eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
- صحنه وحشتناکی بود و هر ثانیه توی ستون باید هی بلند می شدی و می نشستی از شدت حجم آتش دشمن. حجم آتش دشمن زیاد بود و مرتب جابجا می شدیم. تو همین موقع باروت کوب (مرتضی) که فرمانده دسته بود مجروح شد و به عقب انتقال داده شد و مسولیت دسته ذوالفقار به بنده سپرده شد که البته دم غروب منهم از آتش بعثیان بی نصیب نماندم و مجروح شدم. @defae_moghadas 🍂
🍂 اسدپور: گاز باروت و خاک و زمين ناهموار چاله های خمپاره و تجهيزات پر دردسر واقعا مشکل بود، ديگه خبری از دراز کشيدن به وقت خمپاره نبود فقط دويدن!! - من هم طبق رسم تمام بچه ها شروع به رها کردن و انداختن تجهيزات کردم، فقط کلاش و چند خشاب و کيسه ماسک! - به خاکريز نسبتا بلندی رسيديم و دستور پناه گرفتن و حفر سنگر دادند، من و احمد رضا يک جان‌پناه کندیم! چند ساعتی اونجا بوديم البته خلاصه اش کردم که هی اين طرف و اون طرف جابجا می شديم و هی جان‌پناه می کندیم و ... @defae_moghadas 🍂
- حوالی عصر حاج ناصر سخراوی دوان دوان اومد لبه سنگرمون و کف دستی توجيه مون کرد!! خدا وکيل چیزی از صحبت های حاج ناصر نفهميدم و رفت، بعدا اومد يه کاغذ خط دار دفتر اورد که خطوطی توش کشيده بودن، يكی دو سئوال من و يکی دو سئوال احمد رضا، حاج ناصر گفت؛"بابا همش همينه که به من گفتن، خودمم چيز بیشتری نمی دونم!!" @defae_moghadas 🍂
- ما مونديم و سئوالات يه نوجون کم سن و سال! يادمه اسلحه کلاشش رو مسلح کرد رفت بالای خاکريز! با تشر احمد رضا اومد پايين، گفتيم ؛" اسلحه رو از تير خالی کن!" ديديم روکش و فنر رو در آورد که تير رو در بياره!! - بنظرم برا شام مرغ آوردن تو پلاستيک!، دار و دسته حاج دست نشان (تدارکات) خداوکیلی کار نمی‌کردن، از جون مايه می ذاشتن! آتش توپخانه يک لحظه هم قطع نمی شد، که منورها هم فضای شب رو روشن می کرد البته خاک ها و گرد و غبار مثل مه همه جا رو کِدر می کرد! @defae_moghadas 🍂
- ما به خاكريزی پناه برديم كه سنگر های آماده داشت. شدت آتش به قدری بود كه تو سنگر هيچ كس با هم حرف نميزد اصلاً، يادمه دو تا شهيد که احتمالا از گردان مالک اشتر بودن کنار ما افتاده بودن و زير آتش قطعه قطعه شدن، تکه های بدنشون اين طرف و اون طرف پرت می شد، ديگه چطور گوشت مرغ رو می تونستيم به دندون بگيريم! @defae_moghadas 🍂
🔸 خب اجازه بدید تا اینجا قطع کنیم و در فرصتی دیگه ادامه گفتگو رو تقدیم کنیم. ببخشید دیگه، رزمنده‌ها تو جمع خودشون بی پرده جریانات رو می نویسند و اینها جزو واقعیات هر جنگیه که برای یکبار هم شده باید خوند
🍂 فصل جدایی ... فصل جدایی ها فصلی جاودانه است این فصل، فصل رازهای عاشقانه است لختی به یاد آور زمان پاکبازی ایام پر شور جهاد و سرفرازی روزی که پیمان بلیٰ را بسته بودیم بت های نفس خویشتن بشکسته بودیم شب های جمعه با کمیل همراز بودیم با نغمه های عارفان دمساز بودیم دیوارهای شهرمان رنگ خدا بود با مهربانی و محبت آشنا بود دیوارهای شهرمان رنگ خدا داشت هر گوشه ای را باغبانش لاله می کاشت اینجا دیار عاشقان و عاشقی بود الگوی مردان خدا مولی علی ع بود اینجا تجلّی گاه عشق بی ریا بود منزلگه اهل حریم کبریا بود هر روز بر دستانمان جسم شهیدان پرتو فشان می رفت تا گلزار ایمان از پرتوَش هر کوی و برزن نورباران و از برکتش هر سرزمینی لاله زاران * بار دگر یاد آرم از فصل خدایی فصل دعا، فصل وفا، فصل جدایی داری به خاطر روزهای جنگ و پیکار؟ ایام ایمان و خلوص و عشق و ایثار کرخه، عبادتگاه سرداران گمنام گردان مالک، مونس تنهای ایام والفجر هشت و رزمگاه سرخ اروند معراج مردان خدا و شور پیوند از کربلای پنج و پیکار شلمچه از جان سپردن های اطفال حلبچه نیزارهای سرخ مجنون یادتان هست؟ گلبرگ های خفته در خون یادتان هست؟ ما افتخار از حملهٔ والفجر داریم نام و نشان از خیبر و از بدر داریم ما فاتحان قلهٔ سرد شنامیم در حملهٔ والفجر ده دارای نامیم در خاطرم یاد نهیب مالکا ماند یاد خروش یا حسین بچه ها ماند شوری که در دل داشتم چون نالهٔ نای در کربلای چار، یک شب ماند بر جای * من یادگار روزهای جنگ و خونم میراث دار سرخ یاران جنونم من داغ گل های به خون آغشته دارم داغ شقایق های پرپر گشته دارم من داغ دارم ، درد دارم، من غریبم وا مانده از یاران و تنها بی شکیبم اینک برادر! طی شد آن ایام شیرین ما مانده ایم و حسرت و یک داغ دیرین ما مانده ایم و داغ مردان خدایی داغ وداع آخر و داغ جدایی ما مانده ایم و کوله باری از شهیدان در حفظ ارزش ها و دستاورد آنان ما با شهیدان عهد و پیمان بسته بودیم از بی وفایی های دوران خسته بودیم بار دگر پیمان خود را تازه سازیم بهر نبرد دیگری آماده سازیم هیهات گردد حربهٔ دستان نا پاک میراث پاک یاوران خفته در خاک *** ای وارثان نام و نان مردان امروز! هم عهد و پیمان با خدا یاران دیروز! این مُلک میراث هزاران جان پاک است این سرزمین آمیخته‌ای از خون‌وخاک است هشدار ! بر جای شهیدان جای داریم زینهار! بر خون شهیدان پا گذاریم # غلامعلی- فتحی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas             ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
همه دعوتید به : ▪︎ ۳۷مین گردهمایی بزرگ رزمندگان گردان کربلا ▪︎ در جوار مزار سردار هور، حسینیه سردار شهید، علی هاشمی گلزار شهدای اهواز ▪︎ جمعه ۲۱ دیماه ۱۴۰۳ ▪︎ با سخنرانی سردار اسماعیل کوثری رئیس کمیسیون امنیت ملی مجلس و فرمانده اسبق لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) شروع برنامه: قبل و بعد از اذان مغرب و عشاء هیئت رزمندگان گردان کربلا- اهواز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۷۱ خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی           ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پس از پشت سرگذاشتن آن تابستان داغ و سوزان، در ماه نوامبر / آبان و آذر به آستانه زمستان قدم گذاشتیم. با تغییر دمای هوا برای مصون ماندن از بارش مداوم باران و نبردهای احتمالی اکثرا وقتمان را در داخل سنگرها سپری می کردیم. سقف مواضع و سنگرهایمان را با خاک وبلوکهای سنگی کاملاً پوشاندیم و به صورت مکانی بسیار مستحکم در آوردیم. دیوار داخلی سنگر را با نایلون پوشانیده و دری چوبی برای آن کار گذاشتم تا این که به صورت اتاقهای معمولی در آید. در داخل سنگر فانوسی آویزان کردم که هنگام خواب از آن استفاده می‌بردیم. همچنین از چراغی که با باطری کار می کرد برای مطالعه و به عنوان چراغ خواب استفاده می کردم. هنگ ما از ماه اوت تا اواخر نوامبر خصوصاً پس از آمدن سرهنگ ستاد عبدالکریم در آرامش کامل بسر برد. تا اینکه در روز ۱۸ نوامبر ۱۹۸۱ / ۲۷ آبان ۱۳۶۰ خبر شوم انتقال فرمانده هنگ را دریافت کردیم. سرهنگ دوم ستاد «عبدالکریم» به عنوان افسر عملیات، هنگ ما را به مقصد قرارگاه لشکر ۵ صحرایی ترک کرد. من فردی را از دست