eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 (۵۹ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ هرطور بود به فرودگاه رسیدیم. ما را به قسمت پروازهای خارجی راهنمایی کردند که برای اعزام اسرا به نقاط مختلف کشور قرق شده بود. نوبت پرواز یزد فردا صبح بود. ما هفت، هشت نفر اسرای یزدی باهم مشورت کردیم. طاقت نداشتیم تا صبح صبرکنیم. تصمیم گرفتیم که همان شب با پرواز اصفهانی ها برویم و از آنجا با یک ماشین خود را به یزد برسانیم. تصمیممان لو رفت و موفق به سوارشدن نشدیم. یکی از برادران پاسدار آمد و گفت: «اگر به اصفهان بروید، دوباره شما را به تهران برمی گردانند تا از اینجا عازم يزد شوید. روال برنامه این است و هر کسی نمی تواند طبق تصمیم خودش عمل کند. در نهایت قرار بر این شد که شب را بمانیم و فردا صبح عازم سرزمین مادری شویم. دل تو دلم نبود. برای رفتن به یزد عجله داشتم و نمی توانستم تا صبح طاقت بیاورم. تصمیم گرفتم هر طور شده خانواده ام را باخبر کنم. خواستم از فرودگاه بیرون بروم و تلفن بزنم که سرباز دژبان جلوی مرا گرفت، اجازه رفتن نداد و گفت: «اگر بیرون بروی، خانواده هایی که آمده اند احوال بچه هایشان را از شما بپرسند و خبری به دست بیاورند به طرفت هجوم می آورند. راحتت نمی گذارند. حتی امکان دارد که زخمی شوی و پای مجروحت آسیب ببیند. تو هم که ضعیفی و طاقت نداری.» او درست می گفت، اسارت و جراحت مرا خیلی لاغر، نحیف و ضعیف کرده بود. هرکس یک نگاه سرسری می انداخت، به جز یک مشت پوست و استخوان چیزی نمی دید. گفتم: «سعی می کنم بی سروصدا بروم تا مرا نشناسند.» جواب داد: «نه! نمی شود. قیافه ات داد می زند که اسیر تازه آزادشده هستی.» دژبان اجازه نداد بروم. نا امید نشدم.. همان جا صبر کردم. در یک فرصت مناسب، وقتی مراجعه مردم زیاد شد و ازدحام کردند، از زیر دست آن سرباز در رفتم و بیرون آمدم. ده بیست نفر از بین جمعیت تا مرا دیدند به طرفم دویدند. به سرعت از دستشان فرار کردم و خود را به پارکینگ که در همان نزدیکی بود رساندم و بین خودروها قایم شدم، پیدایم نکردند و با نا امیدی متفرق شدند. بعد از دقایقی بیرون آمدم و برای زنگ زدن سراغ یک دفتر مخابراتی را گرفتم. اتفاقا همان نزدیکی یک دفتر بود. شماره تلفن ها از قبل در ذهنم بود. ولی پول نداشتم. مسئول دفتر مخابراتی انگار که از تیپ و قیافه ام فهمیده باشد، گفت: «جزء اسرا هستی؟» گفتم: «بله، می خواهم تلفن بزنم، ولی هیچ پولی همراه ندارم. گفت: «خیلی خوش آمدی!» او یک کیسه پر از پول خرد جلوی من آورد و از من خواست راحت باشم و به هرجا دوست دارم تلفن بزنم. تشکر کردم. اول شماره منزل خواهرم در تهران را گرفتم، کسی جواب نداد. خانه خواهر دیگرم هم همین طور. شماره منزل خودمان در یزد را گرفتم. یک نفر گوشی را بر داشت که صدایش برایم آشنا نبود. گفتم: «منزل سالاری؟» او گفت: «اینجا زندان است. اشتباه گرفتی!» نمیدانم چطور شد که شماره را جابه جا گرفته بودم. بلافاصله شماره مغازه تراشکاری برادر بزرگم، سیدرضا، را گرفتم. صدای پسر خاله ام، جلیل، را از آن طرف خط شناختم. خود را معرفی نکردم و گفتم: «من از دوستان سید حسین هستم. او فردا می آید يزد.» جليل بدون اینکه مرا بشناسد، توضیح داد: «برادر سید حسین همراه بقیه اعضای خانواده رفتند تا خانه را آذین بندی کنند. الآن اینجا نیست.» بعد از حرف های او دلم تاب نیاورد و گفتم: «آقاجليل ! خودم هستم، سید حسین سالاری. الآن تهرانم. ان شاء الله فردا می آیم یزد. نگران من نباشید!» بلافاصله تلفن را قطع کردم و ادامه ندادم. از مسئول دفتر مخابراتی تشکر کردم و بیرون آمدم. خودم را دوباره به فرودگاه و محل اسکان اسرا رساندم. بچه ها که پرس و جو کردند، جریان تلفن زدن را گفتم، یکی از آنها گفت: «سید! الآن که خبر دادی، ممکن است ماشین را بردارند و بیایند تهران. کار خوبی نکردی.» حرف او ته دلم را خالی کرد. به فکر افتادم که نکند شوخی شوخی تا تهران بیایند. به شک افتادم. دوباره و به زحمت از فرودگاه خود را به دفتر مخابراتی رساندم و به کارگاه تراشکاری برادرم تلفن زدم و گفتم: «یک موقع کسی بلند نشود باید تهران، ما داخل فرودگاه هستیم و فردا می آیم یزد. این بار خیالم راحت شد و برگشتم. آن روز و بعد از تلفن زدن، تا صبح که قرار بود به یزد بروم، هر ثانیه مثل یک سال می‌گذشت. خواب به چشمم نمی آمد. لحظه شماری می کردم تا صبح شود و حرکت کنیم. دلتنگی امانم را بریده بود. نمی دانستم چطور با مادرم روبه رو شوم و در چشمانش نگاه کنم. بغض مرتب گلویم را می گرفت و هق هق ام بلند می شد. باور اینکه آزاد شده ام هنوز هم سخت بود. بالاخره ساعت شش صبح شد. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع و لینک مشترک http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 جاده ای بسوی بهشت 7⃣ گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج! ┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄ نزدیکی‌های اهواز بود که منم حالم بد شد و شدیداً حالت تهوع گرفتم و استفراغ می‌کردم، تازه متوجه دردی که بچه ها می‌کشیدن شدم. چون حالتی بود که در تمام عمرم تجربه نکرده بودم. واقعاً انگاری جگرم داشت بالا میومد، انگار تمام توانم گرفته شده بود، یادم به اون نون گردو و عسل هر روز قبل از عملیات افتاد و گفتم پس جریان از این قرار بود که هر روز تقویتمون می‌کردن، قرار بوده شیره جونمون با بمب شیمیایی گرفته بشه، پس خوب شد اون همه تقویت شدیم؛ وگرنه توی همون لحظه اول دار فانی رو وداع گفته بودیم. وقتی به اهواز رسیدیم ما رو به باشگاه گلف اهواز که اون زمان نقاهتگاه مجروحین بود انتقال دادن، تا موقعی که وارد نقاهتگاه نشده بودم هنوز نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده، اما وقتی وارد شدم و دیدم تمام تخت‌ها پر شده از مجروح، به عمق فاجعه پی بردم، به محض وارد شدن شهید غلامحسین بهبهانی به استقبالم اومد و گفت: حسن بیا ببین همه بچه‌ها اینجا هستن، غلامحسین همیشه و در همه حال کمک حال من و بچه‌های گروهان بود و حالا هم با وجود حال بد خودش بالای سر بچه‌ها می‌رفت و بهشون کمک می‌کرد، باهم بر بالین تعدادی از بچه‌ها رفتیم، از جمله شهید سید حمدالله عزیزی که یَل گروهان بود و خودش همیشه می‌گفت اگه تیر به سینه من بخوره کمونه می‌کنه؛ ولی حالا بی‌جون و بی‌رمق و سیاه و سوخته و غرق تاول روی تخت افتاده بود. همچنین سید عبدالله عزیزی برادرش که تمام کلام و حرفاش شکرخند بود و همیشه با چهره‌‌ی بشاش و خندون و شاد به بچه‌ها روحیه می‌داد، حالا غرق تاول بود و نایی به تن نداشت. حتی با همون وضعشم باز دست از شوخی کردن برنداشته بود و چون علاقه زیادی به چایی داشت از دکتری که برای معاینه‌اش اومده بود می‌پرسه که آقای دکتر چای برای من خوبه یا نه؟ و وقتی دکتر در جوابش میگه که نه جانم خوب نیست، بهش میگه آقای دکتر اشتباه نکن چای برای هر درد بی‌درمونی خوبه. سراغ چندتای دیگه از بچه‌ها هم رفتیم اما دیگه توان نداشتم و انگار که جانی در بدن نداشتم و چشمم به‌شدت درد می‌کرد. حتی غلامحسین، برادرم عبدالحمید را هم به من نشون داد که رنجور و تاول زده روی تختی خوابیده بود اما توان رفتن بالای سرش رو نداشتم. روی تختی دراز کشیدم و به غلامحسین گفتم ببین دکتری پیدا نمی‌کنی چشمم رو نگاه کنه؟ خیلی بی تابم کرده. دیگه چیزی نفهمیدم و ظاهرا بی‌هوش شده بودم و اینکه غلامحسین دکتر پیدا کرد یا نه؟ دیگه خبر ندارم، چون بعداز اون دیگه من غلامحسین رو ندیدم، نمی‌دونم چقدر بی هوش بودم تا اینکه صدای حاج یدالله مواساتی رو بالای سرم شنیدم، هر دو چشمم کور و نابینا شده بود و جایی رو نمی‌دیدم، البته همه بچه‌ها بینایی خودشون رو از دست داده بودند، گویا حاج یدالله به خاطر شهید رحمت الله مواساتی، بی‌سیم‌چی دیگه‌ی گروهان که کنار تخت من بستری بود اونجا بود. وقتی صداشو شنیدم، صداش زدم، گویا سر و صورتم اون‌قدر سیاه شده بود و تاول زده بود که وقتی متوجه من شد، گفت: حسن تویی؟! به خدا نشناختمت. گویا بعداز اون باز بی‌هوش شدم؛ چون چیزی رو بیاد ندارم تا اینکه با سر و صدای هواپیما متوجه شدم که توی فرودگاه هستیم و قراره ما رو به شهرهای دیگه بفرستن، احساس سرما می‌کردم، با خودم گفتم کاش دوربینی بود و از اولین مسافرتم با هواپیما عکسی یا فیلمی می گرفت، سوژه خوبی بود، اولین پرواز به طور خوابیده و با لباس بیمارستانی و پای برهنه و چشمانی کور و نابینا... چه شود.! راستش اولین مسافرتم هم