🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 9⃣
خاطرات رضا پورعطا
همین که خواستم بخوابم، صدایی توی سالن پیچید. برید بیرون... یالا اینجا رو ترک کنید... مگه اینجا مسجد یا نماز خونه است؟ خلاصه شلوغ پلوغ شد. هر کس حرفی زد. خیلی ها که می دانستند توی راهرو چقدر سرد است، اعتراض کردند و گفتند جناب خجالت بکش... داریم دعای کمیل میخونیم! یارو هم نه گذاشت و نه برداشت گفت: دعا تو سرتون بخوره.. ما رو فلج کردید... می خوایم استراحت کنیم. آخه این چه اوضاعیه؟ گفتم رضا بلند شو که اوضاع بی ریخت شد. سرم را از زیر میز بیرون آوردم و پرسیدم این کیه که اعتراض میکنه؟ گفت رئيس قطاره. ظاهرا مأموران رستوران شاکی شده اند. پیش خودم گفتم بنده خداها حق دارند. چون این دعایی که این می خواند تمامی نداشت.
رضا حسینی گفت: مثه اینکه میخوان بیرونمون کنن؟ تعدادی با اعتراض گفتند یعنی چی. ما دعا میخوایم! ما هم همراه با جمعیت معترض گفتیم راست میگه.... ما دعا میخوایم..... خدا خوشش نمیاد دعا رو ناتموم بذاریم.... از خدا بترسید... خلاصه هر چیزی که می دانستیم احساسات مردم را تحریک می کند بر زبان آوردیم. از آن طرف رئيس قطار به کمک مأموران شروع کرد به بیرون راندن جمعیت از رستوران.
چاره ای نبود.
شاید نیم ساعت طول کشید تا همه را از رستوران بیرون کردند. تازه وقتی وارد راهرو شدیم، فهمیدیم که چه جای گرم و نرمی را از دست دادیم. به هر کی نگاه میکردی چشم های خواب زده اش داد میزد. خیلی ها پشت سر هم خمیازه میکشیدند. معلوم شد همه خواب بودند. ما هم که از شدت گرمای داخل عرق کرده بودیم، به یک باره در معرض باد سرد قرار گرفتیم و حال بدی پیدا کردیم، باد سردی از پنجره های شکسته می وزید و قطار با سر و صدا کوهستان های برفی را پشت سر می گذاشت. بچه ها همین طور می لرزیدند. باید کاری می کردم وگرنه همه مان یخ می زدیم. به یاد دستشویی افتادم. گفتم: بچه ها برویم توی دستشویی.... بالاخره اونجا میتونیم خودمون رو از باد در امان نگه داریم. همه موافقت کردند و به طرف دستشویی به راه افتادیم. با عجله دستگیره در دستشویی را گرفتم تا داخل شوم. اما انگار قبل از ما اشغال شده بود. خلاصه به کمک بچه ها و به زور در دستشویی را باز کردیم. اولین صحنه ای که توجهم را جلب کرد عمامه ای بود که در ساک دستی شخصی که داخل ایستاده بود فرو رفته بود. پرسیدم تنهایی؟ گفت تشریف بیارید. برای شما هم جا هست. به اتفاق بچه ها داخل دستشویی شدیم. بچه ها شروع به شوخی و خنده کردند. یکی از بچه ها گفت: حاجی آقا فکر کنم من شما رو می شناسم. شما روحانی حوزه نیستید؟ یارو کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت نه خیر. آقانورالدین هم گفت حاجی آقا.... این دوستمون راست میگه.... قبلا یه جایی شما رو دیدیم. او کمی مضطربانه گفت نه خیر آقا.... اشتباه می کنید... منم مثل شما مسافر تهران هستم. یکی از بچه ها گفت: حاجی آقا ببخشید... شما نبودید که فریاد زدید دعای کمیل اینجا برگزار میشه؟ بنده خدا به هر کوچه ای که زد بی فایده بود. بالاخره پرده از حقیقت برداشت و گفت واقعیتش من اعلام کردم دعای کمیل با تعجب پرسیدم پس دعا رو کی خوند؟ گفت خودم. سپس با حالتی گلایه آمیز گفت: آقایون با خیال راحت گرفتید خوابیدید. اما من بدبخت پدر جدم در اومد و دعا روکش دادم... باور کنید روضه ای نبود که من امشب نخونده باشم. متوجه شدم آن عمامه ای که در بدو ورود دیده بودم متعلق به حاجی آقای دلسوزی بود که برای کمک به مردم و نجات آنها از سرمای دهلیزهای یخ زده قطار، نقشه برگزاری دعای کمیل در رستوران را کشیده بود. وقتی احساس نزدیکی به ما کرد، با اشاره به ساکی که در دستش بود گفت خیلی هم کار ساده ای نبود. از اینها گذشته دوست نداشتم از لباسم سوءاستفاده کنم. اما چون خودم هم بلیت نداشتم، مجبور شدم لباس هایم را بپوشم و سراغ رئيس قطار بروم. از او خواستم اجازه بدهد دعای کمیل را برگزار کنم. رئيس قطار هم که لباس های من را دید احترام گذاشت و موافقت کرد. پیش خودم گفتم اگر دو، سه ساعت توی گرما باشیم بهتر از این است که یخ بزنیم. گفتم دمت گرم حاجی..... ثواب کردی. گفت والا اگه بیرونمون نمی کردن، قصد داشتم تا نماز صبح دعا رو طول بدم. همگی خندیدیم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
هوالشاهد🌸🍃
🍃پس از سالها باز وقتی دور و بر خودمون رو نگاه می کنیم هنوز هم چه اینجا و چه آنجا #صدایی نیست😳
👈اصلا آقا چرا باید صدایی باشه! تا حالا از این زاویه به خاطرات بیادماندنی هم رزمان و .... نگاه کردیم.