دادم که مرا درک می‌کرد و همواره یار و یاورم بود. فرمانده هنگام خداحافظی برای من و دیگران آرزوی سلامتی و تندرستی کرد. آنگاه به من گفت: در صورت بروز مشکل و هر گونه نیازی با من در قرارگاه لشکر تماس بگیر! این انتقال برای شخص او به منزله رهایی از زیر بار مسئولیت و دستیابی به سمتی مهمتر بود. به هر حال برای او آرزوی توفیق کرده و با چشمانی اشکبار او را بدرقه نمودیم. چندی بعد سرهنگ دوم ستاد مقدار احمد به جای او در قرارگاه حضور یافت و مسئولیت فرماندهی را به عهده گرفت. او قبلاً در سمت معاونت سرپرست دژبان بغداد که قرارگاه آن در محله حارثیه واقع شده است انجام وظیفه می کرد. اما دست تقدیر او را از بغداد امن و آرام به خوزستان مصیبت و مرگ سوق داد. به اتفاق معاون هنگ برای آشنایی با او راهی شدیم. در برخورد اول او را فردی متین بردبار و ملایم یافتم. اهل استان «رمادی» بود و در زمان وقوع جنگ شمال، در یگان زرهی خدمت می کرد. این اولین بار در طول جنگ بود که به جبهه قدم می‌گذاشت. در ملاقاتهای بعد معلوم شد که فردی متدین و با ایمان است و توفیق تشرف به حج را نیز پیدا کرده است. ویژگیها و منشهای اخلاقی این افسر ، رنج دوری از سرهنگ دوم عبدالکریم را قدری کاهش داد. ماه نوامبر تدریجاً به آخرین روزهای خود نزدیک می‌شد و ما برای استفاده از مرخصی عادی روز ۳۰ نوامبر ۱۹۸۱/ ۱ آذر / ۱۳۶۰ روز شماری می‌کردیم. عصر روز ۲۹ نوامبر / ۸ آذر وسایل سفر را مهیا کردم. با تاریک شدن هوا بارش خفیف باران همراه با وزش نسیمی دل انگیز آغاز شد. حدود ساعت ۱۲ شب سرگرم شنیدن برنامه های رادیو بودم که در به صدا درآمد. پرسیدم: «کیستی؟» گفت: «منم، ابراهیم.» گفتم: « بیاتو!» ابراهیم معاون پزشکی، در حالی که مسواکی در دست داشت وارد شد. پرسیدم چه خبر؟ گفت: دکتر! به گمانم نیروهای ایرانی منطقه سوسنگرد را مورد هجوم قرار داده اند. پالتویم را روی سرم کشیدم و به اتفاق خارج شدیم. نسیم می وزید و باران همچنان نرم نرمک می‌بارید‌. گلوله هایی که به سمت سوسنگرد شلیک می‌شدند فضای منطقه را روشن کرده بودند و صدای توپها و تانگها گوش فلک را کر می‌کرد. به دوستم گفتم: «به احتمال زیاد حمله گسترده ای آغاز شده است.» پرسید: «چگونه؟» گفتم محل استقرار تیپ ما از دو هفته قبل آرام بود ؛ و ایرانی‌ها معمولاً توپهای خود را از تمامی جبهه ها به مکانی که قصد حمله دارند هدایت می‌کنند.» سپس گفتم: «ابراهیم بروبخواب. ان‌شاءالله که خطری ما را تهدید نمی کند.» به درون سنگر بازگشتم و روی تختم دراز کشیدم. چند دقیقه ای نگذشته بود که نیروهای ایرانی مقابل ما، با تمامی سلاحهایشان به سمت ما آتش گشودند. برای با خبر شدن از اوضاع ، با معاون هنگ تماس گرفتم. او گفت: چیزی نیست فقط میخواهند سر ما را مشغول کنند. مطمئن شدم آنچه در غرب سوسنگرد اتفاق افتاده، حمله ای از سوی نیروهای ایرانی است نه عملیات جنگی معمولی. در واقع نیروهای ایرانی با اجرای این آتش قصد داشتند مانع کمک رسانی به نیروهای عراقی مستقر در سوسنگرد شوند. نیم ساعت بعد گلوله باران متوقف شد و من به خواب رفتم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید              ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
Mahmood karimi _  Daman Keshan (128).mp3
6.17M
🍂 دامن کشان رفتی (کامل) سلام علی‌العباس علیه السلام 🔸 با نوای حاج محمود کریمی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