🍂 افسانه ما
هتل اینتر نشنال ۱
خرمشهر ۱۳۶۹
محمد رضا سوداگر
؛_______________________
🔸 آسفالتِ گرم بلوار چهل متری را از خرابه ها و خاکروبه های ساختمانی پاکسازی و لکه گیری کرده بودند. ترکشهای بی قرار روی در و دیوار شهر، هشت سال یادگاری حک کرده بودند. جاهایی هنوز شعارهایی با خط رقعه عربی به دستخط سربازان عراقی به چشم میخورد.
بلوار، خرابه های شهر را به سمت آدرسی که داداش داده بود ختم کرد.
راننده تاکسی عرق پیشانیش را با چفیه زردِ دور گردنش پاک کرد و ترمز کنان گفت مطلب دوکتور هناء، ِانزِل، بایین شو. مطب دکتر اینجاست بفرمائید.
فهمیده بود برادرِ دکتر هستم، هرچه اصرار کردم کرایه نگرفت.
ساختمان دو طبقه ای که آفتابِ زردِ شهریور، طبقه دوم آن را ترک می کرد؛ سمت مقابل خیابان، از میان خرابه سر برآورده بود، به نظر نمی آمد قابل سکونت باشد چه رسد به اینکه مطب دکتر باشد!
درب باز بود،
وارد شدم.
برق نبود. ته راهرو مثل اینکه پلکانی به سمت بالا بود. یک راهروی کوچک و اتاقی درسمت چپ، اتاقِ کارِ دکتر بود.
خبری از مُنشی و اتاق انتظار نبود.
تا چشمهایم به تاریکی عادت کند صدای داداش مرا فرا خواند،:
- بفرما.
سلام و احوالپرسی تندی ردوبدل شد.
با اشاره داداش که ماسک بر چهره خندانش بود و دو کلمه پشت بندش، روپوش سفید پوشیدم، دستکش های جراحی را از روی کاغذ روزنامه! که در سینی استیل گذاشته شده بود برداشتم و شدم دستیار، برای آخرین مریضِ آن روزِ دکتر!
پدر و مادری، فرزند پسر خود را آورده بودند برای ختنه.
کمک کردم؛ کار دکتر که تمام شد پدرِ پسرک، با کلی تشکر و احترام به زبان عربی، چند اسکناس تا شده لول را در جیب روپوش دکتر چپاند.
بچه را بغل کردند، خدا حافظی و درب را پشتِ سرشان بستند.
...احوال پرسی ما با خاطرات دوران قبل از جنگ خرمشهر ادامه دارشد.
تابستانهایی که هنوز کارنامه پایان سال تحصیلی را نگرفته بودیم روانه خرمشهر آبادان، می شدیم برای سادهتفریحاتی که انگار فقط مالِ شبهای آنجا بود.
سوار وانت عمو حسین با یکی دوتا از دختر عمه ها و آبجی ها که ترانههای آنروز رادیو را دور از چشم پدر میخواندند. کفِ دست سرخ شده را بندری، میزدیم؛ داغ و چه صدایی!...
دامنِ پیلِ چاپی چقدهِ قشنگه...
ممد حیدری یار وفادار...
مرا زیبا پرستی.... و...
دور، دور میکردیم تا آبادان، از کوچه های روبروی سینما رکس از یک مغازه دو طبقه یک سبد علاگه پلاستیکی، سمبوسه و پاکوره و نوشابه شیشه ای شوییپس زردِ تگری،...!
میآمدیم خرمشهر، زیر پل کنار شط، هرچه میخوریم، نه سیر میشدیم نه آنها تمام میشدند!
....کوچه مسجد جامع کمی اینطرفتر بازار سیف که لَبلَبی( نخود آب پزِ تُند) می خوردیم و آبی( سَبیل) صبیر* می کردیم؛ خانه آبجی بود، همان کوچه ای که منتهی میشد به بازی روی لَنجها و دوُبه های لَنگر گرفته و آدامسهای خروس نشانِ دکه علی کور و بازار ماهی فروشها...!
پشت بام رنگ و رزینی خانه چند طبقه آقای مرادی و کارگاه مبل و خانه دایی مجید و دایی اسماعیل و چرخهای خیاطی زن دایی..
•┈••✾○✾••┈•
ادامه 👇👇👇
@defae_moghadas
🍂
🍂 افسانه ما
هتل اینتر نشنال ۲
خرمشهر ۱۳۶۹
محمد رضا سوداگر
؛_______________________
🔸 با این خیالات همراه با داداش راهی شب شدیم با نور شمعی برای شام، توشه ای که از اهواز آورده بودم و موضوعی که برای مشورت و دیدار داداش برای آن آمده بودم و بعد، خواب در طبقه دوم همان مطب گرمِ، با میزبانی پشه های خرطوم دارِ لبِ شط .