👈تازه وقتی صدایی هم از آن دوران ناب در میاد هم ، نشرش با کلی مکافات روبه رو هست. نگاه نکنید دارید یه خاطره رو به خوبی و راحتی می خوانید.
👈رزمندگان دفاع مقدسی، باید خودشون هم همت کنن و شروع به نگارش خاطرات دفاع مقدس نمایند.!
👈 نیازی نیست، نویسنده باشند، 👈نیاز نیست حتما دوره های آکادمیک و کلاسیک نویسندگی را گذرانده باشند.
🍃خدا رو شکر هر چه نگارش شود مانند همین خاطره ،از جذابیت نوع خودش برخوردار است. امتحان کنید متوجه خواهید شد. بعد دیگه نمی تونید ولش کنید.
😊اصلا جذابیت را بایددر چه چیزی ببینیم؟
👈 متن روان ،هم خوب است اما وقتی به شکل ادبی و کتاب در می آید خود به خود بسیاری از سادگی ها معنویت ها و ... حتی طنزها هم دستخوش ویراستاری دیگرانی می شود که شاید آن لحظات ناب را درک نکرده باشند و یا اصلا با آن بیگانه باشند.
👈یک لحظه ی آن دوران با لحظه ی دیگر آن متفاوت است. لحظه ای صحبت و آنی پس از آن شهادت، حتما تجربه کرده اید.
👈دلمان لک زده برای آن دوران ناب حالا که گروهی همت نمودند نوشتند و گروهی هم باز نشر آن را بعهده گرفته اند باید این کلمات قدیمی جبهه را به زبان آورد یادتان که نرفته پایان نامه ها چه اداری ،چه جبهه ای تو همون کاغذ های نامه که بعد میشد پاکت و ارسال می شد به سوی دوست یا یار... می نوشتیم.
#من_الله_التوفیق_
👈برادر عزیز ،آرزو می کنم، همیشه قلمتان پر توان ،روان و جذاب باشه .
👈همرزمانی که خاطرات حتی کوچک خودشون رو ننوشتن. دلسرد نشویم،سست نشویم، هر کاری همت میخواد که تو وجود همه ی همرزمان هست .
پس بسم اللّه
🌸ارادتمند نبی زاده
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت هشتاد و دوم
وضعیت تغذیه در اردوگاه
ماهای آغازین اسارت در اردوگاه ۱۱ خبری از صبحانه نبود و تنها ناهار و شام داشتیم و بعد از چن ماه صبحانه هم اضافه شد. نوع غذا در تمامی ۴۴ ماه اسارت یکسان بود و هیچ تنوعی نداشت. فقط گاهی کم و زیاد می شد. کیفیت هم تو ماه رمضان ها کمی بهتر شد.
صبحانه بصورت ثابت، همون شوربای معروف عراقیا بود که در اردوگاه یازده به هر اسیر گاهی یک سوم لیوان و حداکثر نصف لیوان با یه دونه صمون می دادن.
جیره ناهار مقداری برنج بود، در حد یک چهارم تا یک سوم یه بشقاب معمولی با نوعی خورش ساده شامل خورش پیاز، بادمجان، گوجه، گل کلم، کرفس. تمامی انواع خورش فقط آب بود و نمک و گاهی کمی رب گوجه و یه نوع از مواد بالا. وقتی می گیم خورش گل کلم یعنی آب و نمک و کمی رب و کمی گل گلم . بعضی وقتا می گفتن رب گوجه نیست و آشپزها یکی از اون سبزیجات را با کمی نمک میجوشوندن و به خورد ما میدادن. وعده شام هم همیشه آبگوشت بود و فقط شبای جمعه بجای آبگوشت خورش لوبیا بود. آبگوشت هم با گوشت یخی پخت میشد و حداکثر گوشتی که به هر اسیر می رسید به اندازه یک تا دو بند انگشت بود.
