🍂 جاده ای
بسوی بهشت 7⃣
گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج!
┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
نزدیکیهای اهواز بود که منم حالم بد شد و شدیداً حالت تهوع گرفتم و استفراغ میکردم، تازه متوجه دردی که بچه ها میکشیدن شدم.
چون حالتی بود که در تمام عمرم تجربه نکرده بودم. واقعاً انگاری جگرم داشت بالا میومد، انگار تمام توانم گرفته شده بود، یادم به اون نون گردو و عسل هر روز قبل از عملیات افتاد و گفتم پس جریان از این قرار بود که هر روز تقویتمون میکردن، قرار بوده شیره جونمون با بمب شیمیایی گرفته بشه، پس خوب شد اون همه تقویت شدیم؛ وگرنه توی همون لحظه اول دار فانی رو وداع گفته بودیم.
وقتی به اهواز رسیدیم ما رو به باشگاه گلف اهواز که اون زمان نقاهتگاه مجروحین بود انتقال دادن، تا موقعی که وارد نقاهتگاه نشده بودم هنوز نمیدونستم چه اتفاقی افتاده، اما وقتی وارد شدم و دیدم تمام تختها پر شده از مجروح، به عمق فاجعه پی بردم، به محض وارد شدن شهید غلامحسین بهبهانی به استقبالم اومد و گفت: حسن بیا ببین همه بچهها اینجا هستن، غلامحسین همیشه و در همه حال کمک حال من و بچههای گروهان بود و حالا هم با وجود حال بد خودش بالای سر بچهها میرفت و بهشون کمک میکرد، باهم بر بالین تعدادی از بچهها رفتیم، از جمله شهید سید حمدالله عزیزی که یَل گروهان بود و خودش همیشه میگفت اگه تیر به سینه من بخوره کمونه میکنه؛ ولی حالا بیجون و بیرمق و سیاه و سوخته و غرق تاول روی تخت افتاده بود.
همچنین سید عبدالله عزیزی برادرش که تمام کلام و حرفاش شکرخند بود و همیشه با چهرهی بشاش و خندون و شاد به بچهها روحیه میداد، حالا غرق تاول بود و نایی به تن نداشت.
حتی با همون وضعشم باز دست از شوخی کردن برنداشته بود و چون علاقه زیادی به چایی داشت از دکتری که برای معاینهاش اومده بود میپرسه که آقای دکتر چای برای من خوبه یا نه؟ و وقتی دکتر در جوابش میگه که نه جانم خوب نیست، بهش میگه آقای دکتر اشتباه نکن چای برای هر درد بیدرمونی خوبه.
سراغ چندتای دیگه از بچهها هم رفتیم اما دیگه توان نداشتم و انگار که جانی در بدن نداشتم و چشمم بهشدت درد میکرد.
حتی غلامحسین، برادرم عبدالحمید را هم به من نشون داد که رنجور و تاول زده روی تختی خوابیده بود اما توان رفتن بالای سرش رو نداشتم.
روی تختی دراز کشیدم و به غلامحسین گفتم ببین دکتری پیدا نمیکنی چشمم رو نگاه کنه؟ خیلی بی تابم کرده.
دیگه چیزی نفهمیدم و ظاهرا بیهوش شده بودم و اینکه غلامحسین دکتر پیدا کرد یا نه؟ دیگه خبر ندارم، چون بعداز اون دیگه من غلامحسین رو ندیدم، نمیدونم چقدر بی هوش بودم تا اینکه صدای حاج یدالله مواساتی رو بالای سرم شنیدم، هر دو چشمم کور و نابینا شده بود و جایی رو نمیدیدم، البته همه بچهها بینایی خودشون رو از دست داده بودند، گویا حاج یدالله به خاطر شهید رحمت الله مواساتی، بیسیمچی دیگهی گروهان که کنار تخت من بستری بود اونجا بود.
وقتی صداشو شنیدم، صداش زدم، گویا سر و صورتم اونقدر سیاه شده بود و تاول زده بود که وقتی متوجه من شد، گفت:
حسن تویی؟!
به خدا نشناختمت.