صبح که میخواستم راهی اهواز شوم و بعد تهران، پاکت امانتی از رئیس درمانگاه خرمشهر، همراهم شد تا برسانم به آدرس یکی از هتل های تهران. هتل بین المللی اینتر نشنال تهران!
پاکت را باز نکردم ولی بر اساس قد و قواره و وزن آن حدس زدم بلیط هواپیماست.
در مسیر، خاطرات داداش را مرور میکردم. از شروع طرحِ خدمت پزشکی اش از کوت نعیم تا سوسنگرد تا تزریقات_ پانسمان، جراحی عمومی و... در بیتوته خرمشهر، آبادان، ماهشهر.
هم نماینده پزشکی قانونی خرمشهر بود، هم پزشک دو درمانگاه.
ظهر که از شیفتِ درمانگاه آبادان به درمانگاه خرمشهر آمده بود؛ آمده بودند دنبالش تا سرِ حادثهای برود و امضایی قانونی بدهد. جمعّیتِ پای تیرِ چراغ برق، سه ساعت همراه نیروی انتظامی منتظر مانده بودند تا دکتر از آبادان بیاید تا امضا کند که برق گرفتگی عامل فوت بوده است.
داداش اعتراض کرده بود که شاید صبح زنده بوده چرا همان موقع به بیمارستان نرساندید؟
جواب شنیده بود که نخواستند صحنه حادثه را به هم بزنند تا امضاء بگیرند!!!
... فردای عصرِ دو روز بعد به قصد یک ملاقات درهتل بین المللی، شیک پوش، تهران بودم؛ پرسان پرسان به دنبال آدرس هتلِ اینترنشنال...
زیر پل سید خندان، آدرس به من دادند کمی پائینتر.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
12.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سخنرانی شهید بهروز مردای
ساعاتی قبل از شهادت درشلمچه
🔹 باور دارید این جملات
مربوط به ۴۰ سال پیش باشد؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#زیر_خاکی
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۵۱
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
از فردای آن روز تمام مسجدهای نزدیک محله مان را زیر نظر گرفتم. داخل مسجد میشدم و نماز میخواندم و با چند نفر سر صحبت را باز میکردم و صاحب مسجد را میدیدم. چنان گرم میگرفتم که انگار سالها است آنها را میشناسم. از سادگی و بی غل و غشیشان یکه میخوردم. هیچ جا آدمهایی به آن پاکی ندیده بودم. همان سادگیشان بود که هر جور ظلم و فشار را تا آن روز تحمل کرده بودند. شاه ساواکیها را در همه جا گذاشته بود تا انقلاب را خفه کنند.
از بین مسجدهای اطراف محلهمان مسجد حیدری نظرم را گرفت. مسجد مال حاج آقا حیدری بود. باید با او صحبت میکردم و اجازه تشکیل کلاس میگرفتم. بین دو نماز مغرب و عشاء دیدمش. تو چشمهای پیرمرد که ریش پرپشت سفیدی صورتش را پوشانده بود پر بود از محبت. دستم را گرم فشرد. وقتی از تشکیل کلاس قرآن برایش گفتم چشمهایش برق زد. فهمیدم میلاش است. انگار آرزویش برآورده شده بود ولی به زبان نیاورد. خواستم حرف دیگری بزنم دوید تو حرفم و گفت: «بی شرط قبول. ثوابی هم تو اعمال ما نوشته میشود. هر وقت آماده بودید شروع کنید. اتاق جلو در، مال شما. با دهان باز و چشمان گشاد شده به حاج آقا حیدری نگاه کردم. از نگاهم دستگیرش شد که تعجب کرده بودم.
- تعجب ندارد ... این جا خانه خدا است. من این جا خدمت گذارم. بلند شد و ایستاد به نماز عشاء. هول از جا کنده شدم و کنارش ایستادم. خیلی زود با مجتبی وزیری اولین کلاس کانون آموزش قرآن را تأسیس کردیم. چند نفر دیگر از بچه ها هم بود. اسمشان به خاطرم نیست.....
- عجب کند ذهن شده ام .... شاید از پیری باشد ... پیری؟!کدام پیری...