گوشت ها آنقدر مونده بود که بوی بسیار نامطبوعی میداد و علیرغم گرسنگی شدید بسختی می تونستیم بخوریم و حتی تعدادی اصلا نمی خوردن و سهمشون رو به افراد دیگه میدادن. شام رو هم دو سه ساعت مونده به غروب میدادن و وقت خوردن کاملا سرد بود و یه لایه چربی روی غذا خشک شده بود. همین آبگوشت عامل بسیاری از بیماریها شده بود و گاهی هم بندرت مرغ می دادن.
به هر آسایشگاه ۱۲۰ نفره دو تا دو نیم مرغ داده می شد و اون روز، روزِ سخت مقسمین غذا بود که چطور یه دونه مرغ رو بین چهل تا پنجاه نفر تقسیم کنن. حتی استخونا رو هم دور نمینداختیم و تا جایی که مقدور بود می جویدیم و می خوردیم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂 🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت هشتاد و سوم:
چرا دزدی کردی؟
معمولا یکی دو ساعت به غروب مونده سهمیه صمون روزانه تقسیم می شد. هر آسایشگاه دو سه نفر مسئول تحویل گرفتن صمون بودند. ماشین صمون که میومد، مسئولِ صمون ها میرفتن و با پتو سهمیه رو تحویل می گرفتن و وقتی که زمان هواخوری تموم می شد، مقسمین با عدالت کامل بین بچه ها تقسیم می کردن.
اوایل سهمیه روزانه یه صمون و نصف بود. بعد از چند ماه شد دو تا که یکی را صبحانه می خوردیم و یکی رو شام.
یه روز تو آسایشگاه پنج یکی از بچه ها یه دونه صمون کمتر گرفته بود و چون شدیدا گرسنه بودیم به مسئول آسایشگاه گفت که یکی کمتر به من رسیده و اونم که یه آدم مسئله دار بنام بهروز بود و با عراقیا همکاری می کرد سریع بلند شد و گفت کی صمون ایشون رو دزدیده؟ هر چه می گفتیم آقا بهروز کسی اینجا دزد نیست و ما از سهمیه خودمون به ایشون میدیم و حتی اون کسی که صمون کمتر بهش رسیده بود صرفنظر کرد و می گفت ایرادی نداره، اما ارشد آسایشگاه ول کن نبود و برای خودشیرینی کردن تصمیم گرفت به عراقیا گزارش بده.
بعثیا دنبال همین سوژه ها بودن که با اینجور بهانه ها بچه ها رو درهم بکوبن، خیلی تلاش کردیم که منصرف بشه، ولی نشد و آخرش کار خودشو کرد و جون بچه ها رو به خطر انداخت و از طرفی بحث آبرو و حیثیت جماعت ایرانی در میان بود. چند نفر درجه دار و سرباز بعثی ریختن تو آسایشگاه و فرمانده عراقی اعلام کرد یا دزد بلند بشه و به گناهش اعتراف کنه یا همه رو مجازات می کنیم. معمولاً در اینجور مواقع هم مجازات اینجوری بود که همه را به ستون پنج داخل آسایشگاه به صف می کردن و فرمان سر پایین صادر میشد و از اول صف تا آخر همه رو از یکی تا هر چند تایی که دوست داشتن با کابل میزدن. آش نخورده و دهن سوخته! انگ دزدی برای بچه بسیجیایی که در اوج گرسنگی با ایثار و از خودگذشتگی از همون یه ذرّه نون و غذاشون به مجروحا و مریضا می دادن خیلی سخت تر از کابل و شکنجه جسمی بود.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 یاد یاران
▪️ از حضرت زهرا (س) دست برندارید.
گلولههای دشمن پشت سر هم میریخت روی سرمان، مانده بودیم چهکار کنیم، جابری گفت: متوسل بشین به حضرت فاطمه (س) تا بارون بیاد، دست برداشتیم به دعا و حضرت زهرا (س) را واسطه کردیم، یک ربع نگذشته بود که باران بارید و آتش دشمن آرام شد، اللهیار داشت از خوشحالی گریه میکرد، گفت: یادتون باشه از حضرت فاطمه (س) دست برندارین، هر وقت گرفتار شدین امام زمان (عج) را قسم بدین به جان مادرش، حتماً جواب میگیرید.
✍ به روایت همرزم شهید
#شهید_اللهیار_جابری🌷
@defae_moghadas
🍂