🍂
🔻 یاد یاران
▪️ از حضرت زهرا (س) دست برندارید.
گلولههای دشمن پشت سر هم میریخت روی سرمان، مانده بودیم چهکار کنیم، جابری گفت: متوسل بشین به حضرت فاطمه (س) تا بارون بیاد، دست برداشتیم به دعا و حضرت زهرا (س) را واسطه کردیم، یک ربع نگذشته بود که باران بارید و آتش دشمن آرام شد، اللهیار داشت از خوشحالی گریه میکرد، گفت: یادتون باشه از حضرت فاطمه (س) دست برندارین، هر وقت گرفتار شدین امام زمان (عج) را قسم بدین به جان مادرش، حتماً جواب میگیرید.
✍ به روایت همرزم شهید
#شهید_اللهیار_جابری🌷
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست9 0⃣1⃣
خاطرات رضا پورعطا
قطار سوت کشان وارد تونل کوهستان شد. بوی سوخته دود فضای کوپه را پر کرد. پیرمرد به سرفه افتاد. از جا برخاستم و تای پنجره را به سختی بالا کشیدم..
صدای مأمور قطار که فریاد کشید تهران، چیزی جانذارید، مرا از خواب پراند. عبور پایه ها و خطوط در هم و بر هم ایستگاه تهران وحشتی در دلم انداخت. احساس تنهایی و غربت همه وجودم را گرفت.
صدای سوت ممتد قطار در مغزم طنین انداز شد. با دقت آنچه را می دیدم در ذهنم ثبت می کردم. ایستگاه خیلی بزرگ بود. ریل های آهن مثل مار خزنده در هم می پیچید و دور می شد. قطار با تکانهای شدید متوقف شد. با هزاران دغدغه و فکر از پلکان قطار پایین آمدم و خودم را برای سرنوشتی تازه آماده کردم. نسیم خنکی در ایستگاه می وزید و سر و صورتم را نوازش میداد. لحظه ای چشمانم را بستم و به هوای شرجی جنوب فکر کردم واقعا فاصله بین بهشت و جهنم بود. نگاهی به اطراف انداختم و به سمتی که همه مسافرها می رفتند حرکت کردم. از یک پلکان آهنی خودم را بالا کشیدم. نمی دانستم چطور باید به سمت دانشگاه بروم.
پرسان پرسان سوار اتوبوس واحد شدم و به سمت دانشگاه تهران به راه افتادم شهر خیلی شلوغ بود و مردم سراسیمه و با عجله به هر سو می رفتند. نمیدانم چرا همه عجله داشتند؟ ساعت ها طول کشید تا به میدان انقلاب رسیدم. تا در دانشگاه فاصله ای نمانده بود. یک پلاستیک مشکی در دستم بود که یک زیرشلواری و یک پیراهن در آن بود. پیاده به سمت دانشگاه راه افتادم. گاهی سر و وضع عجیب و غریب بعضی از جوانها توجهم را جلب می کرد.
پس از طی مسافتی به دانشگاه رسیدم. به آموزش مراجعه کردم. هر چی توی فهرست اسامی گشتند، اسم مرا پیدا نکردند. گفتم: بابا. من قبولی ۶۵ هستم مرخصی گرفتم. حالا هم برای ادامه تحصیل اومدم. پرونده ها را زیر و رو کردند اما چیزی پیدا نکردند. خانمی که مسئول این کار بود، نیم نگاهی به من انداخت و گفت نداریم آقا. همچین اسمی توی لیست نیست. با تعجب و اصرار گفتم با دوستم آمدم ثبت نام کردم. با اکراه نفسی تازه کرد و یک بار دیگر پرونده ها را زیر و رو کرد. چیزی پیدا نکرد. یک خانم ۴۰، ۴۵ ساله با قیافه ای جدی وارد اتاق شد و جویای جریان من شد. خانم مسئول، موضوع را برایش توضیح داد. او هم مقداری گشت و بعد رو به من گفت اشکال نداره.... فعلا برو سر کلاست تا ما بررسی کنیم و ببینیم جریان چیه. علی رغم اینکه خیلی بداخلاق و جدی بود اما با مهربانی با من صحبت کرد.