گویا بعداز اون باز بیهوش شدم؛ چون چیزی رو بیاد ندارم تا اینکه با سر و صدای هواپیما متوجه شدم که توی فرودگاه هستیم و قراره ما رو به شهرهای دیگه بفرستن، احساس سرما میکردم، با خودم گفتم کاش دوربینی بود و از اولین مسافرتم با هواپیما عکسی یا فیلمی می گرفت، سوژه خوبی بود، اولین پرواز به طور خوابیده و با لباس بیمارستانی و پای برهنه و چشمانی کور و نابینا... چه شود.!
راستش اولین مسافرتم هم بود و قبل از این سفر، فقط به مناطق جنگی رفته بودم، بالاخره برای اولین بار داشتم با هواپیما به مسافرت میرفتم و اولین سفرم هم به پایتخت بود، گفتم پس اگه خدا بخواد قراره پایتخت رو هم ببینم؛ البته اگر چشمام بینا بشه.
اما اگه چشمام هم بینا نشه، بالاخره تو هوای پایتخت که میتونم یه نفسی بکشم البته اونم اگه بتونم که نفس بکشم، بگذریم...
داخل هواپیما رو که نمیدیدم کنجکاو شدم گفتم یه دستی به دور و اطراف بکشم ببینم چه خبره و هواپیما چه شکلیه.
دست راستم که اونقدر تاولهای بزرگ داشت، مثل بادکنکی که توش رو پُر آب کرده باشی، وقتی تکونش میدادم، آب داخلش تلق تلق میکرد و دستم رو به هر طرف که سنگینتر میشد میکشید و دادم به آسمون میرفت، از خیر دست راستم گذشتم و...
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
حسن تقی زاده بهبهانی
ادامه در قسمت بعد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
«ملاصالح»
در ارتش آمریکا / ۳
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
در دو کتاب مصاحبه تاریخ شفاهی ارتش آمریکا با فرماندهان سابق گارد ریاست جمهوری ارتش صدام، به شخصی ایرانی برخورد میکنیم که دلیل اصلی برکناری بزرگترین مغز اطلاعاتی ارتش عراق یعنی سرلشکر وفیق سامرایی، به دست صدام در هنگامه حساس قبل از شروع عملیات فاو به وسیله ایران است. فردی با مشخصات «ملاصالح قاری».
«ملاصالح قاری» طلبه و رزمنده عرب زبان آبادانی در پی انجام ماموریتی عجیب در آبهای منطقه خورعبدالله، به دست نیروهای بعثی افتاده و در ماجراهایی استثنایی و شگفت به قلب مرکز استخبارات ارتش عراق در بغداد وارد و مترجم بین استخبارات و اسیران ایرانی میشود و در همین بحبوحه با ۲۳ نفر از نوجوانان اسیر ایرانی با صدام در قصرش دیدار میکند، دیداری که صدام قصد سوء استفاده تبلیغاتی از این اسیران نوجوان را به بهانه آزادی دارد، ولی با رهنمودهای ملاصالح قاری و هوشمندی این نوجوانان اسیر، این توطئه نیز نقش بر آب میشود.
در این مصاحبهها، دلیل برکناری سرلشکر وفیق سامرایی، که بعدها به اعتراف خود، در خاطرات خود نوشتش در کتاب (ویرانههای دروازه شرقی) رابط خصوصی بین صدام و دولت آمریکا برای دریافت عکسهای ماهوارهای و دیگر اطلاعات طبقهبندی شده علیه ایران از طریق سفارت آن کشور، در اردن میشود را خواهیم یافت.
