eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 گردنبند منقوش به تصویر مسعود رجوی که به عنوان حلقه نامزدی به زنان داده می‌شد.
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دفتر بسیج خراب شده بود. رفتیم خانه یکی از همسایه ها. بعد از چند روز گلوله‌های توپ که آمدند، به خانه یکی دیگر رفتیم. چند روزی مهمان بودیم. عراقی‌ها با ترکش های موشک بیرونمان کردند. اصرار می‌کرد برگردیم مسجد قبول نمی‌کردم. سقف نداشت. ▫️ می‌گفت عوضش از توی دفتر می‌توانید ستاره ها را هم ببینید. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
🍂 سیلی برای بیداری علی زابلی یک شب خاموشی زده شده بود و همه خوروپف خواب بودند و فکر کنم حدود ساعت ۱۱یا ۱۲ شب بود.شیفت ممد امشی بود آقا رضا رحیمی از بچه‌های تهران خواب بود ولی بقول معروف خواب خرگوشی بود یعنی چشماش نیمه باز بود ولی در‌ واقع خواب بود ممد امشی فکر کرد که بیداره منو بیدار کرد و گفت:بلندشو یک سیلی تو گوشش بزن.من سرپیچی کردم مجدد یک کم بد دهنی کرد و دوباره اشاره کردکه بزن.من با صدای بلند اقارضا را صدا زدم و دستم را گذاشتم روی صورتش،دوباره بهم ناسزا گفت و اشاره کرد که بزن و یا‌ خودت را می‌زنم دوباره اقا رضا را بلند صدا زدم و این دفعه رضا جان بیدار شد و‌‌ گفتم:نگهبان با تو کار داره و ممد امشی چند روزی را به من گیر می.داد تا اینکه یک روز یعقوب را صدا زد جریان را از من پرسید و من در جوابش گفتم:شما خودت گفتی بیدارش کنم.گفت:پدر سوخته من گفتم بزن خوب من عربی وارد نبودم بالاخره جریان با وساطت یعقوب حل شد. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۵۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ دیگر مثل روزهای اول فعالیت‌مان به مجردی که از اداره بر می‌گشتم لباس عوض نمی‌کردم و خودم را به مسجد نمی‌رساندم. این آزارم می‌داد. احساس می‌کردم زندگی واقعی ام را اخته کرده اند. - چه عجب هول رفتن نمی‌زنی؟ ... خانه ماندنت تعجب دارد. حتما به حرف‌های من رسیدی؟ این حرف‌ها اعصابم را به شدت تحریک می‌کرد. ابهت داش اسدالله داشت رنگ می‌باخت، آن هم پیش کی؟ پیش زنش. زنی که از روز اول آهنگ مخالفت نواخته بود. مثل قره مستی تو حال خودم نبودم. تمرکزم را از دست داده بودم. فکرم به همه جا چنگ می انداخت؛ بعد دست خالی بر می‌گشت سرجایش. تو تلاش و تقلا بودم. با دلهره پی جا پای محکم می‌گشتم. نمی‌خواستم کله پا شوم، آن هم به آن زودی. چند وقتی خودم را غرق طرح‌های کشاورزی ای که در دست داشتم کردم. آخر من مثلا کارشناس طرح‌های کشاورزی تو وزارت کشاورزی تهران بودم. - حالا چرا مثل بقیه مهندس‌ها سرت به کار خودت نیست. - من از کارم کم نمی‌گذارم ... دوست هم ندارم مثل بقیه مهندس‌ها باشم ... زندگی فقط پول درآوردن و پست و مقام گرفتن نیست. - پس چیه؟ - این را می‌بایست خودت بفهمی. - می‌خواهم نفهمم ... همان تو بفهمی برای هفت جدم بس است. نیشخندهای خانمم کفری‌ام می‌کرد. حرصم را با ورزش خالی می‌کردم. تاب شکست نداشتم. احساس می‌کردم پاک از دست رفته ام. به خودم می‌پیچیدم و برای پیدا کردن راه دیگری شب تا صبح بیدار می‌ماندم. ناچار شدم فعالیت ام را از صفر شروع کنم. با چند تا از دوستان دیگرم دور از محله مختاری روزهای اول تو فروشگاه انتشارات آذر دور هم جمع می‌شدیم. عظیمی و مطیعی و محتشم و ... و خودم گپ یکی دو ساعتی‌ای می‌زدیم و پراکنده می‌شدیم. کسی متوجه اجتماع مان نمی‌شد. جوری نبود که تو چشم بزند؛ ولی باید احتیاط می‌کردیم. طولی نکشید که در یک چشم به هم زدن بر فراز هدف به پرواز درآمدم. روزها و ساعت جلسات بیشتر شده بود. دیگر داخل فروشگاه برای بحث و مجادله جای مناسبی نبود. صداهای بلند و حرفهای ممنوعه می‌توانست کار دستمان بدهد. هیچ کدام نمی توانستیم موقع بحث احساسات و هیجان خودمان را کنترل کنیم. چند وقتی را به همان شکل تاختیم. گرد و خاکمان کسی را آزار نداده بود و اگر نه بشمار سه، تو هلفدونی بودیم جایی که برای دهان‌های باز ساخته شده بود. - پس توی کدام جهنمی می‌توانیم حرف بزنیم؟ - توی دلمان - برای چه کسی؟! - فقط برای خودمان ... تنهای تنها . - نمی‌توانم ... نمی‌شود ... روحم اجازه نمی‌دهد ..... - پس هوار بکش - می‌کشم .... به موقع‌اش هوار می‌کشم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ زیبای "هنگام طواف عشق" 🔹 با نوای حاج مهدی سلحشور ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد صمد نظری 5⃣ عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 در طول مدت انفرادی به دلیل فشارهای عصبی و کم خوابی معمولاً تا دیر وقت در گوشه اتاق می نشستم و فکر می کردم. نگهبانان بعد از خاموشی، ساعتی یک بار از دریچه کشویی افراد را چک می کردند و از حضورشان در سلول مطمئن می شدند. در سلول کناری ام فرد جدیدی را آورده بودند که به دلیل نامعلومی صدای او خیلی ضعیف بود، به زور حرف می زد و نگهبانان نیز بیشتر به او توجه می کردند. با این وضع خیلی بی تابی می کرد و مدام از سلولش سر و صدا می آمد. یکبار در نیمه های شب نگهبان طبق معمول برای چک کردن نفرات مراجعه کرد. با کنار زدن کشویی سلول این فرد، نگهبان نیم دادی زد و به سرعت به سمت اتاق مسئولان، در طبقه بالای انفرادی رفت و پس از چند دقیقه فردی با عجله به سلول برگشت. بلافاصله در را باز کردند و او را بیرون آوردند. ظاهراً زندانی با وسیله ای خودزنی کرده بود و از او خون زیادی رفته و در آن موقع کاملاً بی حال شده بود و در حال جان دادن بود. مسئولان ریز و درشت زندان در آنجا جمع شدند و سعی داشتند مسئله را بی صدا خاتمه دهند. بعد از چند دقیقه محسن رضایی که در آن موقع مسئول پرسنلی سازمان بود و زندان ها مستقیماً زیر نظر او اداره می شد به آنجا آمد و شروع به سرزنش فرد نیمه جان کرد که “این همه سال در منطقه بودی و از رهبری خوردی. این بود جوابت به او، این چه کاری بودکه کردی؟” بعد از چند دقیقه فرد مذکور تمام کرد و او را بعد از یک ساعت از سلول خارج کردند. تا صبح، ۲ نگهبان، خونی را که در سلول و راهرو انفرادی جاری شده بود با آب و پارچه تمیز کردند تا شاید ننگ به بار آمده رجوی پاک شود و صبح کسی از آن با خبر نشود، غافل از اینکه هیچ خونی با آب پاک نمی شود! بالاخره برای اطمینان از به خاک سپردن این جنازه، ساعت ۳ نیمه شب فردی از طرف رضایی به بهانه سوالی پوچ (که از کدام منطقه وارد عراق شدم) به سلولم آمد تا بفهمد که آیا من بیدار بودم و از جنایت باخبر شدم یا نه؟ فردای آن روز هم رسول خیلی مهربان به اتاقم آمد. من هم قضیه را به طور کامل برایش گفتم و متوجه اش کردم که از موضوع باخبرم. او به من گفت که موضوع را به کسی نگویم. رسول که مسئول بندهای انفرادی زنان و مردان بود در قسمت زنان نیز زندانیانی داشت و به آنجا رفت و آمد می کرد و شخصاً در سرکوب افراد معترض انفرادی که بعضاً برای گرفتن یک قرص سردرد و احتیاجات ضروری دیگر مدت ها درب آهنی سلول را می کوبیدند تا نگهبانان مراجعه کنند شرکت داشت و آنها را حسابی گوشمالی می داد! ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد… @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو عمودرویش ؛ همیشه به نیروهای کم سن و سال روحیه می داد ... همرزم و فرزند رشیدش، قاسم او در بهار سال ۱۳۶۷ در پدافندی عملیات بیت المقدس ۴ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت 👇 @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
🍂 دلمه پزان حبیبه اسکندری نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 آقا موسی (رئیس ستاد لشکر ۷) تازه از جبهه برگشته بود. سفره راه کردم و صدایش زدم. - مامان دلمه درست کردم. بیا بخور. - نه نمی‌خوام. بچه ها تو جبهه از این غذا نمی‌خورند، اونوقت من بخورم؟ دیدم راست می‌گوید. به شوهرم که بازاری بود گفتم حاجی از بازار برگ انگور بیار می خوام واسه جبهه دلمه درست کنم. دو گونی برگ مو برایم آورد. گوشت، برنج لپه و کشمش را هم بقیه مردم آوردند. شروع کردم به درست کردن. دو دیگ دلمه از آن درآمد. کمی از مواد مونده بود ولی برگ‌ها تمام شده بود. به خواهرها گفتم کسی برگ نداره تو خونه اینم دلمه کنیم خراب نشه؟ خانم کریمی همان موقع رفت و با شاخه بزرگ از درخت انگور برگشت. خیلی ناراحت شدم. - پَ چرا این رو بریدی؟ - فدای سرشون. ما بخوریم، اون ها نخورن؟ برای رزمنده‌هاست. •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۰ خرداد ۱۴۰۲