eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهادت پایان نیست، آغاز است؛ تولدی دیگر است در جهانی فراتر از آنکه عقل زمینی به ساحت قدس آن راه یابد. تولد ستاره‌ای است که پرتو نورش عرصه‌ی زمان را در می‌نوردد و زمین را به نور رب‌الارباب اشراق می‌بخشد. شهید سید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آنان همه از تبار باران بودند رفتند ولی ادامه دارند هنوز ... 📸 تهران- سال ۱۳۶۵ دانش‌آموزانِ نوجوان در بدرقه‌‌ی نیروهای اعزامی به مناطق جنگی عکاس : یوسف گرامی       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۵۵ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 فردا شب حوالی ساعت دو بامداد بود که خودمان را به طاهریه رساندیم. باید در حدود پنج دقیقه مین‌ها را در مسیر خودروها و تانک های دشمن می‌کاشتیم و منطقه را ترک می کردیم. هر آن ممکن بود دشمن متوجه حضورمان شده و با ما درگیر شود. خودمان را برای درگیری با دشمن آماده کرده بودیم. همان شب من عکس شهید رضا پیرزاده را با خودم همراه داشتم. وقتی چاله مین را کندم عکس رضا را در آوردم و زیر زمین گذاشتم و سپس مین ضدتانک را چاشنی گذاری کردم و رویش را با خاک پوشاندم. می‌خواستم رضا حتی در شهادت هم با دشمن بجنگد. ماجرای عکس را به احدی نگفتم. حتی به علم الهدی هم نگفتم. بعد از مین گذاری در مسیر تردد دشمن بلافاصله برگشتیم. در میان عشایر عرب عده زیادی مأمور ما بودند و آنها بودند که همه اخبار دشمن را برایمان می‌آوردند، به آنها سپردیم اگر در منطقه روستای طاهریه مینی منفجر شد بلافاصله به ما گزارش کنند. فردا صبح زود، نیروهای دشمن روی مین‌هایی که شب گذشته کار گذاشته بودیم رفتند و به سربازان و نفربرهای آنها خسارت مؤثری وارد شد. عشایر عرب منطقه آمدند و با شادی این خبر را به ما دادند. گفتند که تعدادی تانک و جیپ دشمن روی مین رفته اند و نفراتشان لت و پار شده اند. عملیات های مین گذاری ما در مسیر تردد دشمـن هـم بـه لحاظ نفرات و هم به لحاظ روحی ضربات خوب و مؤثری به آنها وارد کرد. همان طور که علم الهدی گفته بود خواب را از چشم دشمن ربود و عراقی ها را دچار وحشت کرد. همان ایام یک پیرزن عرب به من گفت که عراقی ها به او گفته اند: این پاسدارهای خمینی جن هستند یا انس! ما هر روز صبح که تانک ها یا ماشینهایمان را روشن می‌کنیم، شهادت مان را می خوانیم، زیرا منتظر هستیم که مینی منفجر شود و ما را به هوا ببرد. پیرزن با شور خاصی این جملات را برای من تعریف کرد. قبلاً شرح دادم که دشمن در حوالی روستای سمیده مشغول ساختن پلی روی کرخه بود. حسن بوعذار آمد و به سید حسین گفت: عراقی ها دارند پلشان را در اطراف سمیده تمام می‌کنند. اگر این پل تمام شود آنها به راحتی می‌توانند دوباره سوسنگرد را محاصره کنند. من و سید حسین خیلی به فکر فرو رفتیم. اگر دشمن سوسنگرد را دوباره می گرفت هویزه به محاصره در می‌آمد و کار ما دشوار می شد. دشمن در سمیده پل شناور داشت اما این بار اقدام به پل ثابت کرده بود. حتماً خیالات شومی داشت. سید حسین به من گفت - یونس! به هر قیمتی که شده باید بروید و این پل را منفجر کنید و از بین ببرید. به حسن گفتم که به شناسایی برود و منطقه را به طور کامل و همه جانبه شناسایی کند. خانواده حسن در روستایی در چهار کیلومتری پل عراقی ها ساکن بودند. حسن گاهی وقتها دزدکی از میان عراقی ها عبور می کرد و سری به خانواده اش میزد و دوباره به نزد ما بر می گشت. اسم حسن در لیست سیاه عراقی ها بود و اگر او را می گرفتند در جا زیر شکنجه کشته می‌شد. حسن صبح زود رفت و تا عصر برنگشت وقتی که آمد گفت - احتمالاً فردا یا پس فردا ساخت پل تمام است و عراقی ها می‌توانند از آن استفاده کنند. باید هر چه زودتر دست به کار شویم. شب با سید حسین جلسه ای گرفتیم قرار شد فردا صبح برویم به طرف پل. سید حسین گفت - من امشب به اهواز می‌روم و بر می گردم و با هم برای انفجار پل می رویم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 انتم صیام ، نحن صائمون !!    