🔺وحشتناکترین کولاک تاریخ، در بهمن ۱۳۵۰ (1972م) در ایران با ۸ متر ارتفاع، اتفاق افتاد که حداقل ۴۰۰۰ نفر در درون خانههایشان به صورت نشسته یخ زده و مردند.
🔹 اما جای نگرانی نبود! اعلیحضرت، شهربانو، ولیعهد و سایر خاندان سلطنتی زودتر به سوئیس رفتند و از اسکیت سواری لذت میبردند.
✍راجی
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#روشنگری
#فساد_دربار
#علم
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🍂 خورشید مجنون ۲۲
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
حدود دو ساعت با قطب نما به طرف قرارگاه راه رفتیم. گروه دوم هم با پانصد متر فاصله به موازات ما به سمت قرارگاه پیش میرفت. فقط یک فلاسک آب به همراه داشتیم. سگی که همراه ما بود بی حال شده بود و دیگر نمی توانست راه برود. قدری معطل شدیم. از مربی سگ پرسیدم: «این حیوان چرا این طور شده؟»
خجالت میکشید جواب بدهد. دوباره پرسیدم: «چرا این حیوان این طور شده؟»
آهسته گفت این حیوانها به مواد مخدر معتاد هستند و الان وقت آن رسیده، این زمین هم برای حیوان سخت است. این سگ هیچ وقت در این طور جایی راه نرفته! قدری از آب فلاسک را روی حیوان ریختیم و قدری هم به خورد او دادیم. کمی سرحال آمد. بالاخره کشان کشان او را جلو بردیم. به جاده توپخانه معروف به جاده شهید شفیع زاده نزدیک شدیم. در آن نقطه از این جاده، حدود چهارصد، پانصد متری شرق قرارگاه بودیم. صدای عراقی ها را که روی جاده مستقر بودند، می شنیدم. معلوم بود به جاده نزدیک شده ایم. تا آنجا سگ هیچ عکس العملی از خود نشان نداد. مربی حیوان گفت: این حیوان بوی مورد نظر را از پانصد متری و حتی بیشتر تشخیص میدهد. البته منطقه با توجه به آتشباری شدید دشمن و آتش سوزی هایی که صورت گرفته بود و بوی نیزار وضعیتی خاص داشت. بعید به نظر می رسید مانده باشد که این سگ بتواند آن را استشمام کند. تازه این حیوان معتادبویی هم بود. ساعت حدود سه و نیم بعد از نیمه شب تصمیم گرفتیم برگردیم.
زمین منطقه در نزدیکی جاده توپخانه قدری مسطح و فاقد نیزار بود و احتمال داشت تیرتراش دشمن به بچه ها بخورد. اگر در این نیزارها آتش سوزی می شد برای هر دو گروه خطرناک بود. گروه ها با فاصله چند دقیقه به نقطه قرار برگشت رسیدند. گروه دوم هم مشکل ما را داشت، یعنی حیوان آنها هم معتاد و بی حال بود. به قرارگاه خاتم ۳ برگشتیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
نمازمیرزا جوادآقا طهرانی
مرحوم آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی، جبهه زیاد تشریف میآوردند، شبی که برای سخنرانی به تیپ امام جواد (ع) آمده بودند؛ موقع نماز که شد، قبول نمیکردند امام جماعت باشند، خیلی اصرار کردیم که دلمان میخواهد یک نماز به امامت شما بخوانیم اما قبول نمیکردند.
شهیدبرونسی عرض کرد: حاج آقا جلو بایستید، ایشان فرموند: اگر شما دستور دهید ، می روم، شهید برونسی گفت: من کوچکتر از آنم که دستور بدهم، از شما خواهش میکنم
فرمودند: نه خواهش شما را نمیپذیرم.
بچهها به برونسی گفتند بگو دستور میدهم تا ما به آرزویمان برسیم، شهید برونسی به ناچار با خنده گفت: حاج آقا دستور میدهم شما بایستید جلو!
