🍂 #سالار_تکریت (۴
🔹خاطرات
سید حسین سالاری
━•··•✦❁🌺❁✦•··•━
روز پنجم عید سال ۶۶، باز هم خداحافظی بود و دور شدن از مادر. این دفعه در چهره و رفتارش مشخص بود که تحمل دوری از من برایش آسان تر است. تنها غصه ام این بود که نمی توانم در مراسم سالگرد بابا شرکت کنم. از وقتی از پیش ما رفته بود، روزهای اول سال برایم تداعی لحظه های درد و رنج چند ساله اش بود.
با جعفر شاکر هماهنگ کرده بودم که در بین مسیر، سوار اتوبوس شود. از اردکان باهم شدیم و به طرف باختران رفتیم. بالاخره رسیدیم و خود را به لشکر ۸۱ زرهی معرفی کردیم. زمانی که وارد پادگان شدیم، یکی از فرماندهان که درجه سرهنگی داشت، انگار از دیدن قدو قواره و ترکیب من که به سربازها نمی خورد، تعجب کرده باشد، پرسید: «کی تو را اینجا فرستاده؟!» نامه معرفی را به او نشان دادم. با دیدن نامه دستور داد پرونده تشکیل بدهند. با جعفر شاکر جلوی یک خودروی ارتشی سوار شدیم و راه افتادیم. هوای بهاری واقعا عالی بود. علف های روی زمین جوانه زده بود و تازه داشت رشد می کرد. قسمت ما شده بود که تعطیلات عید در چنین محیطی باشیم.
تا این لحظه، مفهوم جبهه را لمس نکرده بودیم. در راه که می رفتیم، فکر میکردم داریم از میان عراقی ها رد می شویم. اضطراب داشتم، چون فضا برایم نا آشنا بود و هنوز جنگ را تجربه نکرده بودم. پرسیدیم کجا میرویم؟ » گفتند: «گردان مهندسی.» این گردان در «دشت دیره گیلان غرب » مستقر بود. به دژبانی ورودی منطقه رسیدیم. از اینجا به بعد ماشین شخصی ها را راه نمی دادند. خطاب به جعفر گفتم:
شاکر! یک یزدی پیدا کردم. » گفت: «از توی ماشین چطوری پیداش کردی؟» گفتم: «آنجاست تو دژبانی» و با اشاره دست، عکس شهید صدوقی (ره) را که روی دیوار دژبانی نصب بود، نشان دادم و زدم زیر خنده. جعفر مانده بود در این شرایط چه کار کند. دست خودم نبود و گاهی از این شیرین کاری ها می کردم. خود را به گردان معرفی کردیم. من و جعفر شاکر افتادیم گروهان سوم مهندسی که در منطقه ای بین گیلان غرب و قصر شیرین مستقر بود؛ نزدیک محلی که به آن «چم امام حسن(ع)» می گفتند.
نیروهای جدید مثل ما، یکی یکی، می آمدند. طولی نکشید سنگر مان را نشان دادند و گفتند: «وسایلتان را بگذارید داخل و مستقر شوید.» از ما پرسیدند چندماه خدمتیم و چه آموزشی دیده ایم. پاسخ روشن بود: شش ماه خدمت. دوره تخصصی مین و تخریب دیده ایم.»
هنوز درجه نداشتم و سرباز صفر بودم. یک ماه شد تا درجه گروهبان سومی ما آمد و نصب کردیم. بنا به تصمیم فرمانده، من و شاکر شدیم ارشد گروهان. رفتیم سنگر درجه دارها که جدا از سنگر سربازهای عادی بود. شانسی که آوردم جعفر، هم سنگر خودم شد. مرحله بعد، کادر گروهان به ما معرفی شدند. فرمانده، آقای مظفرالدین امیر شرفی بچه تهران و بقیه سرگروهبان ها و ستوانیارهای کادر، کُرد بودند. معاونش آقای رضا ورمزیار، اهل کرمانشاه بود.
چند روز اول گذشت. فرمانده گروهان ما را در مورد منطقه و وظایفمان توجیه کرد. متوجه شدیم فاصله ما تا دشمن و خط اول، ده، پانزده کیلومتر بیشتر نیست. خیلی دلم می خواست زودتر بروم و آنجا را ببینم. بالاخره فرمانده وظایف ما را این طور توضیح داد: «آموزش دادن نیروهای پیاده خیلی اهمیت دارد. دستور این است که شماها بروید و به آنها یاد بدهید تا مین ها را بشناسند. خیلی موارد داشتیم که نفرات در میدان مین گیر کردند و نتوانستند عقب بیایند، چون شناختی نداشتند و آموزش ندیده بودند. این وظیفه اول شماست. بعد شبانه، همراه تیم های گشتی شناسایی گردان ها، به عنوان تخریب چی، بروید و کمک کنید!» .
