eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 راهپیمایی و عزاداری رزمنده ها در ايام ماه محرم و صفر بعد از نماز جماعت صبح، ظهر و عصر مراسم روضه خوانی برگزار و قبل از نماز مغرب و عشا به صورت دسته عزاداری برای برپايی نماز به سوی حسينيه ها حركت می‌كردند. هر گردان به طور جداگانه حسينيه ای سرپا می‌كرد و رزمنده ها به برپايی عزاداری می‌پرداختند. به اين ترتيب كه گردانها به طور مخصوص برای خودشان چادر می زدند و از گردانهای ديگر دعوت مي شد تا در مراسم عزای سيد و سالار شهيدان شركت كنند. °°°°°°° @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂‌
🍂 حرم دانيال نبی ميزبان رزمندگان در ارتباط با عزاداری در روز تاسوعا و عاشورا بود. بچه ها از انديمشك حركت می كردند و روز تاسوعا را به شوش و به حرم دانيال نبی(ع) و روز عاشورا را هم به دزفول به مكان مقدس و حرم سبزه قبا می رفتند. يكی از كارهای خوب كه در روز عاشورا انجام می گرفت اين بود كه بچه هايی كه در گردان بودند و دستشان قطع شده بود به عنوان سقا آماده می‌كردند و به همراه مشك سقايی می كردند و اين يك جلوه خاصی به عزاداری داده بود. در اهواز رزمندگان در ايام تاسوعا و عاشورا به دارخويين و شادگان می رفتند و حسينيه ای هم كه بين آبادان و اهواز بود به عزاداری اهميت خاصی می داد و مراسم را در طول دهه اول انجام می‌داد. بعد از دهه هم كل دو ماه به طور مختصر مراسم در اين مكان برگزار می شد. °°°°°° @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂‌
🍂 مداحی با مضامين عاشورايی در طول سال در جبهه مداحی انجام می شد اما در محرم مداحی ها رنگ و بوی متفاوتی داشت، در اين ايام مداحی ها مضامينی برگرفته از عاشورا و جانفشانی ها در جبهه ها داشت. سبك های مداحی در زمان دفاع مقدس منحصر به فرد بود، سبك های سنتی بسيار زيبا و جانسوز بود كه در نهايت با روحيه دادن به رزمندگان به حماسه آفرينی منجر می شد اما امروز سبك های مداحی كمی متفاوت شده است. °°°°°° @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بلندشو علمدار... تو را که در غم علمدارت دیدم تازه فهمیدم حسین در غم عباس‌اش چه کشیده °°°° شب و روز تاسوعا که می‌شود، برای حضرت‌آقا کمی آرام‌تر روضه‌ عباس(ع) بخوانید...😭             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
mahmoud-karimi---koja-mikhay-beri-chera-mano.mp3
13.38M
🍂 کجا می‌خوای بری چرا منو نمی‌بری 🔻با نوای حاج محمود کریمی °°°°°°° 🔸 نمیشه باورم که وقت رفتنه تموم این سفر بارش رو شونه منه نمی‌شه باورم که وقت رفتنه تموم این سفر بارش رو شونه منه کجا می‌خوای بری چرا منو نمیبری حسین این دم آخری چقدر شبیه مادری باید جوابتو با نفسم بدم بدون من نرو تو رو به کی قسم بدم قرارمون چی شد که بی قرار هم باشیم حسین هر چی که پیش اومد باید کنار هم باشیم کجا می‌خوای بری، چرا منو نمی‌بری حسین این دم آخری، چقدر شبیه مادری من روی خاک و تو سوار مرکبی من توی قلب تو اما تو چشم زینبی آهسته تر برو بزار منم باهات بیام حسین دیگه نمی‌کشه پاهام که به پا به پات بیام کجا می‌خوای بری، چرا منو نمی‌بری حسین این دم آخری، چقدر شبیه مادری 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 شب دهم محرم(شب عاشورای) هر شب یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۹۲ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ آسمان به کبودی می‌زد که از ایلام گذشتیم. باد گرد و خاک بلند کرده بود. صدای انفجار از دورها شنیده می‌شد؛ خفه و کم جان. انگار بمب دستی منفجر می‌کردند. دیگر خیالمان راحت شده بود که به خط می رویم. آیفا سرعت گرفته بود. راننده زده بود زیر آواز. باد سر و صورتمان را چنگ می انداخت. با آن حال نگاهمان‌تیز شده بود به جاده سیاه. آمبولانسی که به مامور مرگ می‌ماند از کنارمان گذشت؛ لک لک کنان و بی سر و صدا. راننده با دهان صدای آژیر درآورد. مردی که کنار راننده آمبولانس نشسته بود. فریاد زد ساکت ... می‌خواهی به کشتن بدیشان ... همه سیخ ایستادیم و به اطراف نگاه کردیم. نگاه‌ها به دنبال عراقی ها بود. غروب نمی‌گذاشت دیده شوند. رسیدیم به منطقه ای که انگار دیوار دور تا دورش کشیده بودند. چند کیلومتر مانده به مهران. اردوگاه کرخه پر بود از چادرهای بزرگ و کوچک. چند تا درخت بیشتر تو اردوگاه نبود. همه شان نارون بودند. باید در آن‌جا اتراق می‌کردیم. تو تاریکی و سکوت از پشت آیفا پریدیم پایین. راننده با دهان بسته