برکناری احساسی، به دلیل ضعف افراد جایگزین در منصب وفیق السامرایی، بعنوان یکی از عوامل مهم شکست ارتش عراق در جلوگیری از تصرف شبهجزیره فاو مطرح می شود.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 شکست در والفجر یک،
صلحطلبشدن صدام
بررسی دلیل ناکامیها/۵
┄┅┅❀🔴❀┅┅┄
🔻 همت هم در همانبرهه در جلسه با مسئولین پرسنلی لشکر ۲۷ گفته بود در حالی که ۲ سال و نیم از جنگ میگذرد، سهچهارگونه پاسدار در سپاه وجود دارد که همگی در لفظ پاسدار با هم اشتراک دارند. اما تنها درصد کم و بسیار محدودی از آنها مدتهای بیوقفه در جبهه ماندهاند. او با کنایه گفت غیرت و شرف این پاسدارها اجازه نداده به تهران برگردند و خانههایشان را تبدیل به شعبه غیررسمی واحد تعاون سپاه یا خانه شهید کنند. همت دسته دوم پاسداران را آنهایی معرفی کرد که یکبار به جبهه آمدهاند و سپس با برگشت به شهر و دیارشان، مشغول به کار شدند که درصد زیادی از گونه پاسدار را تشکیل میدهند. او گفت دسته سوم هم که متاسفانه تعدادشان خیلی زیاد است، کسانی هستند که با شرایط زندگی در محیط راحت و امن پشت جبهه خو گرفتهاند. فرازی از حقایق بیتعارفی که همت در این سخنرانی خود تذکرش را لازم دیده، از این قرار است: «در مجموعه تشکیلات سپاه، نه فقط سازمان آن متناسب با استعداد نیروهایش رشد نکرد، نهتنها سازمان موجود سپاه نمیدانست که به اتکا چنین نیرویی بنا دارد به چه نقطه هدفی برسد و ایده و مرام و استراتژی آیندهاش چیست، بلکه حتی طرحهای سازمانی موجود در سپاه هم، به صورت برههای و براساس فرمول بیخاصیت "آزمون و خطا" ترسیم، بهکارگیری و بعد هم کنار گذاشته میشدند.» (صفحه ۱۳۲) همت در فراز دیگری از این سخنان، به بیشترشدن کنجکاوی و پیگیری امام خمینی نسبت به اتقافات جبهه پس از ناکامی والفجر مقدماتی اشاره کرد و گفت: «حالا شاید برای یکتعداد آدم بیتفاوت و برای کسانی که سرشان توی امورات همین زندگی دنیوی چندروزه است و سنگینی بار مسئولیت بر دوششان نیست، شنیدن خبر نوشتن وصیتنامه توسط امام، یکخبر وحشتانگیز و به منزله نهیبی به آنها برای ایجاد یک دگرگونی روحی و نفسانی تلقی نشود. لیکن برای آنانی که شان و جایگاه معنوی حضرت امام را درک کردهاند، وضع فرق میکند.»در بخشی از فصل اول کتاب «کوهستان آتش» که مربوط به روزهای پس از والفجر یک است و «تلاش برای برونرفت از بنبست» عنوان دارد، به کتاب «درسهای جنگ مدرن» بهعنوان تنها اثری اشاره شده که با ادبیاتی نیشوکنایهدار از لفظ امواج انسانی استفاده کرده و ایران را به استفاده از تاکتیک غیرانسانیِ امواج انسانی متهم کرده است. توضیحاتی که گلعلی بابایی درباره سمینار فرماندهان سپاه و پیادهکردن سخنرانی شهید همت در فصل اول «کوهستان آتش» آورده، در حکم پاسخ به ادعاهای آنتونی کوردزمن و آبراهام واگنر نویسندگان آمریکایی کتاب «درسهای جنگ مدرن» در اینباره هستند. چون این دو نویسنده در پی بررسی دلایل ناکامیهای نظامی ایران از عملیات رمضان به بعد تا شروع عملیات خیبر بودهاند. بههرحال این دو نویسنده خارجی درباره مقطع زمانی مورد اشاره گفتهاند عراق پس از آزادسازی خرمشهر، برای حفظ خاک خود مقابل ایران میجنگید و هنوز از نظر نیروی هوایی، از برتری ۴ به ۱، در زمینه نیروی زرهی و توپخانه عملیاتی از برتری ۳ به ۱ و در کل، از برتری جنگافزار و مهمات پیاده برخوردار بود.
در همانزمانهای که ایندومحقق آمریکایی از آن صحبت کردهاند، فرماندهان ارشد سپاه و نیروی زمینی ارتش معتقد بودند پس از فتح خرمشهر، عمدهترین چالش نیروهای نظامی ایران، اختلاف دیدگاه مبنایی فرماندهان ارتش و سپاه بر سر مساله وحدت فرماندهی است. در آن مناقشه، سپاه طرفدار روش فرماندهی مشترک عملیاتی بود اما فرمانده نزاجا، خواستار اجرای اصل وحدت فرماندهی با محوریت ارتش بود.