برنامه ریزی لازم برای آموزش دادن به گردان های پیاده انجام شد. ما را مأمور می کردند تا درس مین و تخریب به آنها بدهیم، اما خودم علاقه بیشتری به گشتی شناسایی داشتم. هم هیجان داشت، هم می رفتیم نزدیک نیروهای دشمن.
در منطقه غرب کشور، عراقی ها جلوی رو بودند و ضدانقلاب و کوله پشت سر. ممکن بود هر لحظه ما را غافلگیر کنند و ضربه بزنند. زاغه مهمات پر از مین و سلاح های دیگر بود؛ بنابراین یکی از جاهای حساس به شمار می آمد.
تجمع در منطقه خیلی معنا نداشت و اجازه داده نشده بود. هر آن ممکن بود گلوله ای بیاید یا بمباران هوایی شویم. بعضی مواقع با تشخیص فرمانده، دستور می دادند، نیروها جمع شوند تا سخنرانی کنند و نکاتی را که مورد نظرشان است بگویند؛ درباره نظم و انضباط، رعایت مسائل ایمنی و حفاظتی و امثال آن توضیح دهند و از این دست موارد. مسائل طبقه بندی شده و مهم در جمع همه نیروهای گروهان گفته نمی شد. با توجه به جذبه و جدیتی که داشتم و اینکه در کار شوخی سرم نمی شد و مقرراتی بودم، فرمانده گروهان از من خوشش آمده بود. خیلی وقت ها از من می خواست که نیروها را به خط کنم. من و بقیه سربازها را کنار هم می گذاشتند، هم قدم کوتاه تر بود، هم جثهام نحیف تر، ولی حریف کار بودم. همین که فر
مانده میگفت:
سالاری! سربازها را به خط کن. تا ده دقیقه دیگر، گروهان آماده باشد.» دست به کار می شدم. لباس ها و پوتین هایم را مرتب و منظم می پوشیدم، بندها را تا آخر می بستم. برق واکس پوتینم چشم را می زد. نیروها می آمدند و آماده اجرای فرمان می شدند. با صدایی رسا و خیلی محکم می گفتم: «از جلونظام!» صدای الله گفتن نفرات فضا را پر می کرد و کشیده شدن دست ها تا سر شانه نفر جلو انجام می شد. ادامه می دادم: «خیلی شله. از نو!» و دوباره فرمان می دادم. بین جمع، بعضی ها می خندیدند. چند بار بشین و بر پا، تنبیه دسته جمعی بود دیگر کسی جرأت نداشت بخندد. در نهایت با صدور فرمان خبر دار، همه سراپاگوش بودند تا فرمانده یا نفر ارشد بیاید و صحبت کند.
روزها که به تدریج سپری می شد، جای خود را در میان بچه ها باز می کردم. همه می دانستند که اخلاق سالاری، وقت کار و غیر از آن فرق می کند، کم کم طوری شد که احساس کردم هم فرماندهان و هم نیروها مرا دوست دارند، چون همیشه مرا در جمعشان می پذیرفتند و به حرفهایم که معمولا شاد بود، گوش می دادند. شوخی هایم را به دل نمی گرفتند و میخندیدند. لهجه یزدی را هم خیلی دوست داشتند. رفت و آمدمان با سنگر فرمانده گروهان برقرار شده بود. هر وقت فرصت می شد، دعوتمان می کرد، البته رعایت سلسله مراتب و احترامات نظامی در ارتش جایگاه ویژه ای دارد؛ آن به جای خود. خط مقدم و جبهه، فرق داشت. اگر آن فضای خشک پادگانی را حاکم می کردند، خیلی سخت میگذشت. بنابراین سختگیری در آنجا یک درجه پایین تر بود و فضای صمیمیتری وجود داشت.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
کانال حماسه جنوب
(مجله مجازی دفاع مقدس)
انتقال مطلب با ذکر منبع
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خاطرات ماندگار شهدا
دفاع مقدس
··•✦❁❁✦•··
کانال حماسه جنوب
(مجله مجازی دفاع مقدس)
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 خاطرات و تجربیات
مهدی کیانی
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔅 همه نیروهای ارتشی و مردمی و سپاهی با تمام توان خود جنگیدند و توانستند سقوط خرمشهر را تا ۲، ۳ هفته به تعویق بیاندازند. ولی این تجربه در آبادان به ما کمک کرد و باعث شد آبادان سقوط نکند. دلیل دیگر موفقیت عملیان ثامنالائمه انسجام بیشتر بین نیروهای داوطلب، سپاهی و ارتشی بود. در این عملیات همه بودند. از بچههای فداییان گرفته تا نیروهای شهید احمد کاظمی و بچههای نجفآباد که حتی لباسهای نظامی هم نداشتند.