برنامه کلاسی را نوشتم و به سمت آموزش و پرورش برای تعیین تکلیف وضعیتم حرکت کردم. چون از طرف آموزش و پرورش مأمور به تحصیل شده بودم و می بایست دو روز در هفته در اختیار آنها می بودم. قبل از رفتن، سراغ خوابگاه را گرفتم، گفتند هنوز تقسیم نشده. ظاهراً دانشجوهای قبلی هنوز خوابگاه را خالی نکرده بودند. نمی دانستم کجا باید بروم. جایی را نمی شناختم. پولی هم نداشتم که خوابگاه اجاره کنم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 " صبح رهائی"
قسمت اول
غلامشاه جمیله ای
پس از پذیرفتن قرارداد ۵۹۸ توسط دوکشور ایران و عراق و اجرایی شدن آتش بس همه جانبه و حضور نیروهای بین المللی نظارت برآتش بس در مرزهای دو کشور، حالت نه جنگ و نه صلحی بین دو کشور ایجاد شده بود و مذاکرات بین دو کشور که معمولا" به نمایندگی آقای دکتر علی اکبر ولایتی وزیر وقت امور خارجه ایران و طارق عزیز وزیر وقت امور خارجه عراق معمولا" در نیویورک آمریکا و ژنو سویس با نظارت سازمان ملل و دبیرکل وقت آن آقای دکوئیار هر چند ماه برگزار میشد و متأسفانه رکود خاصی بر مذاکرات صلح حاکم شده بود و درخصوص مالکیت اروندرود و بندهای مربوط به لایروبی اروند و تبادل اسراء ، همچنین عقب نشینی به پشت مرزهای بین المللی مذاکرات گره خورده بود و هر بار دور بعدی مذاکرات به دو تا سه ماه آینده موکول می شد و اسرای ایرانی و عراقی همچنان در بند اسارت انتظار آزادی و تولدی دوباره را داشتند. هر بار که مذاکرات بی نتیجه به اتمام میرسید و تاریخ دور بعدی مذاکرات برای دو تا سه ماه آینده اعلام میشد ما که در کمپ ۱۳رمادیه محبوس بودیم، برای چندین ماه بی خیال تبادل اسراء میشدیم. به گفته یکی از دوستان شوخ طبع هم استانی بنام حسین روشن هر وقت مذاکرات بدون نتیجه به پایان میرسید میگفت: بچه ها بخوابید تا سه ما دیگر، اسراء هم ناچارا" به انتظار دور بعدی مذاکرات و درحالت سخت انتظار تحمل میکردند، ۲۵ماه از اجرایی شدن آتش بس میگذشت و حالت نه جنگ و نه صلح بین دو کشور حاکم بود، تا اینکه صبح روز چهارشنبه مورخ ۲۴ مرداد ماه سال ۱۳۶۹ساعت ۸ صبح طبق معمول هر روزه اسرا همه با لباس فرم زرد رنگ به ستون پنج جهت آمار صبحگاهی بخط شدیم. صبح راس ساعت 8 سربازای عراقی درب اتاق را برویمان گشودند و اسراء برابر مقررات زندان بعد از اعلام برپا و خبردار به دستور سربازای عراقی بصورت سر پایین نشستیم، به نحوی که حتی نمیدانستیم چه کسی و چند سرباز برای آمار وارد اتاق میشدن. پس از گرفتن آمار همه اتاقها با سوت سربازای اردوگاه آزاد باش اعلام گردید. اتاق ما ۸۲ نفره بود و در طبقه دوم اردوگاه واقع شده بود.
عراقیها روزانه در ساعات ۸ ، ۹ ، ۱۰، ۱۳، ۱۵و ۱۷ آمارمان را می گرفتن. برای هر داخل باش و بیرون باش اسراء آمار بود و روزهایی که خودروی حمل زباله و یا هر خودروی دیگری برای تخلیه آذوقه و یا هر چیز دیگری وارد اردوگاه میشد برای هر خودرو قبل از ورودش یه آمار و قبل از خروج و ترخیصش از دژبانی اول اردوگاه هم یه آمار مازاد بر آمارهای روزانه گرفته میشد. خلاصه پس از سوت آزاد باش وقتی وارد محوطه برای هوا خوری و استفاده از سرویس بهداشتی شدیم، بلندگوی اردوگاه چندین مرتبه به زبان عربی پیام داد که تا ساعاتی دیگر پیام بسیار مهم صدام حسین رئیس جمهوری عراق در خصوص قرارداد ۵۹۸ از صدا و سیمای آن کشور پخش خواهد شد. احتمال حل و فصل هر مشکلی را میدادیم بجز بند تبادل اسراء. خلاصه زمان پخش پیام صدام فرا رسید. حدودای ساعت ۱۰و نیم صبح بود که بلندگوی اردوگاه متن پیام صدام را شروع به خواندن کرد...