حاج صادق مهماندوست ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ بعثی های عراقی خیلی اصرار داشتندکه خود را مسلمان و ما را بی دین معرفی کنند!! و وقتی در مقابل دینداری بچه ها کم می آوردند سعی می کردند با ادعای دینداری ، حداقل از ما جا نمانند . یکی از این موارد در ماه رمضان اوایل اسارت و در آن روز افسر اطلاعاتی اردوگاه که بین بچه ها بخاطر شدت خشونت و وحشی گری و مدل لباسش به « پلنگی » معروف بود ، همه اسرا را در محوطه عمومی اردوگاه جمع کرد و از دین و روزه و این مطالب صحبت کرد!!؟ و در ادامه گفت : ما عراقیها به شما سحری و افطاری می دهیم ، چرا که خود ما نیز مثل شما روزه هستیم !! اَنتُم صیام ، نَحنُ صائمون و شما بخاطر این لطف ، باید قدردان پرزیدنت صدام حسین باشید !! و به خیال خودش ، همه را نصیحت کرد ، اما نکته جالب توجه اینکه در هنگام موعظه اش ، نگهبان برجک مستقر در پشت بام اردوگاه ، در حالی که در ماه مبارک رمضان بودیم ، درحال خوردن آب با پارچ بود و خود شخص پلنگی خبیث هم پس از اتمام صحبت هایش و در حال خروج از اردوگاه ، سیگارش را درآورده و شروع کرد به کشیدن !! در این هنگام یکی از بچه ها به شوخی به دوستانش گفت : چه زود دینداری شون مشخص شد « انتم صیام و نحن صائمون » یعنی شما روزه اید و ما هم روزه !! و به این ترتیب دروغگویی آنها بر خودشان که محرز بود و بر ما هم محرز تر شد . ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 🔻 نوشتم تا بماند روزنوشت‌های آیت الله جمی امام جمعه فقید آبادان ┄┅═✼✼═┅┄ ۵۹/۷/۲۶ ✍ امروز حدود یک ماه است که ارتش بعث عراق به کشور ما تجاوز کرده؛ اول، تجاوز هوایی به فرودگاه های ما در تهران، بوشهر و خیلی جاهای دیگر؛ [بعد همزمان از راه زمین و دریا هم به ما حمله ور شد.... ✍ متأسفانه در اثر گرفتاری فوق العاده در جریان جنگ، موفق به یادداشت روزانه تا این تاریخ نشده ام. اما آنچه از حدود ۳۰ روز گذشته که در ذهن مانده: بعد از این حمله ناجوانمردانه و ناگهانی صدام، آقای بنی صدر، رئیس جمهور، پیام رادیو تلویزیونی داد و اعلام کرد که ما ملت مسلمان ایران، زندگی را در صحنه نبرد آموخته ایم و در این معرکه درسی به صدام و اربابانش خواهیم داد که فراموششان نشود...... ✍ رژیم صدام با فشار شدید از راه مرز شلمچه وارد شد؛ اما تلفاتش چنان سنگین بود که فرصت بردن اجساد خود را هم نکرد و خیلی از اجساد در بیابان خوزستان طعمه حیوانات درنده گردید. او که با دادن تلفات فراوان پس از حدود ده روز خود را نزدیک خرمشهر رسانده بود، فشار شدیدی برای اشغال خرمشهر داشت که با مقاومت وصف ناپذیر نیروهای مسلح و مردم قهرمان خرمشهر و آبادان مواجه گردید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
چقدر این نوشته ها رنگ و بوی روزهای نخست جنگ رو به خود داره اون روزا واقعا نمی‌دونستیم قراره چی بشه و جنگ چه مدت طول می‌کشه
دقیقا تو روزایی که نه ارتش مقتدر داشتیم، نه حامی جهانی داشتیم و نه تجهیزات مدرن جنگی
امروز هم در جنگ هستیم با این تفاوت که، هم ارتش داریم، هم سپاه و بسیج، هم تجهیزات فوق مدرن و از همه مهمتر ، آرامشی که هیچکس احساس شرایط جنگ رو هم نمی‌کنه