┄┅┅❀❀┅┅┄
#تاریخ_شفاهی
انتقال، با لینک مشترک مجاز است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🔴 سلام
شب شما بخیر
در قسمت پایانی خاطراتی دیگر و کتابی خواندنی از روزهای افتخارآمیز آزاده ای از فرزندان انقلاب اسلامی هستیم.
خاطراتی پر از احساس به سربازان عزیزمان و بغض و کینه نسبت به دشمن بعثی که جنایاتشان با ثبت در این گونه کتب، در تاریخ ماندگار شد.
با تشکر از بزرگوارانی که در این شب ها همراه با این خاطرات راه آمدند و با شجاعت ها تحسین کردند و با ناملایمات تاسف خوردند، این قسمت را می خوانیم و در پایان از احساس خود برای سید حسین خواهیم نوشت.
به پاس زحمات این عزیز، در شب آینده پاسخگوی سوالات شما خواهند بود.
منتظر سوالات و نکته های شما هستیم.
@Jahanimoghadam
🍂
🍂 #سالار_تکریت (۶۰
🔹خاطرات
سید حسین سالاری
━•··•✦❁🌺❁✦•··•━
بعد از تلفنی که من به یزد زده بودم، پسر خاله ام خبر آمدن من را به خانواده می دهد، ولی آنها باور نمی کنن. این هم دلیل داشت. یکی این که از بس مرا در اسارت با نام «حسین، محمد، رضا. » صدا زده بودند و عراقی ها هم گفتن کلمه سید را فقط مخصوص مافوق می دانستند. بر حسب عادت، خودم را در ایران هم به نام «حسین سالاری » معرفی کرده بودم، همین اسم در روزنامه درج شده بود. برادرم با خواندن اسم و فامیل من بدون داشتن لفظ «سيد » تشخیص داده بود که حسین سالاری فرد دیگری است. دلیل دوم اعلام بنیاد شهید یزد مبنی بر شهید شدن سیدحسین سالاری بود، آنها خيال مادرم را راحت کرده بودند که پسرت شهید شده و سه نفر این مطلب را گواهی کرده اند، می توانید برایش مراسم سالگرد بگیرید. حتی برادرم پارچه ای با مضمون اولین سالگرد سرباز مفتود سید حسین سالاری » را نوشته بود. مادرم هرگز شهادت من را باور نداشته و اجازه نداده بود که پارچه من روی دیوار نصب شود و برایم سالگرد بگیرند. امید او برای آمدن ته تغاری اش هرگز نا امید نشده بود.
ساعت نزدیک به هفت صبح سوار هواپیما شدیم. من در یکی از ردیف های ابتدایی نشستم. کنار من یک آقای جوان، کت و شلواری و مرتب با محاسنی نسبتا بلند نشست و همسفر ماشد. در راه سر صحبت را باز کرد و من گفتم که تازه آزاد شده ایم. او هم گفت: «خدا به شما اجر بدهد. خیلی زحمت کشیده اید! » یواشکی به بغل دستی ام که آقای برزگر بود گفتم: «این آقا که کنار من نشسته احتمالا مسئولیت مهمی داشته باشد.» اما دوستم باور نکرد. بعد از پیمودن مسیر تهران تا یزد، هواپیما نشست. پیاده شدیم و به سالن تشریفات فرودگاه شهید صدوقی (ره) یزد رفتیم. آنجا گفتند که استاندار آمده تا برای شما صحبت کند. وقتی او را دیدم، شناختم. همان فردی بود که در هواپیما کنارم نشسته و تا یزد آمده بود. آقای حمیدیا، استاندار وقت یزد، که بعدها در سانحه تصادف جانش را از دست داد، برای ما چند دقیقه ای صحبت کرد و رفت.
یکی از همسایه های ما به نام آقای «جعفری» که به عنوان پلیس فرودگاه انجام وظیفه می کرد، در جمع ما حاضر شد. بلافاصله او را شناختم، ولی او هرچه نگاه کرد، نتوانست مرا بشناسد. برای دفعه دوم همراه با نگاه کردنش گفت: «کسی به اسم سالاری در بین شما نیست؟» جواب دادم: «آقای جعفری! سالاری منم!» به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت. بعد از احوالپرسی مختصر او رفت و به خانه ما و مادرم را در جریان گذاشت. وقتی برگشت به من گفت که مادرم با بقیه اعضای خانواده در راه فرودگاه هستند.