بود و قبل از این سفر، فقط به مناطق جنگی رفته بودم، بالاخره برای اولین بار داشتم با هواپیما به مسافرت می‌رفتم و اولین سفرم هم به پایتخت بود، گفتم پس اگه خدا بخواد قراره پایتخت رو هم ببینم؛ البته اگر چشمام بینا بشه. اما اگه چشمام هم بینا نشه، بالاخره تو هوای پایتخت که می‌تونم یه نفسی بکشم البته اونم اگه بتونم که نفس بکشم، بگذریم... داخل هواپیما رو که نمی‌دیدم کنجکاو شدم گفتم یه دستی به دور و اطراف بکشم ببینم چه خبره و هواپیما چه شکلیه. دست راستم که اونقدر تاول‌های بزرگ داشت، مثل بادکنکی که توش رو پُر آب کرده باشی، وقتی تکونش می‌دادم، آب داخلش تلق تلق می‌کرد و دستم رو به هر طرف که سنگین‌تر می‌شد می‌کشید و دادم به آسمون می‌رفت، از خیر دست راستم گذشتم و... ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ حسن تقی زاده بهبهانی ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 «ملاصالح» در ارتش آمریکا / ۳ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ در دو کتاب مصاحبه تاریخ شفاهی ارتش آمریکا با فرماندهان سابق گارد ریاست جمهوری ارتش صدام، به شخصی ایرانی برخورد می‌کنیم که دلیل اصلی برکناری بزرگترین مغز اطلاعاتی ارتش عراق یعنی سرلشکر وفیق سامرایی، به دست صدام در هنگامه حساس قبل از شروع عملیات فاو به وسیله ایران است. فردی با مشخصات «ملاصالح قاری». «ملاصالح قاری» طلبه و رزمنده عرب زبان آبادانی در پی انجام ماموریتی عجیب در آب‌های منطقه خورعبدالله، به دست نیرو‌های بعثی افتاده و در ماجرا‌هایی استثنایی و شگفت به قلب مرکز استخبارات ارتش عراق در بغداد وارد و مترجم بین استخبارات و اسیران ایرانی می‌شود و در همین بحبوحه با ۲۳ نفر از نوجوانان اسیر ایرانی با صدام در قصرش دیدار می‌کند، دیداری که صدام قصد سوء استفاده تبلیغاتی از این اسیران نوجوان را به بهانه آزادی دارد، ولی با رهنمود‌های ملاصالح قاری و هوشمندی این نوجوانان اسیر، این توطئه نیز نقش بر آب می‌شود. در این مصاحبه‌ها، دلیل برکناری سرلشکر وفیق سامرایی، که بعد‌ها به اعتراف خود، در خاطرات خود نوشتش در کتاب (ویرانه‌های دروازه شرقی) رابط خصوصی بین صدام و دولت آمریکا برای دریافت عکس‌های ماهواره‌ای و دیگر اطلاعات طبقه‌بندی شده علیه ایران از طریق سفارت آن کشور، در اردن می‌شود را خواهیم یافت. برکناری احساسی، به دلیل ضعف افراد جایگزین در منصب وفیق السامرایی، بعنوان یکی از عوامل مهم شکست ارتش عراق در جلوگیری از تصرف شبه‌جزیره فاو مطرح می شود. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 شکست در والفجر یک، صلح‌طلب‌شدن صدام بررسی دلیل ناکامی‌ها/۵ ┄┅┅❀🔴❀┅┅┄ 🔻 همت هم در همان‌برهه در جلسه با مسئولین پرسنلی لشکر ۲۷ گفته بود در حالی که ۲ سال و نیم از جنگ می‌گذرد، سه‌چهارگونه پاسدار در سپاه وجود دارد که همگی در لفظ پاسدار با هم اشتراک دارند. اما تنها درصد کم و بسیار محدودی از آن‌ها مدت‌های بی‌وقفه در جبهه مانده‌اند. او با کنایه گفت غیرت و شرف این پاسدارها اجازه نداده به تهران برگردند و خانه‌هایشان را تبدیل به شعبه غیررسمی واحد تعاون سپاه یا خانه شهید کنند. همت دسته دوم پاسداران را آن‌هایی معرفی کرد که یک‌بار به جبهه آمده‌اند و سپس با برگشت به شهر و دیارشان، مشغول به کار شدند که درصد زیادی از گونه پاسدار را تشکیل می‌دهند. او گفت دسته سوم هم که متاسفانه تعدادشان خیلی زیاد است، کسانی هستند که با شرایط زندگی در محیط راحت و امن پشت جبهه خو گرفته‌اند. فرازی از حقایق بی‌تعارفی که همت در این سخنرانی خود تذکرش را لازم دیده، از این قرار است: «در مجموعه تشکیلات سپاه، نه فقط سازمان آن متناسب با استعداد نیروهایش رشد نکرد، نه‌تنها سازمان موجود سپاه نمی‌دانست که به اتکا چنین نیرویی بنا دارد به چه نقطه هدفی برسد و ایده و مرام و استراتژی آینده‌اش چیست، بلکه حتی طرح‌های سازمانی موجود در سپاه هم، به صورت برهه‌ای و براساس فرمول بی‌خاصیت "آزمون و خطا" ترسیم، به‌کارگیری و بعد هم کنار گذاشته می‌شدند.» (صفحه ۱۳۲) همت در فراز دیگری از این سخنان، به بیشترشدن کنجکاوی و پیگیری امام خمینی نسبت به اتقافات جبهه پس از ناکامی والفجر مقدماتی اشاره کرد و گفت: «حالا شاید برای یک‌تعداد آدم بی‌تفاوت و برای کسانی که سرشان توی امورات همین زندگی دنیوی چندروزه است و سنگینی بار مسئولیت بر دوش‌شان نیست، شنیدن خبر نوشتن وصیت‌نامه توسط امام، یک‌خبر وحشت‌انگیز و به منزله نهیبی به آن‌ها برای ایجاد یک دگرگونی روحی و نفسانی تلقی نشود. لیکن برای آنانی که شان و جایگاه معنوی حضرت امام را درک کرده‌اند، وضع فرق می‌کند.»