میرزا جواد آقا فرمودند: چشم فرمانده عزیزم! نماز با سوز و حال عجیبی همراه با اشک خوانده شد
بعد از نماز با چشمان اشکآلود خطاب به شهید برونسی فرمودند: مرا فراموش نکنی! جواد را فراموش نکنی!
شهید برونسی ایشان را در آغوش گرفت و گفت: حاج آقا شما کجا و ما کجا؟ شما باید به فکر ما یاشید و ما را فراموش نکنید!
میرزا متواضعانه فرمودند: تعارفات را کنار بگذارید، فقط من این خواهش را دارم که جواد یادتان نرود؟! حتما مرا شفاعت کن.
•┈••✾❀✾••┈•
#خاطرات
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۸۰
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
پنج قاشق پلو و خورشت قبراق، سرحالم کرده است. جز این که دست هایم میلرزد و چشمهایم تار میبیند اما حافظه ام تکه هایی از خاطرات دور را سیاه و سفید به ذهنم بر میگرداند. تظاهرات جلو دانشگاه تهران ... تیراندازی گاردیها ... شب بیست و دوم بهمن . خانه خیابان میامی ... دانشکده افسری .... درگیری با منافقین ... روز ورود امام ... گذشتن امام از جلوی خیابان میامی ... ترس از ترور امام ... عجب روزهایی بود ... عجب روزهایی بود ...
همه جا را فساد گرفته بود از در و دیوارها غصه میبارید. از زمین و آسمان همین جور باید همه چیز از سر نو آغاز میشد. دیگر بوی گندیدهگی را نمیشد تحمل کرد. برای پاک کردنش یک دسته و یک گروه کافی نبود. خون میخواست تا روی سیاهی را بپوشاند. آن حالت بحرانی هجوم آورده بود. با حرص و ولع شب نامه ها و اعلامیهها را میخواندم. بیشتر خبرها از سفاکیهای شاه و اطرافیانش بود. خبر از زندانیهای سیاسی خبر از اعدامهای پی درپی در سیاهی شب و بیابانهای اطراف شهر تو تمام شهر پر بود. سربازان مسلح با یک نگاه آدم را دستگیر میکردند به اسم شورشی. باتوم کوبش میکردند و میتپاندند پشت ماشینهای نظامی. نبرد کوچه و خیابان روز و شب ادامه داشت. مردم تک تک حمله میکردند و آنها دستهای مردم کوکتل مولوتف منفجر میکردند. آنها گلوله و نارنجک سرکوب به شکل بی رحمانه ای انجام میگرفت.
- نه این وضع دیگر نمی تواند ادامه پیدا کند.