شهید کاظمی میگفتند همه نیروها و فرماندهان معتبر جنگ از شهید خرازی و اسدی گرفته تا شهید شوشتری و رودکی، در دانشگاه آبادان و خرمشهر، مدرک گرفتهاند. قصه سقوط خرمشهر و سقوط نکردن خرمشهر، قصه عجیبی است. خیلی آموزش قویای نداشتیم. خیلی سلاح پیشرفتهای نداشتیم. حتی برخی چوب دستشان بود. اما فشارها توانست آدمها را بسازد برای باقی جنگ.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 یادش بخیر
تو جبههها،
هر رزمنده یه دفتر کوچیک جیبی داشت که در هر فرصتی یه صفحه سفید از اونو باز می کرد و می داد دست دوستش که چیزی بعنوان یادگار توش بنویسن و امضاء کنن.
یا حدیثی بود که نویسنده خود بهش عمل کرده بود، یا دلنوشته ای بود که از اعماق جان برخاسته بود، و یا یک شوخی کوچیک بود که سوژه ای می شد برای خنده ای شیرین و دلچسب
این روزا، سنی از این دفترها گذشته، بعضی سی هفت ساله، سی و هشت ساله، و....
راحت بگم،
این دفترچه ها و صاحبشون، با هم بزرگ شدن و عزیز
هر چیزی که اکسیر جبهه خورد، بزرگ شد و جاودانه
و امروز همون دست خط های بچه ها که خیلی هاشون با شهادت رفتند،
مسکنی شده برا دل های بی تاب
و تنهاییهاشون
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 عبور از مرز | ۷
علیرضا لطف الله زادگان
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
🔅 به موجب ماده ۲۴ منشور، مسؤولیت شورای امنیت در حفظ صلح و امنیت بین المللی، در بندهای اجرایی این موارد را گنجانده بودند: «۱-شورا خواستار آتش بس و خاتمه فوری همه عملیات نظامی می شود. ۲- خواستار عقب کشیدن نیروها به مرزهای شناخته شده بین المللی می شود. ۳- تصمیم می گیرد گروهی از ناظران ملل متحد را به منظور بررسی، تأیید و نظارت بر آتش بس و عقب کشیدن نیروها، اعزام کند و از دبیر کل درخواست می کند گزارشی در مورد ترتیبات لازم برای این منظور را به شورای امنیت تسلیم نماید. ۴- مصرانه می خواهد که کوشش های میانجی گرانه به نحوی هماهنگ از طریق دبیر كل جهت دست یابی به راه حلی جامع ، عادلانه و شرافتمندانه که قابل قبول هر دو طرف باشد، در مورد همه مسایل مهم، براساس اصول منشور ملل متحد از جمله احترام به حاکمیت، استقلال و تمامیت ارضی و عدم مداخله در امور داخلی دولت ها، ادامه یابد. ۵- از همه دولت های دیگر درخواست می کند از تمامی اقداماتی که می توانند به ادامه اختلاف کمک کنند، خودداری ورزند و اجرای قطعنامه حاضر را تسهیل نمایند. ۶- از دبیر کل درخواست می کند که ظرف سه ماه در مورد اجرای قطع نامه حاضر به شورا گزارش دهد.»
شورای امنیت اگر چه در قطعنامه ی ۵۱۴ برای اولین بار از برقراری آتش بس و عقب نشینی و استقرار نیروهای حافظ صلح در مرز ایران و عراق سخن به میان آورد، اما این قطعنامه زمانی تصویب شد که برتری عراق در جبهه های جنگ از بین رفته بود و نیروهای ایران بخش عمده مناطق اشغالی از جمله خرمشهر را باز پس گرفته و در بسیاری نقاط به مرزهای بین المللی رسیده بودند.
بنابراین هدف اصلی شورای امنیت از تصویب قطعنامه ی ۵۱۴، جلوگیری از ورود نیروهای ایران به خاک عراق تحت عنوان "به خطر افتادن صلح و امنیت بین المللی" بود. شورا با اشاره به ماده ۲۴ منشور در مورد مسؤولیت اولیه خود در حفظ صلح و امنیت بین المللی نیز دقیقا این هدف را دنبال می کرد که به جمهوری اسلامی ایران تفهیم کند اگر وارد خاک عراق شود، بر اساس فصل هفتم منشور مجازات هایی بر ضدش وضع خواهد کرد.
آیا ایران می توانست با اعتماد به چنین عملکردی میدان نبرد را ترک کند و تصمیم گیری این گونه سازمان ها را درباره سرنوشت یک ملت ستم دیده بپذیرد؟!
