eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻  هنگ سوم | ۳۴ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 واقعیت این است که هر موجود زنده حتی حیوانات ولگرد در اضطراب بسر می‌بردند و فطرتاً از حملات هوایی می‌ترسیدند. هر زمان که ما سراسیمه به سمت این پناهگاههای تازه ساز و محکم می دویدیم سگهای ولگرد نیز دنبال ما روانه می‌شدند و از شدت ترس زوزه می کشیدند. احساس می‌کردیم که با آرامش ما آنها نیز آرام و قرار می گیرند و با ترس و نگرانی ما، به وحشت می افتند. نمی‌دانستم بر آن حال و روز، بخندم یا گریه کنم. خاطرم هست که در یکی از حملات هوایی با سگی ترسو به کنج سنگری پناه برده بودم. آنروز طبق معمول به محض شنیدن صدای هواپیماها به سمت پناهگاهها دویدم. در آن لحظه با سگی که همچون باد به سمت سنگر خودش می دوید مسابقه گذاشته بودم. در واقع احساس خطر، وجه مشترک بین ما و حیوانات بود. آن حیوان بیچاره از من پیشی گرفت و داخل سنگری شد که از قبل برایش در نظر گرفته بودم. هواپیماهای ایرانی نزدیک شدند و صدای گوشخراش شیرجه آنها سینه آسمان را شکافت. با تمام وجود چپ و راست منطقه را برای یافتن پناهگاهی زیر با گذاشتم، اما در این تلاش موفق نشدم. ناگزیر به سمت پناهگاه مخصوص آن سگ دویدم. از بیرون که نگاه کردم دیدم که در خود پیچیده و از شدت ترس می لرزد. وقت بسیار تنگ بود. چشمانم را بستم و داخل شدم. بدون اعتنا به داندانها و چهره بر افروخته اش او را بغل کردم. در آن لحظه گاز گرفتن سگ را به مرگ در زیر بمباران هوایی ترجیح می‌دادم. ظاهراً حیوان بیچاره شرایط مرا درک کرده بود اجازه داد در سنگرش سهیم باشم. به محض اینکه بمباران هوایی خاتمه یافت سراسیمه نزد دوستانم بر گشتم. وقتی ماجرا را برای ایشان تعریف کردم از خنده روده بر شده بودند. کار بعدی این بود که لباسهایم را از نجاست سگ پاک کنم. با وجود این که در آن شرایط سخت، خطر هر آن ما را تهدید می کرد، اما شوخیها و بذله گویی ها جریان طبیعی خود را سیر می کردند. مردن در جبهه برای همه امری ساده و پیش پا افتاده شده بود و مفهوم زندگی در نظر ما آن حساسیتهای سابق خود را از دست داده بود. قبل از شروع جنگ اگر می‌شنیدیم که فلانی رخت از دنیا بربسته، به شدت ناراحت می‌شدیم اما حالا شنیدن خبر مرگ و یا مشاهده آن، به صورت جزئی از حیات روزمره ما در آمده بود. شاید به همین دلیل بود که برای گریز از این حقیقت دردناک و تسکین بخشیدن به قلبهای خسته و رنجور، با یکدیگر شوخی می کردیم. مزاح با افرادی که می ترسیدند و سخت به دنیا پایبند بودند به صورت امری عادی در آمده بود. به همین دلیل دکتر «داخل» از روی سادگی و شدت ترس به جمع بذله گویان پیوسته بود. من غالباً با او شوخی می کردم. خاطرم هست در یکی از همین روزها دکتر داخل روی یک صندلی چوبی بود و آرایشگر با آویزان کردن پارچه سفیدی از گردن او، در حال اصلاح سرش بود. در آن حال من آفتابه به دست به طرف آبریزگاه می‌رفتم. بین راه متوجه یک فروند هواپیمای «میگ» عراقی شدم. به سرم زد از فرصت استفاده کرده و با دکتر داخل شوخی کنم. آفتابه را روی زمین پرت کرده و با صدای بلند فریاد زدم هواپیمای فانتوم... هواپیمای ایرانی... و شتابان به سوی پناهگاهها دویدم. دکتر داخل که صدایم را شنیده بود، با سرعت و در حالی که پارچه سفید از گردنش آویزان بود و آرایشگر قیچی به دست دنبال او می‌دوید، پشت سر من شروع به دویدن کرد. آن صحنه مرا به یاد فیلم‌های کمدی انداخت. وقتی پیش من رسید، دید