این جمله از دهان همه شنیده میشد. طاقتها طاق شده بود. همه از کوره در رفته بودند. همه یقین پیدا کرده بودند انقلابی در راه است. انقلابی بزرگ به بزرگی تمام دنیا. در بیشتر شلوغیهای جلو دانشگاه تهران بودم. آنقدر جلو میرفتم که باتوم نظامیها به پر و پایم میخورد. تو کوچه ها میدویدم و دوباره برمیگشتم. سر جایم تا آسمان سیاه نمیشد و تیر در نمیکردند. به خانه نمیرفتم. تو خانهای در خیابان میامی نرسیده به میدان منیریه ساکن شده بودیم. دیوار به دیوار دانشکده افسری آب فرمانفرما از کن سرازیر میشد تو دانشکده و از زیر خانه ما میگذشت. سر و صدای آب را میشد شنید. آهنگی
موزون داشت. در گرمای تابستان خنکای آن را حس میکردیم. بعد از ظهر بیست و یکم بهمن ماه ۵۷ بود. صدای نامجو از پشت دیوار سیمانی و بلند دانشگاه شنیده شد. چنان هوار میکشید که می گفتم الان است گلو پاره کند. پله ها را چند تا یکی کردم و دویدم رو پشت بام. داشت با چند افسر نگهبان صحبت میکرد. تند بود و عصبانی. برخلاف همیشه موقع صحبت کردن راه میرفت. انگار یادش رفته بود که تو پادگان است. افسرها با چشمهای گشاد شده نگاهش میکردند. از بله بله گفتنهایشان میشد فهمید ترسیدهاند. یکهو انگار که آب رو آتش ریخته باشند؛ آرام شد. طوری که دیگر صدایش را نمیشد شنید. برگشتم خانه دمر افتادم رو کاناپه جلو تلویزیون. با چشم هال و اتاقها را زیرورو کردم. خانم و دخترها خانه نبودند. بی اختیار نفسی از سرآسودگی کشیدم. انگار از نبودنشان خوشحال بودم. غلت خوردم به پشت. دستهایم را پس سرم قفل کردم. یکهو دلم آشوب شد. ذهنم رفت به دانشکده و حرفهای نامجو. پاشدم و رفتم پای تلفن دو دل نگاهش کردم. مانده بودم شماره بگیرم یا نه؟ کسی تو سرم گفت نه!
برگشتم نشستم رو مبل. کیهان روز گذشته را از تو جا روزنامه ای کنار مبل برداشتم و گرفتم جلو چشمهایم. خبرها بیات بود. خیلی از خبرها را جلو جلو شنیده بودم. تلفنی و گذری بر و بچه های مسجد امام موسی بن جعفر علیه السلام چهارراه لشکر بی خبر نمیگذاشتنم. سر چسباندم به پشتی مبل و چشمهایم را بستم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 از دفاع مقدس
درگیریهای نزدیک و فرار نیروهای عراقی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#روایت_فتح
هر شب یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 فساد دربار ۱۵
اسدالله علم
بهروایت دکتر حقانی
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸چرا در سالهای اخیر تلاشهایی برای تطهیر رژیم پهلوی در حال انجام است؟
توصیه میکنم کسانی که به تاریخ معاصر علاقهمند هستند، یادداشتهای عَلَم را بخوانند. این یک جلد، خواندنش راحتتر هم هست و با رویکردها و رفتارهای رژیم پهلوی، در ۱۲- ۱۰ سال آخر عمرش، آشنا میشوند. عَلَم سقوط پهلوی را پیشبینی کرده بود. متاسفانه در سالهای اخیر، از سوی برخی افراد، تلاشهایی برای تطهیر پهلوی صورت میگیرد که اغلب افرادی هستند که یا خودشان در آن دوره زندگی نمیکردند، یا در آن دوره بودند و توجهی به مسائل پیرامونشان نداشتند. برای درک واقعیت مسائل این دوره، بهتر است این یادداشتها را بخوانند.
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
پایان این قسمت
#روشنگری
#فساد_دربار
#علم
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔴 رضاشاه: حیف که ما را وحشی مینامند!
🔹 «اسدالله علم» معتمد «محمدرضا پهلوی» در خاطرات مینویسد: "سر شام رفتم. صحبتهای مختلف شد، ولی دو قسمت بسیار مهم پیش آمد. یکی صحبت ۱۷ دی (۱۳۱۴) و آزادی بانوان که علیاحضرت ملکه پهلوی تعریف کردند روزی که رضاشاه مرا از اندرون برداشتند و بدون حجاب با خود به دانشسرای عالی بردند، در بین راه در اتومبیل به من گفتند «من امروز مرگ را بر این زندگی ترجیح میدادم که زنم را سر برهنه پیش اغیار ببرم، ولی چه کنم کاری است که برای کشور لازم است و گرنه (غربیها) ما را وحشی و عقبافتاده مینامند(!!)»"