۴- ایران پیشگام در صلح با وجود مسایل یادشده، حضرت امام در سی ام خرداد ۱۳۶۱ قبل از شروع عملیات رمضان در یک سخنرانی درباره اعزام هیأت صلح به ایران و عراق که مورد قبول دو طرف باشد گفتند: « اشخاصی بیایند که طرفین قبول دارند و بنشینند و ببینند که ما به عراق حمله کردیم با عراق به ما؟ خرابی هایی را که آنها وارد کردند ببینند و بروند شهرهای آنها را هم ببینند.» این سخنان به خوبی نشان دهنده ی روحیه مسالمت جویی ایران و پذیرش یک هیأت مرضی الطرفین است. اما رفتار هیأت صلح چگونه بود؟ آقای محسن رضایی فرمانده وقت سپاه پاسداران در مصاحبه ای در ۲۱ تیر ماه ۱۳۶۱ در این باره گفت: «امام در آخرین سخنرانی خود فرمودند که اگر هیأتی بیاید که مورد قبول طرفین باشد، آن را می پذیریم. و این اولین باری بود که امام این حرف را زدند و تا حالا هم سه بار هیات نامه نوشته اند به آقای خامنه ای که شما بیایید عربستان تا صدام نیز بیاید و با هم صحبت کنید. یعنی هیأت مزبور به جای اقدام عملی در جهت شناسایی متجاوز، مذاکره با طرف متجاوز را توصیه میکند و مشخص است که در مذاکراتی از این قبیل ، طرف متجاوز هیچگاه به آن چه که دست زده است، اعتراف نخواهد کرد، خصوصا آن که کمک های مختلف سیاسی، نظامی و اقتصادی نیز وی را پشتیبانی می کرد.
꧁ حماسه جنوب ꧂
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
بـاران
بند آمده ...
امّــــا
نبــودنتان
همچنان میبارد ...
چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #سالار_تکریت (۵
🔹خاطرات
سید حسین سالاری
━•··•✦❁🌺❁✦•··•━
اعزام ما به گردان های حاضر در خط و آموزش دادن آنها ادامه داشت؛ تا اینکه قرار شد همراه تیم ها برویم شناسایی. اولین بار بود که می خواستم بروم. احساس خاصی داشتم، چیزی بین هیجان و ترس. فرمانده گفت: «خیلی از مناطقی که می روید، مین گذاری شده که جلوی نفوذ نیروهای دشمن گرفته شود. شما همراه تیم های شناسایی هستید که اگر نیاز شد، مین ها را خنثی کنید. بعضی جاها برعکس، لازم است، مین بکارید. آمادگی پیاده روی چند کیلومتری را داشته باشید. خلاصه قرار است بروید تو دل دشمن؛ بنابراین شجاع باشید و از خدا کمک بخواهید که سالم بروید و سلامت برگردید. تلاش کنید که خط دشمن را بشناسید و محل استقرار نیروهایش را بدانید. بیشتر کار شما در شب مهتابی است. نماز مغرب و عشا که خواندید، حرکت می کنید و صبح زود بر می گردید برای استراحت»
بالاخره نوبت رفتن شد. از قبل با ماشین ما را رسانده بودند خط مقدم. چند کیلومتری راه بود. در تیم گشت و شناسایی ما، من بودم و چند نفر از بچه های گردان پیاده. همان طور که گفته بودند، نماز مغرب وعشا را خواندیم و حرکت کردیم. هیچ تجربه ای نداشتم. به خدا توکل کردم و پیاده زدیم به خط. همه جا تاریک بود. فقط نور مهتاب کمک میکرد. رسیدیم به جایی که احتمال داشت میدان مین باشد. نشستم و با سرنیزه به اصطلاح زمین را سیخ می زدم تا مین پیدا کنم. دقایقی که گذشت، یک گلوله خمپاره از طرف دشمن به طرف ما شلیک شد. خیلی نزدیک خورد. سریع درازکش شدیم. بلافاصله گلوله بعدی هم آمد. فرمانده تیم به طرفم آمد: «داری چه کار می کنی؟! موقعیت را لو دادی؟ نور مهتاب خورده به سرنیزه ات و عراقی ها برقش را دیده اند. امشب باید برگردیم. با دسته گل شما، کار شناسایی تعطیل است!» خیلی زود جمع و جور شدیم و با احتیاط راه برگشت را در پیش گرفتیم. دشمن چند گلوله دیگر زد، ولی خوشبختانه کسی مجروح نشد. اولین تجربه شناسایی برای من اصلا خوب نبود.