شاکر عنایات الهی و قدردان درایت آقامون باشیم و منتظر پیروزی بزرگ ان شاءالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۲۷ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 عصر همان روز یک مرتبه به یاد دوست ترسویمان «احمد مفتی» افتادم. نزد او رفتم دیدم تخت خودش را در داخل سنگر قرار داده است. نزد همکاران پزشکم که در سنگری پاکیزه سرگرم استراحت بودند بازگشتم و با آنها در مورد نحوه بازگردانیدن دکتر احمد به جمع خودمان صحبت کردم. به آنها گفتم: «من او را نزد شما بر می گردانم.» گفتند: «تو نمی‌توانی.» گفتم: «خواهید دید!» مجدداً نزد دکتر احمد رفتم و کنار او نشستم. تاریکی شب بر همه جا سایه گسترده بود. سر صحبت را با قضیه نبرد دیروز باز کردم و داستانی در مورد حیوانات درنده خصوصاً گرگها سر هم نمودم. او با دقت به صحبت‌هایم گوش می‌کرد و در حالی که از شنیدن این داستان نزدیک بود قالب تهی کند گفت: « آیا در این حوالی گرگ هم پیدا می شود؟» در جواب گفتم: «بله به حد وفور!» پرسید: «چگونه؟» گفتم: «این منطقه سابقاً محل چرای دامها بود. بوی گوسفندان هنوز هم به مشام می رسد.» گفت: «آیا ممکن است گرگی به من حمله کند؟» گفتم: «چیز ساده ای است و من آن را می‌توانم پیش بینی کنم.» گفتگو را به پایان برده و با آرزوی سلامتی او را ترک کرده و به‌جمع دوستان ملحق شدم. ساعت ۹ شب پس از خوردن شام دکتر احمد وارد شد و ضمن سلام و شب بخیر گفت: «من با شما خواهم خوابید.» آنگاه «عباس» سرباز پیشخدمت را صدا زد و گفت: «برو تمامی وسایلم را بیاور اینجا! و عباس شتابان راهی شد». پزشکان از وضعیت او متعجب شدند و پرسیدند: «چرا بازگشتی؟ آیا از بمباران حملات هوایی نمی‌ترسی؟» گفت: «نه، سر نوشت من و شما یکی است. هر اتفاقی برایم رخ دهد برای شما نیز رخ خواهد داد.» آن موقع همه رو به من کردند و گفتند: « دکتر! چگونه او را متقاعد کردی اینجا برگردد؟» در جواب گفتم: «من او را متقاعد نکردم.» آنها باور نکردند تا این که پس از اصرار زیاد قضیه را با آنان در میان گذاشتم. همه از شنیدن این داستان خندیدند و تا ساعت یک نیمه شب سر به سر دکتر ترسو گذاشتند. پاسی از شب گذشته بود که نیروهای زیادی سر رسیدند و خانه های گلی خالی از سکنه را اشغال کردند. پیش آنان رفتیم و پس از پرس و جو متوجه شدیم که آنها نیروهای ذخیره ای هستند که از دیگر مناطق برای شرکت در حمله به سوسنگرد و اشغال این شهر جمع آوری شده اند. ساعت ۲ نیمه شب باران شروع به باریدن کرد. به رختخواب برگشته و با این انتظار که فردا چه پیشامدی رخ خواهد داد سر بر بالین گذاشتم. بارش باران تا سپیده دم ادامه یافت. هنگام صبح به مرکز درمانی رفتم دیدم که آب، روستا را احاطه کرده و نیروهای عراقی به علت بارش مداوم باران و ایجاد گل و لای، از اطراف سوسنگرد عقب نشینی کرده اند، بدین ترتیب خداوند این شهر را از گزند تهاجم بعثی ها نجات داد و حمله برنامه ریزی شده برای اشغال این شهر به شکست منتهی گردید. هنگام ظهر پس از خوردن ناهار، هفت روز مرخصی گرفتم و عازم منزل شدم. واقعیت این است که پشت جبهه نیز خالی از گرفتاریها و مصیبت‌ها نبود. این گرفتاریها به هر شکلی که بود از قضیه جنگ و سیاستهای رژیم نشأت می‌گرفت. یک فرد نظامی چند روزی مرخصی می گرفت تا فارغ از ناملایمات و سختیهای جبهه در کنار بستگان و عزیزانش باشد اما متوجه می‌شد تیرهای بلا و مصیبت از هر سو پیکر خانواده اش را نشانه گرفته اند. شب هنگام وارد زادگاهم شدم. در منزل را به صدا در آوردم. مادر رنجیده ام در را باز کرد. با دیدنم مرا با حرارت تمام در آغوش کشید. اشک از دیدگانش جاری بود. گویی باور نمی کرد پسر بزرگش از چنگال مرگ خصوصاً پس از نبرد خفاجیه - به تعبیر بعثی ها ـ جان سالم به در برده باشد. در اولین ملاقات با خانواده از کشته، مجروح و مفقود شدن جمعی از اهالی شهر مطلع شدم. هنگام صبح با معدود دوستانی که همانند من در مرخصی بودند ملاقات کردم. طی گفتگو با آنان فهمیدم که سه تن از دوستان جوان ما به دلیل تعهدات اسلامی‌شان بازداشت شده اند. با برخی از برادران در خیابانهای شهری که کمتر جوانی در آن به چشم میخورد به گردش پرداختم. هر کجا قدم می گذاشتیم با نیروهای امنیتی برخورد می‌کردیم. از چشمانشان شرارت و جنایت می‌بارید... خدایا این چه مصیبتی است که دامنگیر این مردم شده است؟        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