعیله
حاج خانم اسماعیل را مثل کودک قنداقی به آغوش کشید، تکانش می داد و با او حرف می زد و گریه میکرد. یادم افتاد تعریف کرده بود یک روز رفتم پای شیر کنار حوض حبانه را آب کنم. برای یکی از کرایه نشین ها مهمانی از هند آمده بود. هندی خوب براندازم کرد. بعد به آقا محمد جواد گفت: خانومت بارداره، بنده خدا حاج خانم نمیدانسته و باردار اسماعیل بوده !
چشم دوختم به تابوت زیر لب گفتم:
- پسردایی به وعده ت وفاکردی و اومدی اما چقدر دیر! فکر نکردی کمرم از این مصیبت خرد میشه! فاطمه مان از دنیا رفت، امیر سه ساله و نیمه مان حالا هجده ساله شده. معصومه خوب نشد.
پسردایی! حتماً تا الان پیکر همه نیروهات برگشته که تو هم دلت اومده بیایی.
اشک بی اختیار از صورتم می چکید. یادم افتاد که می گفت وقتی شهید شدم به خاطر من خودت را اذیت نکن. اشکت را بی دلیل نریز. برای امام حسین گریه کن. مدام در فکر امیر بودم، جوانی شده بود برای خودش. میگفت زندگی من با توجه بابایم می چرخد. اگر نبود نمیدانم حال و روزم چطور بود. با اینکه فقط هجده سال داشت عاقل و فهمیده بود. میگفت بابایم رابطه پدر و فرزندی را با من حفظ کرده است. در سخت ترین شرایط زندگی، دستم را می گیرد و من را از مشکلات زندگی به راحتی رد میکند. اصلاً فرزند حاج اسماعیل بودن، با این همه ارادتمند، حس و حال عجیبی دارد. همین که فکر میکنم بابایم حاج اسماعیل فرجوانی است، به من آرامش میدهد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
برگرفته از کتاب
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۸
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 در کردستان
🔘 بعد از این که استقرار پیدا کردیم قرار شد عملیات انجام بدهیم. برنامه این بود که عملیات روی ارتفاعات گردرش انجام شود. بعد گفتند باید خط پدافندی آنجا را به لشکر ویژه تحویل بدهیم. قرار شد لشکر ما به سردشت برود. البته گفتند که قرارگاه تاکتیکی را نگه داریم. امکان برگشتن به آن منطقه وجود داشت. قرارگاه اصلی پشتیبانی را که پای ارتفاعات گلان بود نگه داشتیم و بقیه قرارگاهها را به لشکر ویژه شهدا تحویل دادیم. آقای یعقوب نظری مسؤول عمليات لشکر ویژه خط را تحویل گرفت..
🔘 به سردشت و منطقه بوالفتح که لشکر عاشورا مستقر بود، رفتیم. قبلاً در جریان عملیات کربلای دو از اهوز به پیرانشهر آمده بودیم و تجربه این کار را داشتیم. البته این که یک لشکر سنگین بخواهد ۱۲۰۰ کیلومتر راه را طی کند در دنیا بی سابقه است. در جنگ جهانی هم هیچ لشکری از متفقین از شمال به جنوب نمی رفت. همیشه از لشکرهایی که نزدیک منطقه مورد نظر هستند استفاده میشود. ولی ما ناگزیر بودیم. هر چند که در نقل و انتقالات مان مشکلات فراوانی داشتیم. از جمله آوردن وسایل و ماشین آلات سنگین بسیار سخت بود. سعی کردیم توپها را نیاوریم، چرا که توپخانه در آنجـا حـضـور داشت. انتقال آشپزخانه و نانوایی خیلی کار سختی بود.
🔘 نانوایی مــا نانوایی تنوری نبود. ماشینهای برقی بود که از آنها استفاده می شد. این ماشینها باید جابه جا میشدند که کار دشواری بود. بعضی وقتها ماشینی که تنور نانوایی را از اهواز میآورد چهار پنج روز در راه بود. در جاده هایی که در کوهستان احداث میکردیم، تویوتا هم به زحمت بالا می رفت.
در یکی از همان روزها که لشکر نصر مشغول نقل و انتقال بود حوالی محلی به نام چشمۀ امام زمان (عج) طعمه بمب های هواپیمای عراقی شدیم. با آن همه وسایل و ادوات سنگین، حرکت بسیار کند بود.