در بخشی از فصل اول کتاب «کوهستان آتش» که مربوط به روزهای پس از والفجر یک است و «تلاش برای برون‌رفت از بن‌بست» عنوان دارد، به کتاب «درس‌های جنگ مدرن» به‌عنوان تنها اثری اشاره شده که با ادبیاتی نیش‌وکنایه‌دار از لفظ امواج انسانی استفاده کرده و ایران را به استفاده از تاکتیک غیرانسانیِ امواج انسانی متهم کرده است. توضیحاتی که گلعلی بابایی درباره سمینار فرماندهان سپاه و پیاده‌کردن سخنرانی شهید همت در فصل اول «کوهستان آتش» آورده، در حکم پاسخ به ادعاهای آنتونی کوردزمن و آبراهام واگنر نویسندگان آمریکایی کتاب «درس‌های جنگ مدرن» در این‌باره هستند. چون این دو نویسنده در پی بررسی دلایل ناکامی‌های نظامی ایران از عملیات رمضان به بعد تا شروع عملیات خیبر بوده‌اند. به‌هرحال این دو نویسنده خارجی درباره مقطع زمانی مورد اشاره گفته‌اند عراق پس از آزادسازی خرمشهر، برای حفظ خاک خود مقابل ایران می‌جنگید و هنوز از نظر نیروی هوایی، از برتری ۴ به ۱، در زمینه نیروی زرهی و توپخانه عملیاتی از برتری ۳ به ۱ و در کل، از برتری جنگ‌افزار و مهمات پیاده برخوردار بود. در همان‌زمانه‌ای که این‌دومحقق آمریکایی از آن صحبت کرده‌اند، فرماندهان ارشد سپاه و نیروی زمینی ارتش معتقد بودند پس از فتح خرمشهر، عمده‌ترین چالش نیروهای نظامی ایران، اختلاف دیدگاه مبنایی فرماندهان ارتش و سپاه بر سر مساله وحدت فرماندهی است. در آن مناقشه، سپاه طرفدار روش فرماندهی مشترک عملیاتی بود اما فرمانده نزاجا، خواستار اجرای اصل وحدت فرماندهی با محوریت ارتش بود. ┄┅┅❀❀┅┅┄ انتقال، با لینک مشترک مجاز است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 سلام شب شما بخیر در قسمت پایانی خاطراتی دیگر و کتابی خواندنی از روزهای افتخارآمیز آزاده ای از فرزندان انقلاب اسلامی هستیم. خاطراتی پر از احساس به سربازان عزیزمان و بغض و کینه نسبت به دشمن بعثی که جنایاتشان با ثبت در این گونه کتب، در تاریخ ماندگار شد. با تشکر از بزرگوارانی که در این شب ها همراه با این خاطرات راه آمدند و با شجاعت ها تحسین کردند و با ناملایمات تاسف خوردند، این قسمت را می خوانیم و در پایان از احساس خود برای سید حسین خواهیم نوشت. به پاس زحمات این عزیز، در شب آینده پاسخگوی سوالات شما خواهند بود. منتظر سوالات و نکته های شما هستیم. @Jahanimoghadam 🍂
🍂 (۶۰ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ بعد از تلفنی که من به یزد زده بودم، پسر خاله ام خبر آمدن من را به خانواده می دهد، ولی آنها باور نمی کنن. این هم دلیل داشت. یکی این که از بس مرا در اسارت با نام «حسین، محمد، رضا. » صدا زده بودند و عراقی ها هم گفتن کلمه سید را فقط مخصوص مافوق می دانستند. بر حسب عادت، خودم را در ایران هم به نام «حسین سالاری » معرفی کرده بودم، همین اسم در روزنامه درج شده بود. برادرم با خواندن اسم و فامیل من بدون داشتن لفظ «سيد » تشخیص داده بود که حسین سالاری فرد دیگری است. دلیل دوم اعلام بنیاد شهید یزد مبنی بر شهید شدن سیدحسین سالاری بود، آنها خيال مادرم را راحت کرده بودند که پسرت شهید شده و سه نفر این مطلب را گواهی کرده اند، می توانید برایش مراسم سالگرد بگیرید. حتی برادرم پارچه ای با مضمون اولین سالگرد سرباز مفتود سید حسین سالاری » را نوشته بود. مادرم هرگز شهادت من را باور نداشته و اجازه نداده بود که پارچه من روی دیوار نصب شود و برایم سالگرد بگیرند. امید او برای آمدن ته تغاری اش هرگز نا امید نشده بود. ساعت نزدیک به هفت صبح سوار هواپیما شدیم. من در یکی از ردیف های ابتدایی نشستم. کنار من یک آقای جوان، کت و شلواری و مرتب با محاسنی نسبتا بلند نشست و همسفر ماشد. در راه سر صحبت را باز کرد و من گفتم که تازه آزاد شده ایم. او هم گفت: «خدا به شما اجر بدهد. خیلی زحمت کشیده