کلاسها که راه افتاد کم کم به تعداد شاگردها اضافه شد. بعد از نماز دور هم مینشستیم و تا نیمههای شب آیه ها را ترجمه میکردیم. این من را راضی نمیکرد. تصمیم گرفتم آموزشهای دیگری هم به برنامه هایمان اضافی کنم. آموزش اسلحه.
- آموزش اسلحه! انگار یک چیزت میشودها. میدانی اگر بفهمند چه بلایی سرمان میآورند... یک راست زندان انگ سیاسی هم بهمان میزنند.
- مگر سیاسی نیستیم. همه کار ما سیاسی است.
- حاج آقا حیدری بفهمد بیرونمان میکند ... تازه پسرش حسن زنگنه را هم که میشناسی، در آن چند وقتی که به مسجد حیدری رفت و آمد میکردم فهمیدم حسن زنگنه پسر حاج آقا حیدری یکی از ساواکیهای تیر است. ما بیخ گوش او گروه ضد رژیم راه انداخته بودیم. روز اول هم دیدمش، به نظرم رسید آدم درست و حسابی نباشد. چشمانش را چنان ریز میکرد که انگار در حال بازرسی است. به زور جواب سلامم را میداد. انگار دهانش را گل گرفته بودند. شل و ول و وارفته به یکی از بچه ها گفته بود:
- انگار تن مهندس میخارد ... بگو حواسش به خودش باشد. زده بودم به کوچه علی چپ و هر کار دلم میخواستم میکردم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
16.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 عملیات بیت المقدس ۷
رزمندگان گردان مالک اشتر
لشکر۲۷ محمد رسول الله(ص)
۲۳ خرداد ۱۳۶۷
سالروز "عملیات بیت المقدس ۷"
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 کهنه سرباز کوبایی که در فراق سردار ایرانی اشک میریزد
او ژنرال تشریفات کاخ ریاست جمهوری کوباست که در حاشیه مراسم استقبال رسمی از رئیس جمهور ایران در کاخ انقلاب شهر هاوانا، عکس حاج قاسم را نشان میدهد و میگوید "تروریست ها این مرد بزرگ را وحشیانه شهید کردند. آنها باعث شدند ما او را بهتر بشناسیم"
🔹 ..و این حکایتیست ناگفته از رازی بزرگ در رگهای آزادگان جهان که آرام آرام گسترده میشود و بساط مستکبران را خواهد چید..
تنها تلنگری کافیست
تلنگری به نام ظهور ..
اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان (عج)
•┈••✾○✾••┈•
#سردار_دلها
#سلیمانی
@defae_moghadas
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
صمد نظری 2⃣
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 بهمدت نیم ساعت در جلوی درب خروجی زندان منتظر برگشت آقای الفت بودیم. هوا تاریک شده بود که درب زندان باز و لندکروزی خاکی رنگ با سرعت از آن خارج شد و با یک نگاه تند از جلوی ما گذشت. پس از چند دقیقه رسول مهدلو ترکمان به همراه فرهاد برگشتند. رسول جیپ را از راننده قبلی تحویل گرفت و با همراهی فرهاد مرا بین خودشان نشاندند و حرکت کردند. بعد از طی مسافت کمی، فرهاد به من گفت باید سرت پایین باشد و در همین حین با دستش سرم را محکم به سمت داشبرد ماشین فشار داد و به همان صورت نگه داشت. من که تا آن لحظه با اعتماد با آنها رفتار می کردم به فرهاد گفتم بستن چشم کافی نیست که با دست هم فشار می دهید. در جوابم با خشم و صدای لرزان گفت “فشار را خواهی دید”.
ماشین پس از یک دور چرخش از مسیرهای فرعی دور قلعه، با چراغ خاموش از در اصلی وارد قلعه شد و بلافاصله درب بسته شد. خودرو در زیر پیلوت پشت دروازه که خیلی تاریک هم بود ایستاد. رسول با یک اورکت در دست پیاده شد و از جلوی ماشین به سمت من آمد و همان زمان فرهاد کلت خود را کشید، رسول اورکت را بر سرم انداخت و از پشت محکم دهنم را گرفت تا سر و صدا نکنم. فرهاد کلت را پشت گردنم گذاشت و رجزخوانان دستور حرکت داد. در این زمان دو نفر از زندانبانان که در تاریکی منتظر فرصت بودند به کمک آمدند و بی سر و صدا مرا به سمت زیرزمین و سلول های انفرادی حرکت دادند. پس از عبور از راهروهای تنگ، رسول مرا به وسط اتاقی پرتاب کرد و اورکت را از سرم برداشت و گفت اینجا باش تا تکلیف را روشن کنند و سپس دستور داد تا تمام لباس هایم را درآورم و تحویل نگهبان بدهم. او حتی لباس زیرم را نیز در آورد و لباس پاره و گشادی به من داد و سپس درب را محکم بست و قفل کرد و رفت.