بیشتر مینهایی که در زاغه مهمات داشتیم، آمریکایی بود. به طور متوسط هر ماه هفت، هشت مرتبه نوبتمان می شد که همراه تیم های گشتی شناسایی برویم. زمانی که نیاز به کاشتن مین بود، همراه خود میبردیم. مین های عراقی ساخت روسیه بود، مثل:گوجه ای، خوشه ای، سوسماری و.... این اسم ها را بچه های خودمان روی مین ها گذاشته بودند و به تدریج جا افتاده بود. برای اینکه به مشکل نخوریم، نحوه کار هر دو نوع مین را به ما یاد داده بودند و از این بابت دغدغه ای نداشتیم. یک بار قرار شد یک محدوده در جبهه قصرشیرین را مین گذاری کنیم. روش کاشت ما آمریکایی و قارچ مانند بود. یک مین ضدتانک M۱۹ وسط و دو مین M۱۶ ضدنفر جهشی، دو طرف آن می کاشتیم. بعد از آن دو عدد مین ضدنفر M۱۴، با فاصله مشخص از مین های M۱۶ قرار می گرفتند. اگر کسی پایش را روی مین M۱۴ می گذاشت، فاتحه پاشنه پا انگشتان پایش خوانده بود. هر جا مین گذاری می شد، نقشه اش را تهیه می کردیم و پیش خودمان نگه می داشتیم. اگر نیاز می شد این میدان مین را جمع کنیم، از نقشه استفاده می کردیم. حدود یک ماه کارمان طول کشید. خیلی زحمت داشت. ممکن بود با یک بی دقتی، کار دست خودمان بدهیم. به دلیل تحریم، مین های M۱۹ به ما نمی دادند، کشور خودمان ساخته بود. فرقش با نمونه خارجی این بود که قدرت انفجار بیشتری داشت. احتمالاتی تیانتی بیشتری در آن استفاده کرده بودند. تازه کارمان تمام شده بود که خبر دادند گلوله خمپاره دشمن خورده وسط میدان مین و یکی از مین های M۱۹، منفجر شده است. چون قدرت انفجارش بیش از حد استاندارد بود، بقیه مین ها هم منفجر شده و کل میدان مین رفته بود هوا. زحمت یک ماهه ما، ظرف هفت، هشت دقیقه بر باد رفت. شانس آوردیم که خمپاره، موقع کاشتن مین ها نیامده بود؛ وگرنه هرکس آن جا بود، پودر می شد.
برای شناسایی، یک محدوده به ما واگذار شده بود. یک ماه گذشت و به هیچ عنوان نتوانستیم نفوذ کنیم. هر بار که می رفتیم، دشمن متوجه می شد و بر می گشتیم. به مشکل خورده بودیم.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
کانال حماسه جنوب
(مجله مجازی دفاع مقدس)
انتقال مطلب با ذکر منبع
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔻با نوای
حاج صادق آهنگران
تخریبچی برگرد
اینجا پر از مین است
#کلیپ
#فتو_کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 خاطرات و تجربیات
مهدی کیانی
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔅 آبادان و خرمشهر جای سختی بود. هرکس آنجا پا میگذاشت، احتمال میداد حتی جنازهاش هم برنگردد، چون محاصره بودیم. اما میدانستیم شهرهایی مهمی هستند و باید هرطور شده آنها را حفظ کرد. آبادان قبل از انقلاب ۵۵۰ هزار نفر جمعیت داشت. فرودگاهاش بینالمللی بود.
کسانی برای دفاع از آبادان و خرمشهر آمدند، که کمتر کسی فکرش را می کرد، اما در مقابل کسانی هم نیامدند که فکرش را نمیکردیم که آنها جا بزنند و جالب اینکه امروز همانها که نیامدند بیشتر از بقیه مدعی هستند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 يادش بخیر
بچه های دزفول !
بعد از انجام هر صبحگاه،
با شور وصف ناپذیری،
شعارهای پر هیجانی سر می دادند و روحیه عجیبی بین گردان های اطراف بپا می کردند.
و البته تزریق روحیه می کردند برای عملیات آتی
❣دیر یا زود، عملیاته بووه.....
دیر یا زود عملیات خواهد شد
آهنگ حمله از بسیج پخش می شود
فتح المبین بار دیگر یاد می شود
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 عبور از مرز | ۸
علیرضا لطف الله زادگان
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
🔅- عقب نشینی تاکتیکی عراق
هر چند که عراق ادعا می کرد که از تمامی اراضی اشغال شده ایران عقب نشینی کرده است، ولی واقعیت چنین نبود. ارتش عراق در جبهه های جنوب تقریبا از تمام مناطق اشغالی به مرزهای رسمی میان دو کشور عقب رانده شده بود ولی در سایر مناطق هر جا که وضعیت زمین برای نیروهایش مساعد بود، به تجاوز خود ادامه می داد. البته با نوعی فریب کاری مناطقی هم چون قصرشیرین، مهران، میمک و قسمت های هموار را رها کرده بود، اما در ارتفاعات مسلط آق داغ، قلاویزان، ارتفاعات میمک، حمرین و ... مستقر شده بود؛ یعنی از نظر نظامی مناطق تخلیه شده را هم چنان در تسلط داشت و برای نیروهای خودی ممکن نبود که بدون تلفات در این مناطق مستقر شوند. علاوه بر این ، منطقه نفت شهر نیز کلا در اختیار نیروهای عراقی بود.
سفیر عراق در پاکستان در سیزدهم تیر ماه ۱۳۶۱ آشکارا اعلام کرد که ارتش عراق از مناطقی خارج شده که بی ارزش بوده است: «ما از مناطقی عقب نشینی کرده ایم که ارزش از دست دادن نفرات را ندارد.» و عراق به خوبی می دانست که در اختیار داشتن این مناطق می تواند در مذاکرات احتمالی، او را از امتیازات لازم برخوردار سازد.