اید! » یواشکی به بغل دستی ام که آقای برزگر بود گفتم: «این آقا که کنار من نشسته احتمالا مسئولیت مهمی داشته باشد.» اما دوستم باور نکرد. بعد از پیمودن مسیر تهران تا یزد، هواپیما نشست. پیاده شدیم و به سالن تشریفات فرودگاه شهید صدوقی (ره) یزد رفتیم. آنجا گفتند که استاندار آمده تا برای شما صحبت کند. وقتی او را دیدم، شناختم. همان فردی بود که در هواپیما کنارم نشسته و تا یزد آمده بود. آقای حمیدیا، استاندار وقت یزد، که بعدها در سانحه تصادف جانش را از دست داد، برای ما چند دقیقه ای صحبت کرد و رفت. یکی از همسایه های ما به نام آقای «جعفری» که به عنوان پلیس فرودگاه انجام وظیفه می کرد، در جمع ما حاضر شد. بلافاصله او را شناختم، ولی او هرچه نگاه کرد، نتوانست مرا بشناسد. برای دفعه دوم همراه با نگاه کردنش گفت: «کسی به اسم سالاری در بین شما نیست؟» جواب دادم: «آقای جعفری! سالاری منم!» به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت. بعد از احوالپرسی مختصر او رفت و به خانه ما و مادرم را در جریان گذاشت. وقتی برگشت به من گفت که مادرم با بقیه اعضای خانواده در راه فرودگاه هستند.
اصرار داشتم که از بچه ها جدا شوم و پیش خانواده ام بروم، ولی اجازه چنین کاری را ندادند. مراسم و تشریفات خاصی برای استقبال از ما ترتیب داده شده بود، از فرودگاه با خودروهای پاترول ما را به محل «باغ خان» یزد بردند. عباس سعادت پور، همسایه ما در محله شیخداد یزد و رئیس وقت شورای محل، زودتر از همه با موتورسیکلتش خود را به باغ خان رسانده بود. آنجا تا مرا دید، نشناخت. خوب که نزدیکش رفتم و مطمئن شد که خودم هستم، مرا در بغلش فشرد. بلافاصله به گریه افتاد. قبل از هر چیز احوال مادرم و برادر بزرگم را پرسیدم و از سلامتی شان مطمئن شدم. آقای سعادت پور گفت: «سید! خیلی خوشحالم که زنده برگشتی. چرا به این روز افتادی؟ چقدر لاغر شدی؟ پایت چی شده؟ » برای او مختصری از جریان مجروح شدن و تیر خوردنم را تعریف کردم. معطل نکرد و بعد از خداحافظی با موتورش به محله برگشت تا مقدمات را فراهم کند و به همه خبر بدهد. از باغ خان ما را حرکت دادند و به میدان آزادی در داخل شهر یزد آمدیم، مادرم و بقیه افراد خانواده هم خود را رسانده بودند تا اولین دیدار بعد از دو سال و نیم فراق انجام شود. در میدان آزادی سکویی آماده شده بود که من و چند نفر دیگر از اسرای آزادشده بالای آن قرار گرفتیم. بعد از معرفی خودمان، مردم ابراز احساسات می کردند، شاد بودند و نقل و شیرینی و شکلات بین همه پخش می شد. جمعیت از شلوغی و ازدحام نظیر نداشت. میدان آزادی محل اولین دیدار من و مادرم بعد از چند سال مفقودی و گمنامی بود. وصف این لحظات برایم غیر ممکن است. در آغوش مادر هیچ آرزویی نداشتم. رنج، درد و سختی زیادی که کشیده بودم از یادم رفت و انتظار مادرم برای همیشه تمام شد. حسین آقای او برگشته و دوباره در کنارش بود. اشکی که از سر شوق می‌ریختیم، همه را منقلب کرده و همراه ما گریه می کردند. تنها ناراحتی ام جای خالی پدرم بود که با هیچ چیز پر نمی شد. بعد از تازه کردن دیدار، سوار بر پاترول، از میدان آزادی تا حسينية شیخداد آمدیم.
مردم خونگرم محله از آنجا تا در خانه مرا روی دوش خود گذاشتند و آوردند. عجب شکوه و عظمتی و چه استقبال کم نظیری! روزهایی فراموش نشدنی بود. بعد از استقرار در خانه پدری و استراحت، دید و بازدیدها شروع شد. زجرآورترین لحظه برای من آن زمان بود که مادری عکس فرزندش را می آورد و به من می گفت: «بچه مرا دیده ای یا نه؟ در اردوگاه شما نبود؟» و من به جز شرمندگی و پاسخ «نه! ندیده ام.»