🍂
در آن ایام که بواسطه ی آموزشهای سخت غذای کم حجم برای نیروها تدارک دیده می شد، تقریبا همیشه گرسنه بودیم، به همین خاطر " کجباف" بهترین فرد برای پیدا کردن غذا بود!
وی در رایزنی (مخ زنی) از گردان بلال گرفته تا گردان مالک و فتح و فجر بهبهان، ید طولایی داشت! همیشه سفره ما آراسته از شیرگرم ، شیربرنج دزفول، حلیم شوشتر و ... بود!
یکی از روزها که در صف نماز جماعت بودیم اشاره به خلاصه کردن تعقیبات کرد. شستمان خبردار شد که قرار است غافلگیرمان کند!
سراسیمه به چادر آمدیم و طبق معمول درب چادر باید بسته می شد تا مهمان اضافه وارد نشود. در همین اثنا یکی از بچه های چادر با تاخیر وارد شد و گفت :
" مژده ! که مهمان داریم "!
پرسیدیم :
" میهمان کیست؟"!
گفت : " حاج اسماعیل "!
کجباف فی بداهه گفت:
" غلط کردی مهمان دعوت کردی"!
گفتیم :
چرا ؟!
کی بهتر از حاج اسماعیل !؟
که کجباف داد زد:
" آقایان سفره امروز را از چادر فرماندهی تک زده ام "!
همه با دست پاچگی دست بکار شدیم که یاالله گویان حاجی وارد شد و ...
حاج اسماعیل برای همه گردان عزیز بود و دوست داشتنی، تنها نگرانی کجباف، لو رفتن تک زنیهایش بود، آنهم از اینکه به چادر فرماندهی تک زده بود
و همین بس که آنشب حاج اسماعیل فقط از غذای معمولی که تمام گردان داشت، او هم خورد و یادگاری از او در شب های منتهی به عملیات از خود بجا گذاشت.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 نواهای ماندگار
💢 محمد میرزاوندی
🔰 ترانه لری
⏪ دایه دایه وقت جنگه
🔻 زمان اجرا: سال ابتدایی جنگ
🔻 حجم :
🔻 مدت آهنگ: 03:50 دقیقه
در سالهای جنگ، هرکس با هر لهجه و هنری که داشت تلاش می کرد تا خدمتی به جبهه اسلام کند و سهمی داشته باشد. ترانه دایه دایه یکی از خاطره انگیزترین آهنگ های ساخته شده است که برای دوران خود اثرگذاری خاصی ایفا نمود. و اینک گوشه ای از خاطرات رزمندگان ما، خصوصا اقوام لر می باشد.
🔅🔆🔅🔆❣🔆🔅🔆🔅
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست خاطرات ۱۰۸
خاطرات رضا پورعطا
من و رضا و محمد هم مجبور شدیم در پی نیروها شروع به دویدن کنیم. ناگهان محمد با حالت پرسشگرانهای پرسید: معلوم هست با این عجله کجا داریم میریم؟ حرف محمد باعث توقف ما شد. لحظه ای به هم خیره شدیم و سپس هر سه زدیم زیر خنده. واقعا درست میگفت. آن طوری که ما در کنار ستون نیروها با عجله میدویدیم، انگار هدف خاصی داشتیم، نیم نگاهی به رضا حسینی انداختم و گفتم: بسیار خب..... اینم اصرار حضرتعالی... حالا لطفا جایگاه ما را مشخص کن... چیکار باید بکنیم؟ کمی من و من کرد و گفت: خب... این نیروها هر جا که رفتن ما هم میریم.
چیزی نمانده بود که محمد با دست بر فرق سرش بزند. گفت: آخه آدم حسابی هر کدام از این نیروها اسم و رسته و گروهان مشخصی دارن. اگه الان یه خمپاره بیاد و بخوره تو فرق سرمون... از رو چی شناسایی مون کنن.. پلاک هم که نداریم! از فرصت استفاده کردم و گفتم: هیج نگران نباشید باید از تخصص مان استفاده کنیم... محمد ہا تعجب پرسید: چی میگی رضا.. اینجا تخصص کیلو چنده؟ گفتم: برادر من... انگار سه نفرمون هم تخریب چی هستیم. پس باید تلاش کنیم فرماندهان گردان شوشتر را پیدا کنیم و خودمان را بهشان معرفی کنیم.
محمد معترضانه گفت: آقا رضا.. گردان وقتی حرکت میکنه، فکر همه جاشو کرده. ممکن نیست به حرف ما توجه کنن.... اصلا ممکنه به ما شک کنن. گفتم خوب واقعیت رو بهشون میگیم. محمد با لبخند گفت: یعنی بگیم دیشب فرار کردیم. گفتم: نه جان من، خب.. میگیم که از نیروهای باقیمانده عملیات دیشب هستیم و میخوایم به عنوان نیروی آزاد به شما ملحق بشیم... حتی حاضریم پیک گردان هم بشیم.