۶- امکان تهاجم مجدد عراق
مطالعه ی وقایع داخلی عراق نشان می دهد که توسعه، بازسازی و تجهيز ارتش و ایجاد تغییرات ساختاری در حکومت این کشور از جمله اولویت هایی بود که زمامداران عراق پس از انقلاب اسلامی به سرعت به آن پرداختند و این امر پس از روی کار آمدن صدام حسین به جای حسن البكر در تیر ماه ۱۳۵۸ شتاب فزاینده ای یافت. در پی این اقدامات بود که ارتش عراق در شهریور ۱۳۵۹ به جمهوری اسلامی ایران حمله کرد و هر چند با عملیات های پی در پی ایران از جمله فتح المبین و بیت المقدس خسارت های فراوانی بر ارتش عراق وارالمقدس د آمد و بخش هایی از جنوب ایران آزاد شد، ولی با توجه به این که بخش عمده ای از قوای عراق آسیب اندکی دیده بود و اندیشه تجاوز نیز حاکمان این کشور را هنوز وسوسه می کرد، امکان بازسازی آن قسمت از ارتش عراق که دچار خسارت شده بود، کار چندان مشکلی نبود و پس از این بازسازی، تجاوز مجدد عراق به مناطق آزاد شده بسیار محتمل بود. 7- استقرار در موقعیت برتر نظامی عراق در مهر ماه ۱۳۵۹ معاهدهی ۱۹۷۵ الجزایر را ملغی اعلام کرد و مسؤولان عراق به دفعات بر بی اعتباری این معاهده تأکید کردند. هم چنین وقتی که نیروهای عراقی به همت رزمندگان جمهوری اسلامی از منطقه جنوب به عقب رانده شدند، باز هم معاهدهی ۱۹۷۵ از نظر مقام های عراقی بدون اعتبار بود و چون هیچ گونه معاهده ی صلحی نیز میان ایران و عراق منعقد نشده بود و با توجه به فاصله ی ۵۰۰ تا ۷۰۰ متری عراق از دو شهر استراتژیک ایران یعنی خرمشهر و آبادان و فاصله ی ۱۷ کیلومتری ایران از بصره، توازن ژئواستراتژیک حتی بعد از عملیات بیت المقدس هم چنان به نفع عراق بود، لذا مسؤولان جمهوری اسلامی می بایست برای به دست آوردن توازن لازم و از بین بردن برتری عراق، اقدام می کردند، زیرا این توازن بعد از عملیات بیت المقدس به وجود نیامده بود. نگاهی به عملیات نصر در دی ماه ۱۳۵۹ که در ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران طرح ریزی شده بود و بصره و تنومه را پس از آزادسازی خرمشهر و آبادان در آخرین مرحلهی عملیات جزء اهداف نظامی قرار داده بود، حاکی از علاقه مندی نیروهای نظامی برای به دست آوردن این توازن بود. حتی بنی صدر نیز نابودی ارتش عراق و ورود به خاک آن کشور را یکی از آمال اصلی خود قرار داده بود. وی خطاب به مردم گفت: «بگذارید ما با آمادگی کامل نیروهای دشمن را در خاک خود مضمحل کنیم و به داخل خاک عراق برویم».
꧁ حماسه جنوب ꧂
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #سالار_تکریت (۶
🔹خاطرات
سید حسین سالاری
━•··•✦❁🌺❁✦•··•━
یک کردزبان داشتیم به نام « آقای دژآهنگ ». عراقی ها از او وحشت داشتند. از آن شخصیت ها بود که برای سرش جایزه گذاشته بودند. قرار شد آقای دژآهنگ، به گروهان ما مأمور شود تا این شناسایی سخت را انجام دهیم. شب شناسایی، نوبت یکی دیگر از بچه های ما بود که برود. پیش من آمد و گفت: «سید؟ بهتر نیست شما که معاون گروه هستی، امشب خودت بروی شناسایی.» نگاهی به او انداختم. ظاهرا ترسیده بود. به رویش نیاوردم و با کمال میل قبول کردم. خودم هم خیلی علاقه داشتم که همراه آقای دژآهنگ بروم. می دانستم که او آدمی نترس و دلاور است؛ هر طور شده نفوذ می کند، جلو می رود و طلسم شناسایی نشدن این محدوده را می شکند.
آماده شدم و آن شب همراه تیم گشتی شناسایی و آقای دژآهنگ رفتیم. به قدری در خاک دشمن نفوذ کرده بود که در کار تخریب نیازی به من نداشت، ولی من می خواستم تجربه کنم و با او خاطره ای داشته باشم. در اولین برخورد با دژآهنگ گفتم: «خوشحال می شوم که در خدمتتان باشم.» آن شب رفتیم و با شجاعت و درایت آقای دژآهنگ در عمق مواضع دشمن نفوذ کردیم. نماز صبح را در خاک عراق خواندیم. نزدیک روشن شدن هوا، از سنگرهای کمینشان رد شدیم. عراقی ها در خواب ناز بودند. کار شناسایی آن منطقه دشوار را به خوبی تمام کردیم. آن دفعه کارمان طولانی تر شده بود. تا برگشتیم، آفتاب بالا آمده بود. حدود ساعت نه، نه و نیم صبح که رسیدیم به مقر خودمان، همه نگران بودند. با خودشان فکر کرده بودند که گیر افتاده ایم.