، حرفی نداشتم که به او بزنم. آن مادر با اشکی در گوشه چشم از پیشم می رفت. آقای سعادت پور که برای دیدن آمد، برایم تعریف کرد: «وقتی آقای کمال زودتر از تو از اسارت آزاد شد و آمد، از مادرت خواستیم که او هم به دیدنش بیاید، نکند خبری داشته باشد. اول قبول نمی کرد و می گفت که بچه من تیر خورده و مجروح بوده، ولی آقای کمال سالم است، پس هیچ خبری ندارد. با اصرار قبول کرد و آمد. از بس جمعیت آمده و شلوغ بود، تعدادی از خانم ها، از جمله مادرت به بالای پشت بام خانه رفته بودند. آقای کمال داخل بلندگو صحبت می کرد تا صدایش به همه برسد. او در بین حرف هایش که جریان آمدنش را توضیح می دادگفت که سیدحسین سالاری، پسر آقا اذانگو، که قد و قواره کوتاهی داشت، همراه ما بود. من او را دیده ام. همین که مادرت این جمله و اسمت را شنید به سرعت از بالای پشت بام به طرف پایین به راه افتاد. قصدش این بود که سراغ تو را از آقای کمال بگیرد و احوالت را جویا شود. این قدر عجله داشت که حواسش به پله ها نبود. یک دفعه سُر خورد، تعادلش را از دست داد و از روی سر خانم هایی که در مسیر راه پله بودند به طرف پایین سرازیر شد. اگر مردمی که پایین نشسته بودند، او را نمی گرفتند، ممکن بود اتفاق ناگواری برایش بیفتد. وقتی پایین آمد، راه را برایش باز کردند تا پیش آقای کمال برود. آن روز مادرت از شنیدن زنده بودنت و احتمال آمدنت از این رو به آن رو شد. خیلی گریه و بی تابی کرد و حال خودش را نمی فهمید. امروز که آمدی، قلبش برای همیشه آرام شد.» یکی دیگر از کسانی که به دیدنم آمد، میرزا حسن روشن، مسئول وقت صنف تراشکار یزد بود. ایشان گفت: «بعد از مفقودشدن شما، چون در کارگاه تراشکاری برادرت کار می کردی و کارگر آنجا به حساب می آمدی، عکست را از اخوی گرفتیم و جزء شهدای صنف تراشکار در یک بولتن چاپ و در مراسم یادواره شهدا توزیع کردیم». مادرم در اولین فرصت ساک جبهه ام را آورد. بعد از دو سال و نیم با دستان خودم آن را باز کردم. چند روزی که گذشت برایم یک تشک نرم و گرم و پر پنبه آماده کرد تا روی آن بخوابم و سختی زمین های آسایشگاه را از یاد ببرم. اکنون سال ها از آمدنم می گذرد و تا به امروز ساعت ها و لحظه های تلخ و شیرین زیادی را در کنار مادرگذرانده ام. هرجا که باشم قدردان زحماتش هستم و یاد و خاطره روزهای اسارت، دوری و سختی برایم زنده است. چه نیکوست که پایان این دفتر با نام و یاد شهدای عزیز باشد. این دو بیت شعر تقدیم مقام بلندشان. در سینه ام دوباره غمی جان گرفته است اینجا دلم به هوای شهیدان گرفته است تا لحظه های پیش دلم گور سرد بود اینک به یمن یاد شما جان گرفته است پایان 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع و لینک مشترک http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻نبی الله رفیعی: سلام همه این شبها منتظر بودم تا خاطرات این ازاده عزیز را پیگیری کنم ممنون ومتشکر از شما عزیزان عالی بود 🔻شکوهی: باسلام و تشکر از مدیر محترم کانال که با این حرکت فرهنگی موجب بیان خاطرات یادگاران دفاع مقدس خصوصا آزادگان سرافراز که با تحمل تمام سختیها سبب سربلندی میهن اسلامیمان شدند.بنده حقیر دستان همه پیشکسوتان ایثار و شهادت و سید حسین سالاریها را بوسه میزنم چرا که امنیت،آرامش امروزم را مدیون مجاهدتهای آن عزیزان می دانم.عمرتان باعزت..دست بوس همه ایثارگران شکوهی 🔻اسماعیلی: سلام وبار دیگر سیدحسین سالاری خدا راشکر که این گنجینه های طلایی که یاد اور روزها وشبهای حماسی است مرتب در گوش سنگین حقیر ندایی سر می دهد کجایی،بیداری،حواست کجاست این طرف را نگاه کن هیچ جا خبری نیست،همه خبر ها اینجا بوده وهست وخواهد بود. تشکر از همه دست اندر کار گروه، با شروع نگارش ومطالعه خاطرات عزیزی از سپاه حسین زمان خود را غرق در دریایی از افکار ویاد اوریهای ان حماسه سازان تکرار ناشدنی می بینیم ودنیایی از افسوس که فایده ای ندارد جز ارامش روح وروانمان ان هم افتخار کردن به دوستان هم رزممان که چه در صحنه نبرد وچه صحنه نبرد اسارت در دست دشمن حربی وصفاک باعث ابروی اسلام وایران قدرتمند شدند،پیشرفتهای امروز ایران عزیز توسط فرزندان چنین قهرمانانی رقم خورد ومی خورد. خدایا کمکمان کن تحمل کنیم خیانت نابخردان داخلی را که زرق وبرق جهانخواران کورشان کرده وتوفیق مان ده رهروان صادقی باشیم که بتوانیم فراموش نکنیم عزیزانمان را وادامه دهیم راه انها را. همواره بهترین را برایتان ارزومندم برادر گلم سید خدا سالاری عزیز هر کجا هستید شاد وخرم سالم باشید. حلال فرمایید. 🔻زرگر: سلام روایت زندگی ازاد مرد سید حسین سالاری را با دقت مطالعه کردم رشادتهای این رزمنده دلاور را تحسین و بر مرارتها و سختیهای دوران مجروحیت تا اسارت او رنجیده شدیم وجود گرانبهای ازدگان سرفراز مایه مباهت ماست و به روان پاک شهدایی که در دوره اسارت و زیر شکنجه های دژخیمان بعثی به لقاءالله پیوستند درود میفرستیم زرگر . کاشان 🔻گیلاوندانی: سلام وشب بخیر..