"پیگیری باشید "
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 "صبح رهائی"
"قسمت دوم"
غلامشاه جمیله ای
به محض آغاز پخش پیام صدام از رادیو صوت الجماهیر عراق از بلندگوی اردوگاه که به زبان عربی بود، همه متوجه بلندگو شدن. من که جلوی اتاقمان در طبقه دوم بند اسرای بسیج و سپاه ایستاده بودم تا حدودی مفهوم آن پیام عربی را متوجه میشدم،بیشتر اسرا و سربازان عراقی توی اردوگاه جلوی بلندگویی که از پشت سیم خاردار و بیرون اردوگاه نصب شده بود و مخصوص بند ما بود تجمع کرده و سراپا گوش شدن. در متن پیام صدام چندین مرتبه آقای هاشمی رفسنجانی رئیس جمهور وقت ایران را سید علی اکبر هاشمی رفسنجانی خطاب کرد، چون قبلا" هیچوقت کلمه"سید"به معنای"آقا"را در رادیو و روزنامه هایشان برای مسولین ایرانی بکار نمی بردند.خلاصهٔ پیام این بود که آقای هاشمی رفسنجانی رئیس جمهوری اسلامی ایران با این تصمیم ما همه چیز روشن و همه خواسته ها و مسائلی را که بر آن تکیه میکردید و هر آنچه را که شما و جمهوری اسلامی ایران میخواستید پذیرفته و محقق گردید و عقب نشینی نیروهای عراقی به پشت مرزها از روز جمعه مورخ ۲۶ مرداد آغاز خواهد شد و همزمان در همان روز مبادله اسراء از طریق مرز قصرشیرین یا خانقین آغاز خواهد شد.البته این تاریخ را به میلادی گفتن. پس از اتمام پیام صدام سربازهای عراقی خوشحالی خود را از پیام صدام ابراز نمودند و اسرا با شادی و خوشحالی همدیگر را در آغوش می گرفتند و بهم تبریک می گفتند و نوید آزادی میدادند. گرچه به آزادی امیدوار بودیم و بزرگترین آرزویمان بود، ولی اصلا"باورمان نمی شد و هر لحظه احتمال مشکل آفرینی در بحث تبادل اسراء را می دادیم. چون قبلا" چند بار بحث پناهنده ها و غیره مطرح شده بود و اجرای بند تبادل را پیچیده تر کرده بود.از لحظه اعلام این خبر حس می کردیم لحظات اسارت بسیار کند سپری میشود و همه درانتظار فرا رسیدن روز جمعه ۲۶ مرداد بودیم. فکر کنم شب جمعه ۲۶ مرداد یا جمعه شبش قرار بود ساعت ۹ شب مردم ایران به پاس لطف الهی و آزادی اسراء ندای سراسری "الله اکبر"سر بدهند. ما این خبر را از روزنامه های الثوره والجمهوریه که هر دو روزنامه به زبان عربی و مربوط به حزب بعث بود و بطور متناوب به اردوگاه می آمد خبردار شدیم. آنشب همه اسراء با خوشحالی هماهنگ با مردم کشورمان و دور از چشم و گوش سربازان عراقی ندای "الله اکبر"سردادند. چون اگر عراقیا متوجه میشدن بی شک سختگیری و اذیتمان می کردند.
آنشب و شبهای بعد از آن کمتر کسی میخوابید. شایدم در حد چرتکی می خوابیدیم. اسرا معمولا" بیدار بودن، بعضی ها آلبومها و تسبیح های دست ساز و نیمه کاره خود را تکمیل میکردند و بعضی هم کیسه انفرادیشان را که لوازم شخصیشان توش نگهداری میشد و روزهای ابتدایی اسارت به اسراء داده بودن را پاره کرده و مشغول دوختن آن بشکل کیف بودن. از زیپ لباس گرم زردرنگ اهدایی صلیب سرخ برایش زیپ میدوختن و...
روز جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ فرا رسید. تا عصر آن روز همه انتظار خبر تبادل اسراء را می کشیدیم ولی متأسفانه کوچکترین خبری حتی توسط سربازان توی اردوگاه هم به گوشمان نرسید تا اینکه عصری روزنامه آمد و خبرخوش مبادله اولین گروه از اسراء را شنیدیم که از طریق مرز خسروی و با نظارت صلیب سرخ جهانی انجام گرفته بود. شب دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۶۹بود و تلویزیون نوبت آسایشگاه ما بود. تلویزیون در ته آسایشگاه گذاشته بود و طبق معمول روشن بودنش اجباری بود، ولی مثل همیشه هیچ کسی پای تلویزیون نمی نشست و نگاه نمیکرد. البته شنیدن صدایش امری اجتناب ناپذیر بود. وقتی داشت اخبار شبانگاهی را می گفت و صحبت از تبادل اسراء میکرد ناخودآگاه همه توجه شان بطرف تلویزیون رفت. شاید تمام بچه های آسایشگاه مان برای اولین بار بود که در طول اسارت به تلویزیون عراق نگاه می کردند، آنهم موضوع تبادل اسراء. وقتی تصویر آزادگان را در حین تبادل در مرز خسروی که به خاک وطن بوسه میزدند و همچنین دژبانهای خوش استیل و اتوبوسهای بنز با پرچم عزیز و خوشرنگ کشور عزیزمان که سالها چشممان از رؤیتش محروم و دورمانده بود را دیدیم همه اشک شوق و گری ه امانمان نداد...