یکی از شب هایی که برای شناسایی رفتیم، اتفاق های جالبی افتاد. همراه تیم، چند نفر برای تأمین می آمدند، یعنی جلو، عقب و دو جناح را داشتند و مواظب بودند اگر نیروهای دشمن آمدند، سریع خبر بدهند. در منطقه ای که بودیم، تپه هایی وجود داشت. روی یکی از این تپه ها و در مسیر ما، یک سنگر کمین عراقی ها بود. چاره ای جز عبور از آن نداشتیم. از نقطه رهایی که حرکت کردیم، تصمیم گرفتیم که دو قسمت شویم. من به عنوان تخریب چی با یکی از نیروهای تأمین با هم شدیم و راه افتادیم. هر آن ممکن بود سایه ما در نور مهتاب دیده شود و لو برویم. نزدیک سنگر کمین عراقی ها که رسیدیم، دیدم یک کلاه آهنی روی آن گذاشته است. حسّی به من گفت که در این لحظه، کسی داخل آن نیست با احتیاط و به آهستگی جلوتر از نفر همراهم رفتم تا بررسی کنم که همین سر راهمان نباشد. نفر همراهم با دیدن کلاه آهنی و به خیال این که من متوجه سنگر کمین نیستم، سنگی برداشت و به طرفم پرتاب کرد تا با این روش مرا باخبر کند. خوردن سنگ روی زمین، سکوت شب را شکست. دلم هری ریخت و سر جایم ایستادم. نفر تأمین خود را به من رساند و خیلی آرام گفت: «سید! کلاه آهنی روی سنگر رو نمی بینی؟ بیش از حد نزدیکشان شدی.» گفتم: «تو سنگ انداختی بهتر شد؟ الآن همه شان می ریزند اینجا!» لحظاتی بیشتر نگذشت که دیدم یک عراقی با سرعت از سنگر استراحتشان به طرف سنگر کمین دوید. دوتایی، بی حرکت و ساکت ماندیم. دلهره داشتیم. وحشت بر مان داشت. به تأمین گفتم: دخلمان آمده. عجله کن! باید پناه بگیریم. مطمئنم که متوجه ما شده اند. » به یک طرف دویدیم تا جان پناه پیدا کنیم. در این مواقع نباید تیراندازی می کردیم و فرار چاره کار بود. پشت یک برآمدگی پناه گرفته بودیم که سرباز عراقی یک رگبار گلوله به طرفمان شلیک کرد. هیچ جوابی ندادیم. رگبار خیلی زود قطع شد. به همراهم گفتم: «حتما اسلحه شان گیر کرده. شاید هم صددرصد مطمئن نیستند که ما اینجاییم و باری به هر جهت تیراندازی کرده اند. با این حرف کمی به خود امیدواری دادیم، ولی طولی نکشید که وضع بدتر شد. یک گلوله آرپی جی به طرفمان شلیک کردند. بیشتر توقف می کردیم، حتما بلایی سرمان می آمد. دل را یک دل کردم. نگاهی به دور و بر انداختم. یک آبراه فصلی که خشک بود، نظرم را جلب کرد. گفتم: «زودباش! باید خودمان را بکشانیم وسط این آبراه و برگردیم عقب.» مطمئن نبودم که مسیر آبراه ما را به کجا می رساند. یک ثانیه جای تعلل نبود. همین که خود را انداختیم توی آبراه، یک گلوله آرپی جی دیگر، عقب سر ما آمد. خوشبختانه به کمرکش تپه بلند نزدیکمان خورد و گردوخاکش به پایین ریخت. از خودمان هیچ اراده ای نداشتیم. به خدا و ائمه علیهم السلام، متوسل شدم. مسیر آبراه را گرفتیم و به سرعت حرکت کردیم. دعا می کردم این مسیر ما را به طرف دشمن نبرد و بتوانیم به نیروهای خودی برسیم. به غیر از تعدادی تپه، بقیه منطقه دشت صاف بود. هر لحظه امکان داشت گشتیهای دشمن برسند و اسیر شویم. نمی دانم چه مقدار را دویدیم. نفس هایمان حسابی سوخته بود. تأمین همراهم که بدتر، چون سیگاری بود، سینه اش خس خس عجیبی می کرد. کم کم اثری از عراقی ها نماند و دیگر هیچ گلوله ای شلیک نمی شد. ایستادیم، اما نمی دانستیم کجا هستیم. صدای حرف زدن و پچ پچ آمد. آهسته آهس
ته و به هوای صدا تا نزدیکشان آمدیم. فارسی صحبت می کردند. نفس راحتی کشیدیم. بچه های تیم خودمان بودند. تا ما را دیدند گفتند: « شما زنده هستید؟» جواب دادم: «بله! می بینید که.» و در دلم گفتم: «عجب رفقایی که ما را ول کرده بودید به امان خدا! » کمی نفس تازه کردیم، عراقی ها شروع کردند به خمپاره زدن. دیگر جای ایستادن نبود. به هر طریقی بود خود را تا سنگر کمین نیروهای خودی رساندیم، سوار ماشین شدیم و به عقب برگشتیم.