📚 منبع: خاطرات علم، جلد چهارم، ص ۲۹۸ (۷ دی ۱۳۵۳)
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#روشنگری
#فساد_دربار
#علم
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ۲۶ دی ۱۳۵۷، محمدرضا پهلوی با ۳۸۴چمدان و صندوق اموال مردم ایران از کشور گریخت
🔹سرمایه هایی که محمدرضا پهلوی هنگام فرار با خود برد: ۵٠٢۶ عدد الماس، ٣۶٨ حبه مروارید، ۵٠ قطعه زمرد، ۵٠ میلیون دلار منابع ارزی در بانک های ایران، ١١٨ میلیون دلار منابع ارزی ایران در لندن و نیویورک
#ابر_اختلاسگر_تاریخ
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#روشنگری
#فساد_دربار
#علم
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🍂 خورشید مجنون ۲۳
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
از آنجا که روز قبل از علی شمخانی خواسته بودم یک هلیکوپتر اعزام کند تا با آن گشتی روی منطقه داشته باشیم، حدود ساعت هشت صبح یک فروند
هلی کوپتر ۲۰۶ در محوطه قرارگاه فرود آمد. احمد محسن پور همراه هلی کوپتر بود. گفت: «این هلیکوپتر آمده است تا یک گشتی در منطقه داشته باشید.» گفتم: «به خلبان و کمک ایشان نگویید من که هستم.» سوار هلی کوپتر شدیم. هرکدام از ما یک اسلحه کلاشینکف همراه خود داشتیم. محسن پور را درست یادم نمی آید اما خودم ضمن اسلحه کلاشینکف، یک کلت ماگارف هم داشتم. ابتدا با ارتفاع پایین به پشت خط خودمان رفتیم تا نیروهای خودی ما را ببینند و تیراندازی نکنند هلی کوپتر یک مانور کوچک با ارتفاع پایین در طول خط خودی انجام داد. جهت قرارگاه را به محسنپور نشان دادم و گفتم: «بگویید با ارتفاع پایین به آن سمت بروند.» هلی کوپتر قدری جلو رفت برای یک لحظه یک سیاهی را در دوردست دیدم که میتوانست قرارگاه و جاده توپخانه باشد. کمی جلوتر هلیکوپتر دور زد که برگردد. به احمد گفتم: بگو به جلو بروند؛ هنوز خیلی مانده است.» هلی کوپتر مجدداً چرخی زد و به سمت قرارگاه رفت، اما قدری که جلو رفتیم خلبان گفت: «دشمن به طرف ما تیراندازی میکند. ضمناً هلیکوپتر آنها هم در آسمان منطقه است.»
سپس شروع کرد به کم و زیاد کردن ارتفاع. گاهی یک باره پنج، شش متر بالا و پایین می شد. عادت به این نوع پرواز نداشتم، اما از آنجا که حدود سه روز بود که هیچ غذایی نخورده بودم و شکمم کاملاً خالی بود، طوری نشد. خلبان گفت: «به سمت ما موشک پرتاب میکنند و دیگر نمی شود جلوتر رفت!» قصد داشتم حتی اگر شده برای یک لحظه هلیکوپتر در محوطه قرارگاه بنشیند، اما برادران گفتند نمیشود. «ما از این جلوتر نمی توانیم برویم.» درنهایت به طرف خط خودی برگشتیم. نزدیک خط خودی چند گلوله سبک آرام به شیشه هلیکوپتر اصابت کرد که طوری هم نشد. ظاهراً فاصله زیاد
بود. بالاخره از روی خط خودی رد شدیم و در قرارگاه خاتم ۳ پیاده شدیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂 ورود آزادگان
آزاده سرافراز، عباسعلی مومن معروف به عباس نجار هنگام استقبال مردمی بعد از آزادی از اسارت
۱۳۶۹/۶/۵ - مشهدمقدس - منطقه میدان بار نوغان - دروی - ده متری عطار - جاده سیمان
🔹 آزاده تکریت ۱۱
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۸۱
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
صدای زنگ تلفن بلند شد. پریدم و گوشی را برداشتم. نامجو بود. نفس نفس میزد. انگار تمام دانشکده افسری را کلاغ پر برده بودندش.