بنده چندان اهل مطالعه نیستم ولی هرشب بی صبرانه منتظر خواندن خاطرات این سید بزرگوار ازدوران اسارت بودم..معتقدم که اجر این عزیزان به درگاه خداوند متعال ازشهدا بیشتراست ..چون با این وضعیت عجیب شکنجه اعتقاد وایمان خودرا حفظ کردند..بنده ضمن بوسیدن دست وپای این آزاده گرانقدر ،برای ایشان و سایر رزمندگان اسلام آرزوی توفیق وسلامتی دارم..مصطفی میرزاجانی گیلاوندانی از شهر مقدس قم 🔻N: سلام و تبریک دهه فرخنده فجر همین الآن آخرین قسمت خاطرات سالار تکریت را به پایان رساندم در حالی که قطرات اشک شکوه و عزت و عظمت و شوق و شعف بر گونه هایم جاری است، به این جمله ای که اخیرا از برخی مقامات آمریکایی نقل شده که باید ژن شجاعت بچه شیعه ها را پیدا کنیم، فکر می کردم که انقلاب ما دشمنان قسم خورده را به فکر واداشته و ان شاء الله به زودی مکتب بیداری و قاسم سلیمانی فراگیر خواهد شد، زیرا برای یافتن آن باید اول شیعه شوند تا مادرانشان چون مادر سالار تکریت بتوانند بچه شیعه چون سید حسین ها تربیت کنند.(راه قدس از کربلا می گذرد) صبح آید این شام سیه روز شود. ایام ضعیفان همه نوروز شود. ما معتقدیم کاین جهان آخر کار بر وفق مراد ما دل افروز شود. 🍂
🍂 ان شاءالله فرداشب میزبان جناب آزاده عزیز سید حسین سالاری خواهیم بود و ایشان پاسخگوی سوالات شما عزیزان. جهت مشارکت در این گفتگو، مطالب و پرسش های خود را ارسال فرمایید. ضمنا خاطرات جذاب بعدی کانال بزودی اعلام می گردد. 🍂
🍂 🔻 حسین: با تقدیم سلام و عرض ادب ، خدمت همه بزرگواران ، سید عزیز و ارزشمند آزاده مقاوم ، مجاهد ، ایثارگر ، جناب آقای سالاری ، خاطرات شما بسیار عالی بود ، خداوند تبارک وتعالی حق شما و سایر همرزمان عزیز و گرامیتان بر ما حلال کند ، شب های زمستانی با خاطرات زیبای شما شیرین بود ، هم از قلم شیوای [نویسنده] تشکر میکنم ، هم از شما برادر بزرگوار ، خاطره شما مرا یاد آخرین عملیات در منطقه جنوب می اندازد ، عملیات بیت المقدس ۷ یا به تعبیری عملیات عطش ، من توفیق حضور در جمع رزمندگان اسلام در آن عملیات رو داشتم ، با اصابت گلوله مستقیم تانک های دشمن به سنگر ما ، من و یک نفر از همرزمان که مشغول آرپی جی زدن بودن بودیم از خاکریز دژ کله گاوی پرتاب شدیم ، البته به طرز معجزه آسایی در اون لحظه ترکش نخوردیم ولی موج انفجار کار خودش رو کرد و ما بشدت بی حال ودر وضعیت بی هوشی قرار گرفته بودیم ، در همون حوالی در سنگری نصف و نیمه افتادیم چند مجروح دیگر هم به جمع ما اضافه شدند ، در همین حال چند نفر از همرزمان به ما رسیدند و گفتند سریع باید از این جا دور بشیم ، گفتیم ما خسته ایم خوابمون میاد ، یکی از بچه گفت بلند شو تنبل وگرنه فردا باید تو عراق رژه بری ، نمی بینی عراقی ها رو ، در حال محاصره شدن بودیم که با همت این برادران از مهلکه نجات پیدا کردیم ،،، وگرنه حالا من هم باید خاطرات اسارت رو می‌نوشتم ،،،، 🔻 یا مهدی: سلام با خاطرات سید حسین‌ این‌ چند روز زندگی کردیم خدا حفظشون کنه ان شاالله از این دست خاطرات بیشتر بزارید جزاک الله خیرا 🔻 عابدی: سلام .من هرشب خاطرات رزمنده سرباز سیدحسین سالاری رابا اشتیاق کامل می خواندم .باتوجه به اینکه بنده هم در آن سال به عنوان سرباز ارتش در منطقه عملیاتی دهلران بودم تا مرز اسارت هم رفتم برای همین برای من تاحدودی تجدید خاطره شد .انشالله خداوند به ما کمک کند بیشتر قدردان جانفشانیهای جانبازان ،آزادگان و رزمندگان دوران دفاع مقدس باشیم 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 جاده ای بسوی بهشت 8⃣ گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج! ┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄ از خیر دست راستم گذشتم و دست چپم رو بالای سرم بردم اما به جای خوردن به بدنه هواپیما به یه مجروح دیگه بالا سرم خورد، گفتم ای بابا پس هواپیما کو؟! دستم رو پایین بردم دستم به مجروح دیگه‌ای خورد، گفتم پس چرا منو گذاشتن تو پرانتز، این هواپیماست یا آسایشگاه رزمنده‌ها که تخت‌های سه طبقه داخلش زدن، بعد دستم رو سمت چپ بردم که باز دستم خورد به یه مجروح دیگه، دست راستم رو