روزها می گذشت، رفتن به شناسایی برای ما یک روال شده بود. آموزش دادن نیروهای پیاده هم همین طور. خود را سپرده بودم به خدا همیشه از او می خواستم که بهترین سرنوشت را نصیبم کند. خیلی وقت ها به شهید شدن فکر می کردم. به اینکه، مادرم نبودِ من را می تواند تحمل کند یا نه؟ هیچ وقت جرأت نکرده بودم دقیق برایش تعریف کنم که هر لحظه در جبهه، خطر در کمین ما است. اگر برایش می گفتم که می رویم شناسایی و بعضی وقت ها آنقدر به دشمن نزدیک می شویم که می توانیم نفس هایشان را بشماریم، حتما خواب و خوراکش گرفته می شد.
در آب و هوای سرد زمستان، بنا به صلاحدید فرماندهان، تعداد گشتی شناسایی ها را افزایش داده بودیم. از اوضاع و احوال می شد فهمید که خبر تازه ای در راه است. برای ما شرایط سختی به وجود آمده بود، چون تعداد نیروی آموزش دیده کم بودند، چاره ای نبود که به دفعات همراه تیم ها برویم. از این رفت و آمدها خیلی خسته بودم.
•••
اواخر اسفند ۱۳۶۶، یک روز هنگام ظهر ، داخل سنگر به خواب رفتم. در خواب، پدرم را دیدم که عرق چین سبز رنگ سیدی به سر داشت. با همان تیپ و قیافه ای که از او می شناختم، وارد سنگر شد. تا مرا دید گفت: «حالت چطوره؟ چه کارها می کنی بابا؟» بی معطلی گفتم: «بابا! می گذرد، ولی خیلی سخت! اصلا استراحت نداریم. هوا خیلی سرد است. نیرویمان هم کم است. » جواب داد: «غمت نباشد! همین روزها تمام می شود!» خیلی خوشحال بودم که پیش بابا هستم. خواستم حرف دیگری به او بزنم که یکی از بچه ها صدایم زد. از خواب پریدم. «سید! سید! پاشو آقاسید. فرماندهی با تو کار دارد.» هنوز هوشیار نشده بودم. فهمیدم بابا را در خواب دیده ام. برای اولین بار بعد از فوتش، یعنی از ۱۳۵۹ تا حالا، به خوابم آمده بود. از دیدن او احساس شادی می کردم. خستگی برای لحظاتی از بدنم بیرون رفت. از دست رفیقم عصبی شده بودم. حالم را گرفته بود.گفتم: «الآن چه وقت صدازدن بود؟ » فایده ای نداشت و امکان برگشتن به خواب نبود. حرف پدر در خواب، ذهنم را درگیر کرد: «همین روزها تمام می شود!» تصمیم گرفتم از این خواب به کسی چیزی نگویم، حتی به جعفر شاکر.
پا شدم رفتم سنگر فرماندهی. کادر گروهان و تعداد دیگری از درجه دارهای مثل خودم هم بودند. فرمانده گروهان برایمان از عملیاتی گفت که در آینده نزدیک انجام خواهد شد: «از بیست اسفند ماه تخریب چی انجام وظیفه کنید. مأمور می شوید به گروهان های پیاده، البته مسئولیت شما با باز شدن معبر و انجام عملیات تمام نمی شود. بعد از عملیات هم باید بمانید و جلوی منطقه تصرف شده را مین گذاری کنید. این ابلاغ اولیه ماموریت است. ممکن است در روزهای آینده تغییرات جزئی هم داشته باشد. بعد از ابلاغ مأموریت توسط فرمانده و اینکه عملیات در پیش داریم، خواب خودم را تعبیر کردم. احتمالا سختی این روزها، با شهادت تمام می شد. خبرش را بابا زودتر داده بود.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
کانال حماسه جنوب
(مجله مجازی دفاع مقدس)
انتقال مطلب با ذکر منبع
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂..وَللّٰهِ جُنود السّمواتِ وَ الاَرضِ..
سورةُ الفتح
-خداست که آرامش را در دلهای مؤمنین نازل کرد، تا ایمانی بر ایمانشان بیفزاید و سپاهیان آسمان و زمین فقط در سیطره اوست و خدا دانا و حکیم است.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