تازه می فهمیم چقدر این خانوادهها با کوچکترین توجهی به شهیدشون شاد می شن و چقدر چشم انتظار رفقای بچه شون هستن
وای بر ما که چقدر حرف نگفته از شهدا و جریانات جنگ رو نگفتیم و دنبال دل خودمون رفتیم.....
جاییکه بمون احترام نگذاشتن، دلخور شدیم...... ما رو بالای مجلس جا ندادن، ترک کردیم...... دعوتمون نکردند، قهر کردیم....... پاکتمون سبک بود، نرفتیم......... جواب رد شنیدیم، از پا افتادیم.....
یادش بخیر روزایی که خلوص چاشنی کارمون بود و خوبیها رو به پای رفقامون میذاشتیم..... به شهر میومدیم و اول خونه بچه های تو جبهه سر میزدیم کار اونا زمین نباشه.....مجروحیت خودمون رو پنهان می کردیم تا ریا نشه......نمازمون رو فقط برای خدا می خوندیم و بس.....
فکر نکنید با خودم هستم، نه، ما که از این ها مبرا بودیم..... با همونایی هستم که اجرشون رو گرفتند و الان همنشین خوبا هستن و شایدم گوشه ای دارن می سوزن و می سازن
فقط یادمون نره، جنگ که تموم شد.......تازه کار ما شروع شده بود..... تازه تکلیفمون شروع شده و باید این حماسه ها رو تثبیت می کردیم....... همین
👋
🍂
🔻 خاطرات اسارت
نگهبانها وقتی میخواستند اسم کسی را بنویسند، اسم کوچک، اسم پدر و پدربزرگش را مینوشتند. کاری به فامیلی فرد نداشتند. بعضی وقتها بچهها آنها را سرِ کار میگذاشتند و اسمهای عجیب و غریب بِهِشان میگفتند.
یک شب، یکی از اسرا داشت نماز شب میخواند. نگهبان صدایش کرد و پرسید «اسمت چیه؟» گفت «شنبه». گفت «اسم پدرت؟» گفت «یکشنبه». گفت «اسم پدربزرگت؟» گفت «دوشنبه».
صبح آمد سرِ صف و گفت «اسمی رو که میخونم بلند شه». بعد نگاه کرد به کاغذی که توی دستش بود و گفت «شنبه، یکشنبه، دوشنبه». تا اسم را خواند همه زدند زیر خنده.
بیچاره مانده بود که چه بکند.
راوی:مهدی ایتوک
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻طنز جبهه
🔅 رسد آدمی به جایی...
بعدازظهر بود و گرمای جنوب. هر كس هر كجا جا بود كف چادر استراحت میكرد. آنقدر كه جای سوزن انداختن نبود.
اگر میخواستی از اين سر چادر به آن سر چادر سراغ وسايلت بروی، بايد بال در ميآوردی و از روی بچهها پرواز میكردی.
با اين حال بعضیها سرشان را میانداختند پايين و از وسط جمعيت رژه می رفتند و دست و پا و گاهی شكم بسياری را هم لگد می كردند و اگر كسی حالش را داشت، بلند میشد ببيند كيست و دارد چه كار میكند. در آن اوضاع یکی که حال بیشتری داشت برگشت و به او گفت: «رسد آدمی به جايی كه به جز خدا نبيند.» او هم دوباره روانداز را روی صورتش كشيد و لبخندزنان خوابيد.
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 یا صاحب الزمان..
🌹کی شود در ندبه های جمعه پیدایت کنم
🌹گوشه ای تنهانشینم تا تماشایت کنم
🌹مینویسم روی هرگل نام زیبای تورا
🌹تا که شاید این روزجمعه ملاقاتت کنم...🌸یا صاحب الزمان..
🌹کی شود در ندبه های جمعه پیدایت کنم
🌹گوشه ای تنهانشینم تا تماشایت کنم
🌹مینویسم روی هرگل نام زیبای تورا
🌹تا که شاید این روزجمعه ملاقاتت کنم...
@defae_moghadas
🍂
🔴 سلام،
باز هم خاطره ای داریم از گوسفندان اهدایی جبههای و بازی ها و نقشه هایی که بچهها برا آن زبان بسته ها می کشیدند. ولی اینبار....
🍂
💥انصاف در دوستي💥
🔻 گوسفند اهدایی
شهید اصغر اعتمادی بر اثر يك ماجراي قدري شيطنت آميز كه بين بسيجي ها رايج بود؛ با ما جفت و جور و آشنا شد..
ماجرا چه بود!؟
فکر کنم پدر حاج اسماعیل "شاید هم شخص دیگری از پدران شهدا " چند گوسفند را به گردان آورده بود كه بچه ها قربانی کنند و بخورند... فرض کنید نذری یا به دلیل عهدی چیزی.
خوب! هر کس که جبهه رفته باشد از بدی غذا و بی کیفیت بودنش داستانها دارد و لذا گوسفند و گوشت تازه؛ برای خودش یک تحول و یک ماجرایی به یاد ماندنی داشت !
چند نفر از قدیمی تر ها؛ از آنجا که مدتها بود بچه ها مرخصی درست و حسابی نرفته بودند؛ با یک شیطنت، اعلام مرخصی کردند تا هم بچه ها به خانواده ها سری بزنند و هم به تبع آن؛ جمعیت کمتر بشود و لاجرم گوشت بیشتری سهم مرخصی نرفته ها بشود " و قطعا مثل روز روشن است که هم دستور مرخصی برای رضای خدا بوده و هم ماندن و نرفتن مرخصی از سر ایثار و ازخودگذشتگی😜☺"
گردان خلوت شده بود و گوسفندان هم به مسلخ رفتند و بساط آبگوشت و خوردن شام و ناهار با کیفیت برپا شد.