رضا حسینی که تا آن لحظه ساکت بود گفت: حالا تو این جمعه بازار... فرمانده گردان را چطور پیدا کنیم؟ نگاهی به ستون نیروها که از کنار جاده عبور می کرد انداختم و گفتم: اگه رد همین ستون رو بگیریم و جلو بریم، به فرمانده شون میرسیم. محمد گفت: پس باید عجله کنید.
بدون معطلی به سمت ستون طولانی نیروها حرکت کردیم و از یکی شان پرسیدم فرمانده گردانتون کیه؟ گفت: برادر ضرغام... گفتم: کجا میشه پیداش کرد؟ با دست نقطه ای در آن جلوها را نشان داد و گفت: الان اونجا بود.
سه تایی به سمت اشاره او حرکت کردیم. خیلی شلوغ بود. پیدا کردن برادر ضرغام هم قصه تازه ای شد. آنقدر از این و آن سؤال کردیم تا رسیدیم به یک جمع چهار نفره که در حال بحث و گفتگو بودند. معلوم بود یکی از آنها برادر ضرغام است. پیش یکی از خاکریزها ایستاده بودند و روی نقشه ای گفتگو می کردند.
جلو رفتم و سلام کردم. همه نگاه ها به سمت من برگشت. گفتم من رضا پورعطام.. خسته نباشین. جواب سلام من را با خوشرویی دادند. گفتم با برادر ضرغام کار دارم.
ضرغام که جوانی خوش بر و رو بود، یک قدم جلو آمد و گفت: بفرمایید.. امرتون؟ دست اشاره ام را به سمت بچه ها گرفتم و با آرامش خاصی گفتم: این محمد درخور و این هم رضا حسینیه... ما از بچه های گردان انشراح امیدیه هستیم که دیشب و پریشب در آن خط عمل کردیم.
وقتی اسم عملیات دیشب را آوردم، هر چهار نفرشان با تعجب به من خیره شدند. ضرغام آب گلویش را قورت داد و گفت: خب چه کاری از دست من ساخته است؟ گفتم: متأسفانه دیشب عملیات لو رفت و نتونستیم کاری کنیم. اما ما زنده موندیم و می خوایم امشب هم در عملیات باشیم. گفت: خبرشو داریم.
نگاهی از روی تعجب به همدیگر انداختند و سکوت کردند. از فرصت استفاده کردم و گفتم: می تونیم امشب کمکتون کنیم، چون همه کار بلدیم... اونجا هم که بودیم من معاون گردان بودم... فرمانده گروهان هم بودم.... از اینها گذشته کار تخریب هم خوب بلدیم انجام بدیم.... اگه اجازه بدید ما هم با شما باشیم. هر جا مشکلی پیش اومد میتونیم کمکتون کنیم.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کربلای۴_گردانکربلا _ ۵
حسن اسد پور
رفته رفته کار آموزشها سخت و سخت تر می شد. یکی داوطلبانه، یکی با درد مفاصل، یکی با درد کلیه و....، کنار کشیده و حذف می شدند! یکی از آنها، "عبدالحسن باوی" بود که از ناحیه کف دست با شیشه به سختی مجروح شد اما زخم خود را ناچیز به حساب آورد و آن را پنهان می کرد تا آنجا که روزهای بعد زخم عفونت کرد و خودش اعلام انصراف داد!
شدت و سختی آموزشها ، برخی نیروها را عصبی کرده بود! اما علی بهزادی رفتار با نیرو را خوب می دانست. گاه در خلال آموزش، برای رفع خستگی بچه ها خاطراتی از عملیات های پیشین می گفت. از رفتار عراقی ها بهنگام وحشت!
از فریبکاری و کیاست دشمن. از خطاها و اشتباهات نیروهای خودی !
این خاطرات که با هیجان و ریزه کاری خاصی گفته می شد، خود کلاس تئوری از آنچه در عملیات در پیش داشتیم بود!
یکی از زیبایی های کار که در روحیه غواصان تاثیر بسیار مثبت داشت، حضور گاه و بی گاه فرماندهان و یا کادر گردان بود. چه در عبور از باتلاق و گل ولای و چه در آموزشهای غواصی!
اینکه حاج اسماعیل در کنار من باشد و همگام با من "فین" بزند یا در گل و لای راهپیمایی کند، روحیهها را دوچندان می کرد!
هر چه به روزهای عملیات نزدیک تر می شدیم کار آموزشهای غواصی و آمادگی بدنی فشرده تر می شد. در این امر ، هم تشویق بود و هم تهدید!
تشویق برای شرکت در عملیات، تهدید بجهت امکان حذف از گروه غواص!
اینکه نیمه های شبی سرد و مه گرفته از زیر پتوهای گرم سراسیمه بیرون بیایی و لباس سرد پلاستیکی غواصی به تن کنی و در تاریکی شب به طرف آبی سرد گام برداری، در حالی که بخار از نفس های گرم، غبار دیدگانت می شود و از نوک بینی ات احساس سوزش سردی می کنی ...وقتی آهسته آهسته در آب می خزی ، نفسها از سرمای آب تنگ می شود و ...
👇👇👇👇