- دستم به دامنت مهندس باید کمک کنی ... قراره یک عده منافق حمله کنند به دانشکده ... تنها هستیم. دانشکده را سپردهاند به من.
مانده بودم چه جوابی بدهم ... من که به تنهایی کاری از دستم برنمی آمد. چند لحظه ای بی حرف به صدای نفسهای همدیگر گوش کردیم.
- ها چه شد؟ کمک میکنی یا نه؟ باید زود تکلیفم را روشن کنم.
- چرا که نه ... فقط مانده ام چهطوری بچه های مسجد را جمع کنم ... آن هم این وقت روز .... همه پخش و پلا ..هستند
- هر کاری میخواهی بکنی زود باش ..... و گرنه انبارهای دانشکده خالی میشود .... حمله کنند جلودارشان نمیشویم ها. دفتر تلفن را برداشتم به ردیف رو اسمها چشم کشیدم. اعصابم به هم ریخته بود و تمرکز نداشتم. ترسی که تو صدای نامجو بود پشتم را لرزاند. عرق سردی رو پیشانی ام نشست. برگها را تندتند ورق زدم. اسم ها جلو نگاهم تیره و تار میشدند. شماره برادرهای گل آور چند بار از جلوی نگاهم رد شد. دست بردم به شماره گیر و شماره علی اکبر گل آور را گرفتم.
- یا شانس و یا اقبال ... خدایا کمک کن ... در آخرین زنگ گوشی را برداشتند خودش بود. بی سلام و احوال پرسی رفتم سر اصل مطلب، خداحافظی نکرده گوشی را گذاشت. نفس راحتی کشیدم و دویدم تو اتاق کارم. تفنگ ژ-۳ را تو کمد لباسها جاسازی کرده بودم. دور از چشم خانم و دخترها. همیشه از این که ببینندش ترس داشتم. الم شنگهای به پا میشد که تمامی نداشت. حتی شاید پای ساواک هم به خانه باز میشد. خانم با انقلاب و آدمهای انقلابی میانه ای نداشت.
- تمام این شلوغیها چند ماه بیشتر طول نمیکشد. خودت را قاطی نکنی. به اندازه کافی گزک دستشان دادی.
- این عقیده شما و خانواده تان است .... انقلاب شده ... آن هم چه انقلابی ... به این راحتیها حریف مردم نمیشوند ... این دفعه را کور خوانده اند.
- به همین خیال باش ... آن همه گاردی را برای همین روزها آماده کرده اند ... همه شان جان بر کف هستند ...
- شاید حرف تو بشود ... معلوم است مردم را ندیده ای؟
- مردم از گوشت و استخوان هستند ... تانک که نیستند ... گلوله که نیستند
- هستند؟
- بله ... هزار تانک هم جلودارشان نیست.