که نمی‌تونستم تکون بدم گفتم لابد سمت راستمم یه مجروح دیگه گذاشتن، از پرانتز گذشته انگاری محاصره شدم، کسی رو هم نمی‌شناختم که لااقل از محاصره نجاتم بده، بعد فهمیدم اصلاً این هواپیما مسافربری نبوده و هواپیمای باری ارتشه که حالا برای حمل مجروح طبقه‌بندی کردن تا مجروح بیش‌تری رو بتونن باهاش حمل کنند، انگاری به من نیومده بود که بفهمم هواپیما چه شکلیه. هرچند که این هواپیما مسافربری نبود و باری بود، می‌خواستم بعد به بقیه که سوار هواپیما نشدن پُز بدم و بگم هواپیما چه شکلیه اما حیف که خودمم نفهمیدم، از خیرشناسایی هواپیما گذشتم، دیگه نمی‌دونم خوابم برد یا باز بی‌هوش شدم، تا اینکه با لرزش شدید هواپیما که روی زمین نشست بیدار شدم، توی فرودگاه مهرآباد تهران فرود اومده بودیم، وقتی ما رو از هواپیما پیاده کردن هوا خیلی سرد بود، چشمم که نمی‌دید اما انگاری ما رو با گاری‌های حمل بار به محل سالن‌ها انتقال می‌دادن، اونجا مجروحین رو به بیمارستان‌های مختلفی منتقل می‌کردن، من و تعدادی دیگه از بچه‌ها رو کف اتوبوس گذاشتن و به بیمارستان شهید چمران فرستادن، وقتی رسیدیم منو زیر دوش بردند و هرچند چشمم نمی‌دید اما داشتن با تیغ تاول‌ها رو پاره می‌کردن و پوست اضافه‌شون رو می‌بریدن، صدای بیرون ریختن آب تاول‌ها رو می‌شنیدم که یهو شُره می‌کرد، تا زیر آب بودم هنوز زیاد دردش رو احساس نمی‌کردم، اما به محض بیرون اومدن اون‌قدر دست و صورتم دچار درد و سوزش شد که تمام بدنم به لرزه افتاده بود و توان ایستادن روی پاهام رو نداشتم و سریع من رو روی تخت خوابوندن و مُسکنی قوی تزریق کردن و پمادی دست ساز که تا روز آخری که بستری بودیم فایده چندانی برای بهبودی زخم‌ها نداشت و تنها خاصیتش آروم کردن سوزش جای تاول‌ها بود که روی زخم‌ها می‌مالیدن. البته وضعیت بچه‌ها همه همین‌طور بود، فکر کنم باز بی‌هوش شده بودم یا در اثر مسکن تزریقی به خواب رفته بودم، یادم نیست تا کی خواب یا بی‌هوش بودم، دیگه کار هر روزشون شستن جای زخم تاول‌ها بود و درد کشیدن هر روز ما بعداز شستن، چند روز اول حالم خیلی بد بود، چهار پنج روزی گذشته بود که چشم چپم که آسیب کمتری دیده بود کمی باز شد و تونستم دور و اطرافم رو ببینم، اما چشم راستم هنوز بسته بود و ورم داشت، توی اتاقی که من بودم چهار تخت دیگه هم بود که هنوز نمی‌دونستم کیا هستن، یه مقدار توانایی که پیاده کردم دیگه خودم هر روز می‌رفتم دوش می‌گرفتم و جای زخم‌ها رو می‌شستم، روز پنجم بود که برادر و شوهر خواهرم رو توی اتاقی که بستری بودم دیدم، اونا کنار تخت منم اومدن اما من رو نشناختن، تا اینکه خودم صداشون زدم، وضعیت بد منو که دیدن چشمشون پر از اشک شد و غمگین شدن، گفتم نگران نباشین چیزیم نیست خوب میشم، اونا به خاطر برادرم عبدالحمید به بیمارستان چمران اومده بودن، چون بهشون گفته بودن که عبدالحمید در این بیمارستان بستریه و از بودن من خبر نداشتن، خودشون همین طور گشت زده بودن و به اتاق من اومدن، من هنوز توان بلند شدن از تختم رو نداشتم، شوهر خواهرم گفت: به خاطری که مادر از نگرونی دربیاد بیا تا ببرمت مرکز تلفن با مادرت صحبت کن، به زحمت روی ویلچر نشستم و به خاطر مادرم رفتم و باهاش صحبت کردم، موقعی که می‌رفتیم تلفن بزنیم شوهر خواهرم اتاق icu رو نشونم داد و گفت: عبدالحمید اینجا بستریه، می‌خوای بری ببینیش؟ من که حال درستی نداشتم و از حال روز برادرم هم بی‌خبر بودم گفتم نه بعداً خودم میام می‌بینمش، رفتیم تلفن زدیم و هرچند با سرفه‌های بلند و طولانی با مادرم صحبت کردم و به اتاقم برگشتم، ظاهراً وضعیت وخیم برادرم عبدالحمید رو به شوهر خواهر و برادرم گفته بودن و بهشون تاکید کرده بودن که موندن شما اینجا بی‌فایده است و به شهرتون برگردین که او امروز یا فردا شهید می‌شه، چون همون روز اومدن خداحافظی کردن و به بهبهان برگشتن، البته اونا از وضع برادرم چیزی بهم نگفتن، چند روز بعد که من کمی حالم بهتر شد و توان راه رفتن پیدا کردم به سراغ بخش icu رفتم که برادرم رو ببینم اما وقتی خواستم وارد اونجا بشم، مانع شدن و گفتن.... ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ حسن تقی زاده بهبهانی ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