که مخفی شده ام و در حال خندیدنم. متوجه شد که تمام این کارها شوخی بود. ضربه ای بر کتفم زد و مرا به شدت سرزنش کرد. از آن روز به بعد آن شوخی سوژه ای برای خنده افراد یگان ما شده بود. اوایل مارس ۱۹۸۱/ نیمه‌های اسفند ۱۳۵۹ واحدهای مهندسی و راه سازی کار آسفالت راه‌های ارتباطی بین جبهه و خطوط مقدم، و خطوط عقبه و راههای مرزی داخل خاک عراق را تقریباً به پایان رساندند. ارتش در زمینه ایجاد راه‌ها و پل‌ها از تجربه و توان کادرهای غیر نظامی وزارت راه بهره برداری می‌کرد. گروهی از آن افراد اقدام به تخریب راه آهن اهواز - خرمشهر کردند و از چوب و آهن آن ـ حتی ریگهای اطراف خط آهن برای احداث راهها و پناهگاه هایی برای نیروهای خودی استفاده کردند. در یکی از روزها تعدادی از هلیکوپترهای جنگنده ایرانی دستگاه کامیون و لودر را که در نزدیکی پادگان حمید به فعالیت روزمره مشغول بودند مورد تهاجم قرار دادند. پس از به آتش کشیدن کلیه کامیونها و رانندگانشان به عمق خاک ایران برگشتند. در آن حال چند فروند هواپیمای عراقی به تعقیب آنها برخاستند ولی تلاششان به جایی نرسید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
15.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 کلیپی ماندگار از خانواده شهدای هویزه 🔸 فیلمی ماندگار از اولین حضور خانواده های شهدای مظلوم کربلای هویزه پس از آزادسازی منطقه در سال ۶۱ 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران در محل شهادت شهدا 🔻 این سنت زیبا بعد از سالها همچنان ادامه دارد و خانواده های شهدا از سراسر ایران همه ساله در کربلای هویزه گرد هم می آیند... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کسی می‌تواند از سیم خاردار دشمن عبور کند که در سیم خاردارهای نفس خود گیر نکرده باشد ... 📸 تهران سال ۱۳۶۰ دوره آمادگی رزمی و آموزش نظامی مخصوص دانش‌آموزان نوجوان       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۶۳ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 فردا صبح نماز صبح‌مان را به امامت علم الهدی خواندیم. بعد از آن مراسم صبحگاه برپا شد و سپس صبحانه خوردیم و ساعت هفت بامداد بود که به طرف بچه‌های ارتش حرکت کردیم.  حدود یک هفته قبل از عملیات، سید حسین از اهواز دوربین مادون قرمزی برایم آورد و آن را به من داد. با آن می‌توانستم در شب تمام تحرکات دشمن را ببینم، چیزی که تا آن روز در خیالم هم نمی‌گنجید. آنقدر خوشحال بودم که انگار یک فانتوم اختصاصی به من داده‌اند. یکی از بچه‌ها عکسی از من و دوربینم گرفت که آن عکس را هنوز دارم. وقتی که روز پانزدهم دی‌ماه به عملیات رفتیم، آن دوربین نازنین و گرانبها را هم با خودم داشتم.  وقتی به ارتشی‌ها ملحق شدیم، جلسه‌ کوتاهی گرفتیم و در آنجا ارتشی‌ها به ما گفتند: - شما اینجا باید ما را هدایت کنید. ما نه نام روستاها را می‌دانیم و نه آشنایی با منطقه داریم؛ فقط می‌دانیم که دشمن این طرفمان است. هدایت همه ما با شماست، اگرچه فرماندهی کار با ماست. من به سراغ فرمانده تیپ رفتم و خودم را به او معرفی کردم. حسین به ارتشی‌ها که می‌رسید، با آنها خیلی گرم می‌گرفت و با آنها خوش و بش می‌کرد. تا آن روز کمتر دیده بودم سید حسین این‌طور شاد و شنگول باشد. مقر فرمانده در یک تانک ارتشی بود. حسین داخل تانک رفت و کمی بعد بیرون آمد. من با او خداحافظی کردم و با ارتشی‌ها و عده‌ای از بچه‌های دیگر دانشجویان پیرو خط امام، او را تنها گذاشتم. این را هم بگویم که قبل از اینکه او را ترک کنم، به من گفت: «امشب خیلی سرد می‌شود. سردم است. اگر ژاکتی داری، به من بده تا تنم کنم.»  