من که تا لحظاتی قبل انتظار چنین برخوردی را نداشتم کاملاً مات و مبهوت به چهاردیواری نمور اطراف خود نگاه می کردم. نیم ساعت بعد هنوز شوکه و به خودم نیامده بودم. انگار خواب می دیدم. کف اتاق پر از فضله مرغ و دیوارهای آن پر از حشرات و سوسک بود. بوی تعفن وحشتناک بود. بعد از یک ساعت که از بوی تعفن سلول به حالت خفگی رسیده بودم، شروع به سر و صدا کردم و درب آهنی سلول را کوبیدم. مدتی بعد رسول به همراه زندانبان مسلح به آنجا آمد و با باز کردن در مرا به وسط سلول پرت کرد و بعد از اینکه اعتراض کردم که چرا در مرغدانی نگه ام داشته اید، با تمسخر جواب داد “نمی دانستیم جنابعالی می خواهید تشریف بیاورید.”
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد…
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نگرانى حامیان عرب عراق
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
در آستانه عملیات بیتالمقدس نگرانى کشورهاى عرب حامى عراق از ادامه روند پیروزىهاى ایران در جبهههاى جنگ شدت یافت. بر همین اساس، در نخستین روزهاى اردیبهشت سال ۱۳۶۱، شــوراى همکارى خلیجفارس بههمراه کشورهاى مصر، اردن و مراکش ضمن اعلام حمایت مجدد از عراق، از تلاشهاى بینالمللى براى پایاندادن به جنگ نیز پشتیبانى کردند. خبرگزارى یونایتدپرس هم در روز ششم اردیبهشت، گزارش داد کشورهاى خلیجفارس با نگرانى از پیروزى ایران در جنگ سعى دارند کمکهاى خود به عراق را افزایش دهند.
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 افسانه ما
هتل اینتر نشنال ۳
خرمشهر ۱۳۶۹
محمد رضا سوداگر
؛_______________________
🔸 مردسیاه چهره ای شبیه جنوبی های خودمان در مسیری که به سمت هتل می رفتم کنار درب کَنده شده.ای از درون دیوار، پشت صندوق چوبی میوه ای که روی آن سیگار هما، وینستون و بهمن چیده بود؛ بساط کرده بود. ؛ پرسیدم هتل بین الملل اینتر نشنال تهران کجاست؟ نگاهی بی معنی به من و کفشهای واکس زده و لباس مرتبم کرد و با لهجه عربی و با صدایی تو دماغی و با گردن کج گفت: با کی کار دارررری ؟!
گفتم: اگر میدانی لطفا آدرس هتل را بفرمائید.! با تحکُّم و حالتی برافروخته گفت: گفتم با کیییییی کار داری؟ هُوتِّل همینجاست.
چاره نداشتم جز اینکه باور کنم و بگویم امانتی دارم برای فلانی، از خرمشهر آمده ام.
گفت درب رو، برو داخل شو، روی طبقه پنجم، لین یکِ راست، اتاق سینزِده! (اتاق۱۳)
....درب ورودی کلنگی را میانبُر وسط راهپلهها کنار سطل زباله، بین دیوارهای بلندِ رنگ و رو رفته تراشیده بودند.
... تا طبقه پنجم به سرعت و نفس زنان بالا رفتم . با زغال روی دیوارها، شماره اتاق ها را نوشته بودند.
از پشتِ پرده اسمِ روی پاکت را (برسد به دستِ) صدا زدم: ننه علی! پیرزنِ منتظر گفت: بفرما عینی( بفرما چشمم، عزیزم) ، گفتم: از خرمشهر، سیّد این پاکت را فرستاده. با تشکر در حالیکه پاکت را باز می کرد گفت: بلدی جواب آزمایش بخوانی.
همینطور که گفتم خیر، پله ها را دوتا چار تا پایین دویدم و از آن فضای دلگیر بیرون آمدم.
... تصّور من از هتل بین المللی شد مثل خرمشهرِ بعد از جنگ.! شد مثل مطبِ بی برق داداش و آن دستکش های جراحی بدون کاور. شد مثل یک مثال در یک خاطره!
... شد مثل این حکایتِ اَلکّن ما به بهانه گرامیداشت سالروز آزاد سازی خرمشهر عزیز
•┈••✾○✾••┈•
تمام شد
@defae_moghadas
🍂