دستی به سروگوش تفنگ کشیدم و دویدم رو پشت بام. دانشکده افسری در سکوت ترس آوری فرورفته بود. به عمارت ماتم زده ای می ماند که همه صاحبانش یکجا مرده باشند. نامجو را صدا زدم. صدایم تو دانشکده چرخ زد. صدایی شنیده نشد. دستهایم را لوله کردم دور دهانم. با تمام صدایم فریاد کشیدم. دوباره بی جواب ماندم. یکھو یاد تلفن افتادم. دویدم تو ساختمان. شماره دانشکده را گرفتم. کسی گوشی را برنداشت. برگشتم رو پشت بام. خیس عرق شده بودم. سوز سرمای زمستان لرزاندم. با آستین بلوزم عرق سر و صورتم را گرفتم. خم شدم تو خیابان و دانشکده. به شکارچیای میماندم که دنبال شکار میگشت. موتورسواری با تمام سرعت اش از جلو ساختمان گذشت. ترکش جوان موبلندی سوار بود. تیپ هیپی ها را داشت. پاچه گشاد شلوار جیناش مثل دو گوش بزرگ بال بال میزد. تا آخر دیوار دانشکده رفت و برگشت. انگار برای شناسایی آمده بودند. خودم را عقب کشیدم تا دیده نشوم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 به یاد سردار دلها
حاج قاسم سلیمانی
کلیپی کمتر دیده شده
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #سردار_دلها
#سلیمانی #رونمایی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ کانال حماسه جنوب ◇◇
🍂 زمینخواری رضاشاه ۱
زهرا سعیدی
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸رضاشاه بزرگترین زمینخوار تاریخ ایران بود؛ تا جایی که بسیاری از روزنامههای خارجی نیز به این موضوع اشاره و نقد بسیاری به این اقدام او وارد کردهاند. رضاشاه زمینهای دولتی را به بهانههای مختلف غصب میکرد. البته بعد از سقوط حکومت وی، بسیاری از زمینهای غصبشده به مردم بازگردانده شد. این کار با تصمیم نمایندگان مجلس انجام شد و تا سال 1327 همچنان پابرجا بود، اما از سال 1327 و پس از ترور نافرجام محمدرضا پهلوی، موضوع زمینخواری دوباره آغاز شد و محمدرضا نیز بهتدریج به یکی از زمینداران بزرگ تبدیل شد. موضوع زمینخواری رضاشاه و پسرش و زمینهای غصبشده توسط آنها موضوع این مقاله است.
▪︎ زمینخواری رضاشاه
رضاشاه بعد از به قدرت رسیدن زمینهای زیادی را به نام خود ثبت کرد. بهانههای رضاشاه برای غصب زمینها، حفاظت از آنها در برابر دشمنان خارجی بود؛ برای نمونه، استدلال او برای غصب زمینهای شمال کشور، تسلط حکومت بر شمال کشور از طریق زمینها، جهت جلوگیری از نفوذ کمونیسم بود. رضاشاه با این بهانه توانست زمینهای زیادی را از آن خود کند. آمارهایی که در این زمینه وجود دارد تا حدودی ضدونقیض است، اما همه آنها بر گسترده بودن این سطح از زمینخواری دلالت دارند. مطابق یکی از آمارهای موجود در بیست سالی که رضاخان دیکتاتور ایران بود، نواحی وسیعی از کشور، که شامل هفتهزار روستا، آبادی و مرتع میشد، به تملک وی درآمد.
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#روشنگری
#فساد_دربار
#رضا_شاه
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نظر سفیر آلمان
در مورد رضاشاه بزرگ!
🔹ویپرت بلوشر سفیر آلمان، در کتاب خاطراتش مینویسد: رضا شاه کلا بیسواد است و بی فرهنگ. نه تنها با هیچ زبان خارجی آشنا نیست، بلکه حتی فارسی را هم به طرز عامیانه ای صحبت می کند، از همان نوع که در کوچه و خیابان می توان شنید و این خود علت آن است که او از هر معاشرتی خود را کنار می کشد. يك خصلت خوب دارد و نود و نه تا بد.
📚 منبع: کتاب سفرنامه بلوشر/نوشته ویپرت بلوشر(سفیر آلمان در ایران) /ترجمه کیکاووس جهانداری/صفحه273
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#روشنگری
#فساد_دربار
#رضا_شاه
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رو به خطر
در اورژانس کار میکردیم. راننده آمبولانس بودیم.صدای آژیز که میآمد برعکس همه میدویدیم سمت ماشین و راه میافتادیم.
اگر از صدای انفجار میفهمیدیم، میرفتیم سمتش. اگر هم نمیشد رادیو گوش میکردیم. اعلام میکرد.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