برادر حسین احتیاطی از بچه‌های سپاه اهواز همراهم بود. این را که شنید، ژاکتش را بیرون آورد و به سید حسین داد و گفت: «من دو ژاکت دارم. این یکی مال تو!»  دست برادر احتیاطی شکسته و گچ گرفته بود، اما همراه ما آمده بود. در میان همه‌ بچه‌های سپاه، سید حسین تنها کسی بود که لباس فرم سپاه بر تن داشت. ما خیلی به او اصرار کردیم که لباس فرمش را در بیاورد، زیرا در هنگام نبرد با دشمن ممکن بود اسیر شود و همه می‌دانستند که دشمن اگر اسیری را با لباس پاسداری به چنگ آورد، در جا او را به شهادت خواهد رساند. اما حسین پاسخی داد که دهان همه ما را بست. گفت: - من از خدای خودم خواسته‌ام که با همین لباس سبز سپاهی او را ملاقات کنم! حسین زیر لباسش پیراهن سیاهی پوشیده بود. هنوز عزادار اصغر و رضا بود و ژاکتی هم که برادر احتیاطی به او داد، زرد رنگ بود. علم الهدی یک آرپی‌جی داشت، اما آن را با آرپی‌جی غفار درویشی که پایه‌دار بود، عوض کرد و به غفار گفت: «نشانه‌ این بهتر است.» تعدادی از بچه‌های سپاه برای راهنمایی کنار فرماندهان گردان‌های ارتش مستقر شدند. من هم با سرهنگ رادفر همکار شدم تا هنگام پیشروی به او بگویم که در چه ناحیه‌ای است و نام روستاهایی که از آن عبور می‌کند چیست؟ تا آن روز سوار تانک نشده بودم و اصلاً نمی‌دانستم داخل تانک چگونه است. راستش را بخواهید، خیلی دل‌ام می‌خواست داخل یک تانک بروم و ببینم چه جوری از داخل آن می‌شود تیراندازی کرد و چطور حرکت می‌کند. روز انتقام برایم فرا رسیده بود؛ انتقام خون حامد، اصغر، رضا و دختر دوازده ساله هویزه‌ای، سهام خیام، بی‌گناهانی که تنها جرمشان ایرانی بودن و دفاع از خاک و میهنشان بود. در شعله‌های انتقام می‌سوختم. احساس می‌کردم یکی از بزرگترین روزهای زندگیم فرا رسیده است. در نهج البلاغه جمله‌ای است که امام علی خطاب به فرزندش محمد بن حنفه می‌فرماید: «فرزندم، هنگام جنگ با دشمن دندان‌های خود را بر هم بفشار.» من همین حالت را داشتم و از شدت خشم دندان‌هایم را محکم روی هم می‌فشردم. برای صادر شدن فرمان حمله و یورش به دشمن لحظه‌شماری می‌کردم. ساعت ده صبح روز پانزدهم مهرماه ۱۳۵۹، لحظه سرنوشت فرارسید. از شوق داشتم می‌لرزیدم و دلم می‌خواست با تمام وجودم نعره بزنم. رمز عملیات از پشت بی‌سیم‌ها صادر شد:  «الله اکبر.. الله اکبر.. الله اکبر...» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
و اما سهام خیام که بود و چه کرد
وی دانش‌آموز شهر هویزه‌ای بود که از اشغال سرزمینش توسط نیروهای عراقی بسیار خشمگین بود، یک روز در خلال دفاع مقدس در حاشیه رودخانه در حالی که مشغول شستن ظرف بود، به نیروهای عراقی اعتراض کرد و به طرف آنها سنگ پرتاب کرد.
نیروهای مسلح صدام از سنگ‌هایی که با دستان کوچک سهام پرتاب می‌شد بسیار ترسیدند، لوله اسلحه‌ها رو به سوی او نشانه رفتند و آتش‌ گشودند و «سهام» ۱۲ ساله همچون شکوفه‌ای پرپر شده بر لب شط رو زمین افتاد؛
تیر مستقیم به پیشانی سهام ‌خورد و از بینی تا کاسه سرشو متلاشی ‌کرد. در زمان تدفین این دانش‌آموز شهید، به دلیل متلاشی شدن مغزش و چون نمی‌توانستند خون سر را متوقف کنند، به ناچار سر شهیده سهام را در یک کیسه نایلونی قرار دادند و خاکسپاری کردند.
شهیده «سهام خیام» به عنوان یک دختر قهرمان به درس فداکاران کتاب فارسی دانش‌آموزان سوم ابتدایی اضافه شد.