🔘 در آنجا چهارده پانزده نفر به شهادت رسیدند، دو سه دستگاه ماشین هم سوخت. آقای بافندگان در آنجا به شهادت رسید. بوالفتح، منطقه ای بود که عملیات نصر هفت آنجا انجام شده بود. مرز ایران و عراق بر روی ارتفاعات بوالفتح و دوپازا قرار دارد. یک بوالفتح ایران داریم و یک بوالفتح عراق. ارتفاعات بوالفتح عراق، دست ایرانی ها افتاده بود و عراقیها مرتب تک میکردند و ارتفاعات را پس می گرفتند. آخرین یگانی که آنجا استقامت کرد، لشکر عاشورا بود که نصف بوالفتح را از عراق پس گرفت. خط را تحویل گرفتیم و قرارگاه را در یک جای خوش آب و هوا جلوی بوالفتح ایران برپا کردیم. کنار جوی آبی که آنجا بود حمام درست کردیم. سنگرها را که درست کردیم با چوبهای جعبه های کاتیوشا، کف و دور آنها را تزیین کردیم. وضعیت غذایی بسیار بد بود. طوری که حدود ٤٥ روز اصلاً به لشکرها گوشت و پنیر ندادند.
🔘 پایین ارتفاعات بوالفتح عراق، شهرک قلعه دیـزه عراق بود که از آنجا هم به سمت کرکوک میرفت. سدی در آنجا است کـه بـرق کردستان عراق را تأمین میکند. در سمت چپ قلعه دیزه ارتفاعات بلندی به نام ارتفاعات آسوس قرار دارد. پشت سر آن ارتفاعات شیخ محمد و گوجار قرار دارد. در شمال شرقی اش هم ارتفاعات گردرَش قرار گرفته.
بعد از اینکه مستقر شدیم و خط را تحویل گرفتیم، آقای قاآنی و آقای منصوری به مشهد رفتند و من باز مجبور شدم که بمانم. رییس ستاد، آقای یوسفیان بود. فرمانده لشکر هم من بودم. پنج گردان ما عبارت بودند از گردان فلق به فرماندهی آقای فاضلی، گردان رعد به فرماندهی آقای خرمکی و گردان فجر که اسم فرمانده اش یادم نیست. ولی آقای حسینی جانشین ایشان بود. آقای قاآنی وقتی کـه مـی رفـت، گفت: یکی از گردانها را در خط و یک گردان را هم برای پشتیبانی آن نگه دارید. بقیه گردانها را مرخص کنید.
🔘 منطقه آلوده بود. جاسوسان دشمن در آنجا فعال بودند. متأسفانه از قرارگاههای صلواتی و از قهوه خانه ها استفاده می کردند. وضعیت غذایی بد بود. برای همین بچه ها به سردشت می رفتند و کباب می خوردند. یک بار آقای یوسفیان را به لشکر ویژه فرستادم تا از آنها پنج حلب پنیر و ۲۵ حلب روغن قرض بگیرد. ۲۵ حلب روغن برای یک لشکر چیزی نبود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
4_6001428858639745173.mp3
2.18M
🍂 نواهای ماندگار
🔸 حاج صادق آهنگران
از خون پاک لاله رویان هویزه
هویزه هویزه قربان شهیدانت
اجرا : ۱۳۵۹
در جمع خانوادههای شهدای هویزه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#زیر_خاکی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 غواص
نِنهش میگفت بُواش قنداقه شو دید
رو بازوش دس کشید مثل همیشه
میگفت دِستاش مثه بال نِهنگه
گِمونم ای پسر غِواص میشه
نِنهش میگفت: همهش نزدیک شط بود
میترسیدُم که دور شه از کنارُم
به مو میگف: نِنِه میخام بزرگ شُم
بِرُم سی لیلا مرواری بیارُم
نِنهش میگفت نمیخاستُم بره شط
میدیدُم هی تو قلبُم التهابه
یه روز اومد به مو گفت: بل بِرُم شط
نفس مو، بیشتِر از جاسم تو آبه
نِنهش میگفت روزی که داشت میرفت
پسین بود؟ صبح بود؟ یادُم نمیاد
موگفتم: بِچِهای...لبخند زد گفت:
دفاع از شط شناسنامه نمیخواد
رفیقاش میگن از وقتی که اومد
تو چشماش یه غرور خاص بوده
به فرماندهش میگفته بِل بِرُم شط
ماها هف پشتمون غِواص بوده
نِنهش میگف جِوونِ برگِ سِدرُم
مثه مرغابیای خسته برگشت
شبی که کربلای چاار لو رفت
یه گردان زد به خط یه دسته برگشت
یه گردان اومده با دست بسته
دوباره شهر غرق یاس میشه
ننهش بندا رو وا میکرد باباش گفت:
موگفتم ای پسر غِواص میشه
حامد عسکری
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#کربلای_چهار
#غواص #شعر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