از قضای روزگار چون هم خيمه ای های شهید اعتمادی مرخصی رفته بودند؛ آن چند روز او؛ هم خیمه ای ما شده بود و با هم؛ هم خوراک و همراه شده بودیم. وقتی او از این ماجرا با خبر شده بود که راز مرخصی و گوسفندان در چیست؛ در هر وعده ی غذایی، با هر زور و اصرار و کوششی که به خرج می دادم؛ لب به آن غذا نمی زد و از غذاهای لشکر که واقعا نخوردنی بود، می خورد.
حميد دوبری
@defae_moghadas
🍂
یادش بخیر! شب های عمليات!!!
شب هایی که فقط برای چند متر پیشروی، باید چند شهید می دادیم تا به کربلا نزدیکتر شویم.
گاهی روی خاکریز می رفتیم و بر خود می بالیدم که نزدیک ترین ایرانی هستیم به کربلای حسین.
غرق در لذت تصویر سازی ذهنی بارگاهش می شدیم که نور توپخانه دشمن در آن تاریکی، ما را به خود می آورد و پیام می داد که این راه، خون می خواهد و درایت،
مبارزه می خواهد و تدبیر!
عشق می خواهد و توکل ..
🍂
🔻 خاطرات آزادگان
✴️ابوترابی،تو هیچ نیستی…
قبل از این، هرچه بهشان می گفتیم قبول نمی کرد. این بار آمد. به آتشکده ای رفتیم که به کاخ اردشیر بابکان معروف است. چند نفر دیگر هم همراه ما بودند؛ دوستان آزاده، مسئولین محلی وآیت الله زنجانی. جاهایی ازسقف آتشکده ریخته بود.
فاصلة سقف تا زمین،پانزده شانزده متربود. داشتیم سقف ها رامی دیدیم، یک دفعه، پای حاج آقا سُر خورد؛ داشت پرت می شد پایین که دو دستش را گرفت لبة سقف. دویدیم طرفش و او را بالا کشیدیم.وقتی داشتیم برمی گشتیم ظهر بود. رفتیم روستایی که سر راهمان بود.
توی مسجد روستا نمازمان را خواندیم. خادم مسجد دفتر یادبودی آورد. هر کس چیزی نوشت. نوبت حاج آقا شد. نوشت «بسم الله الرحمن الرحیم. ابوترابی توهیچ نیستی. والسلام. سید علی اکبر ابوترابی». مهر مخصوصش را هم زد.
بعدها از ایشان پرسیدم « حاج آقا سر اون جمله چی بود». کمی فکر کرد و گفت «وقتی داشتم آتشکده رو می دیدم، توی فکر بودم؛ از ذهنم گذشت که آزاده ها و خانواده هاشون مشکلات زیادی دارن. من به هر شهر و دیاری که می رم، اون ها مشکلاتشون رو با من در میان می ذارن. اگه یه روز از دنیا برم، به چه کسی رجوع می کنن، که همون موقع پام لغزید. وقتی میون آسمان و زمین آویزان شدم،فهمیدم خدا گوشمالی ام داده که ابوترابی،تو هیچ نیستی».
🔹 راوی: حسین اصلاحی
🔸 کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 طنز جبهه
🌱شهید احمد بگلو یکی از دانشجوهای اعزامی دانشکده فنی در گردان ما بود كه در منطقه
به شهادت رسيد. سال شصت و شش با یك تیم شش نفره راهی شهرشان در مرند شدیم .
🌱زمستان بود. به خانواده شان اطلاع داده بودیم. از وضعیت خانوادگی انها اطلاع دقیقی نداشتیم. قبل از ظهر رسیدیم و مورد استقبال خانواده قرار گرفتیم. سفره ناهار را پهن کردند؛
در سفره آش محلی گذاشتند و نان بربری.
🌱آدم ملاحظه نگری بوده و هستم. بچه ها با نگاه به هم یه سوال تو چشماشون موج میزد! آیا این ناهار است ؟ پاسخ را با اشاره به آنان دادم . بله ! این ناهاره ! خانواده استطاعت ندارند ؛ اصلا به رو نیارید ! سیر بخورید! یکی دو تا از دوستان گفتند شاید ناهار نباشه ! فقط مقدمات ناهار باشه!
🌱یه چشم غره برای آنها از ناحیه من کافی بود که بنا را بر ناهار بگذارند. سیر سیر خوردیم تا خانواده خوشحال بشوند . سفره را جمع کردند. نیم ساعت بعد یه سفره دیگه پهن کردند . انواع و اقسام غذاهای محلی از انواع کباب گرفته تا خورشت
جلویمان ردیف شد.😳😳😳
🌱همگی با شکم سیر فقط به من نگاه می کردند😂😂 حالا چه کنیم؟؟؟ بنا به سفارش تو تا خرخره آش خوردیم🙈 من هم با یه جمله گفتم : من که با آداب و رسوم آنان آشنا نبودم. حالا یه مزمزه کنید😂
#حاج_کاظم_فرامرزی
@defae_moghadas
🍂
🔴 عصر شما بخیر
جبهه و جنگ زوایای ناشناخته و کشف نشده ای دارد که گاه یکی از آنها در خاطرهای نمود پیدا می کند و اطلاعاتی به ما می دهد.
خاطره زیر تقدیم می شود به دوستان که در شرف زیارت ثامن الحجج علیه السلام هستند تا ان شاالله با معرفت بیشتری مشرف بشوند و دعایی هم برای اعضای این کانال بکنند. ان شاالله