"پیگیر باشید"
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 "صبح رهائی"
"قسمت سوم"
غلامشاه جمیله ای
اونشب بچه ها روحیه و حال و هوای وصف ناپذیری داشتند و هر لحظه انتظار ورود پرسنل صلیب سرخ را به اردوگاه جهت امور تبادل میدادن. بعد از ظهر روز دوشنبه ۲۹ مرداد ماه و ساعت آزادباش و هواخوری اسراء بود که متوجه شدیم یک دستگاه خودروی آیفا از دژبانی اول و دوم اردوگاه که با فاصله۲۰ متری از همدیگر واقع شده بودن عبور کرد و وارد اردوگاه شد، دژبانی اول در ابتدای قسمت بیرونی حصار سیم خارداری اردوگاه واقع شده بود و دژبانی دوم در منتهی الیه قسمت درونی دیواره سیم خارداری اردوگاه. خودروی آیفا در بین سه بند اردوگاه جلوی آشپزخانه توقف کرد و تعدادی از اسراء که معمولا" بیگاری انجام میدادند، رفتن جهت تخلیه بار آن. کسی نمیدانست بارش چیست. فقط متوجه بودیم که کارتن هایی را از خودرو خارج و تخلیه کردند. طولی نکشید ارشد اتاقها که منتخب خودمان بودند را صدا زدند و ارشدها هم تعدادی ازبچه ها را با خودشان بردن و در برگشت متوجه شدیم که لباس تبادل برای اسراء آورده اند. اون لحظات از شادترین لحظات عمر اسارتمان بود.
لباس اسارت را به اتاقها انتقال دادند و همین جوری بین بچه ها نه بر اساس سایز و اندازه توزیع کردند. هر نفر یک جفت جوراب و کفش چرمی و یک رشته کمربند و یک دست اونیفرم نظامی خاکی رنگ بسیار گشاد و آستین کوتاه که بچه ها بهش میگفتن لباس دسته جمعی تحویل دادند و گفتند خودتان لباسهایتان را با هم معاوضه و یا تنگ کنید. شبها تا صبح مشغول خیاطی و سروسامان دادن لباسهایمان بصورت خیاطی دست دوز بودیم. یکی دو شب تقریبا" قابل پوشیدنشان کردیم. اولین باری بود که توی اسارت چنین لباسی را می پوشیدیم، گرچه کیفیت چندانی هم نداشت، ولی برای ما که از لباس بدرنگ و دلگیر زرد خسته و زده شده بودیم، لباس تبادل برایمان بسیار جذاب و خوش فرم بنظر میرسید.
چند روزی گذشت تا اینکه روز پنجشنبه مورخ ۱۳۶۹/۶/۱ صبح ساعت آزاد باش و هواخوریمان بود که ارشد قاطع (ارشد بند) که از اسرای برجسته و منتخب خود بچه ها و بعنوان نماینده اسرای بند ما با عراقیها بود اعلام خبردار کرد. همه خبردار ایستادیم، سپس فرمانده اردوگاه که سرگرد عراقی بود وارد اردوگاه شد. سرگرد عراقی که پای چپش مصنوعی و در جنگ قطع شده بود همیشه وقتی وارد اردوگاه می شد کمتر به بند ۲ که ما بودیم و مشهور بود به بند "حرس خمینی" یا بعبارتی بچه های بسیج و سپاه می آمد. چون بچه ها سوال پیچش میکردند و سرگرد عراقی واقعا" کم می آورد و ضایع و سرافکنده می شد. لذا معمولا" پس از ورود به اردوگاه مسیرش را بطرف بند ۱ که اسرای ارتشی بودن و یا بند ۳ که باز هم بیش از ۹۰ درصدشون ارتشی و ۱۰ درصدشون بچه های بسیج و سپاه بودن عوض می کرد و کمتر به بند ۲ می آمد. خلاصه آنروز پس از ورودش به کمپ مستقیم بطرف بند ۲ سپاه و بسیج آمد و...
"ادامه دارد"
@defae_moghadas
🍂