نگاهمان می‌کرد. انگار داشت یکی یکی می‌شمردمان تا به چهل برسیم. همه مان برای عملیات کربلای یک رفته بودیم. اولین چیزی که همه را به دور خود جمع کرد چشمه ای بود که باریکه‌ای آب از آن سرازیر بود. شفاف مثل رد اشک. بعدها فهمیدیم که از آن برای حمام کردن و دستشویی استفاده می‌شود. خیالی نبود مهم وجود چشمه در آنجا بود. شب اول را همه در یک چادر بزرگ اتراق کردیم. خستگی امان بریده بود. بعد از نماز زدمان زمین. نماز را در چادر بزرگی که نمازخانه اردوگاه بود خواندیم؛ به جماعت. بعد هم یک سخنرانی کوتاه از طرف فرمانده اردوگاه. تنها چادری که تخت داشت چادر راننده آمبولانس‌ها بود. ده تا تخت در دو ردیف. طبق برنامه اردوگاه بعد از نماز صبح ورزش صبحگاهی انجام می‌دادیم. شانه به شانه جوان ترها نرمش می‌کردم. بعد دویدن هفت هشت کیلومتری بود. جلو صف می ایستادم. در اسارت هم جلو صف بودم. با یک پرچم سبز رنگ. فرمانده اردوگاه، برادر عسگری (فرماندهی واحد بهداری لشکر ۲۷ رسول الله) بود. به گمانم میان سال بود. یک چشم داشت. خیلی جوان تر از من، عینهو خود ما برای روز عملیات لحظه شماری می کرد. در یکی از سخنرانی‌های بعد از نماز بی مقدمه گفت: از برادرهای امدادگر کدامشان رانندگی بلده؟ باید آمبولانس براند. دست بلند کردم. اشاره کرد بلند شوم. از جا کنده شدم. هیکل افتاده ام به شک انداخته بودش. نگاه مرددی به من انداخت، دوروبرش را نگاه کرد. - مطمئن هستی می‌توانی آمبولانس برانی؟ ... باید آمبولانس را ببری به خط. خطر هم دارد. - می توانید امتحان کنید. امتحان کردند همان دفعه اول قبول شدم. باید آمبولانس را می‌رساندم به خط و بر می‌گشتم. بعد دیگر راننده آمبولانس می‌شدم. بعدها شنیدم بعضی از راننده‌های تریلی از بردن آمبولانس به خط جا زده بودند. گلوله های عراقی یک نفس جاده را تا خط می‌کوبیدند. به‌شان حق دادم. مرگ دم گوش آدم هوار می‌کشید. صدایش پرده گوش را پاره می‌کرد. از من گذشته بود. رفته بودم با مرگ دست و پنجه نرم کنم. هیچ چیز آن قدر برایم هیجان انگیز نبود. آن هم در منطقه و خط مقدم روحم تازه می‌شد. خودم را به خدا نزدیک تر می‌دیدم. خیلی نزدیک، چنان که صدایش را می‌شنیدم. از میان انفجارها و رگبار مسلسل‌ها حتی وقتی زخمی‌ها را پشت آمبولانس جا می‌دادم. در زندگی عادت کرده بودم خودم را با محیطی که در آن هستم یکی کنم. راننده بودن هم ژست و فیگور خاص خودش را می‌خواست. سعی کردم ژست و فیگور آنها را بگیرم. دیگر به چشم غریبه نگاهم نمی کردند. باورشان شده بود از خودشان‌ام. زیاد حرف نمی‌زدم، ولی حرف‌هایم از جنس حرف‌های خودشان بود. چنان شده بود که خودم هم یادم رفته بود چه کاره بودم. صدایم تغییر کرده بود. حتی راه رفتنم. فقط یک دستمال گردن ابریشمی کم داشتم و یک پیراهن گل قرمز. معاون وزیر کجا و راننده آمبولانس کجا؟ سال ۵۸ شهید بهشتی من را کاندیدای وزیر کشاورزی کرد در همان موقع دکتر شیبانی را معرفی کردند. دکتر شیبانی کجا و من کجا. خودم را کنار کشیدم. معاون دکتر شیبانی شدم تا زمانی که دکتر شیبانی وزیر بود من هم معاون بودم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
4_5902011305019049992.mp3
18.79M
🍂 سرور و سالار دین 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران ••••• سرور و سالار دین با فغان گفت ای زمین جان نثار راه دین با فغان گفت ای زمین ای زمین کربلا فرزند پیغمبر منم نوگل زهرا حسین، بی کس و یاور منم جان نثار راه ایمان مرد کم لشکر منم سرو بستان علی ام شیر یزدان ای زمین سرور و سالار دین با فغان گفت ای زمین جان نثار راه دین با فغان گفت ای زمین ای زمین نینوا هستی تو منزلگاه من من ذبیحم تو منا ماوا و قربانگاه من باخبر باش ای زمین از این دل آگاه من آمدم تا جان کنم تقدیم جانان ای زمین سرور و سالار دین با فغان گفت ای زمین نی منم تنها که می‌گردم در این صحرا شهید... اکبر و عباس و قاسم نوجوانان رشید از علی اصغرم هم کرده ام قطع امید فضل و عون و جعفر و جمع عزیزان ای زمین سرور و سالار دین نیستی از سرزمین تنها تو قربانگاه من هست هفتاد و دو قربانی بدان همراه من این شهادت از ازل بود ای زمین دلخواه من جمله اندر خاک و خون گردیم غلطان ای زمین سرور و سالار دین با فغان گفت ای زمین خیمه گاه آل عصمت را ز کین آتش زدند دختران مصطفی را قلب معصوم بشکنند گوشوار از گوش فرزندان زهرا برکنند زینب غمدیده گریان و پریشان ای زمین سرور و سالار دین با فغان گفت ای زمین جان نثار راه دین با فغان گفت ای زمین جان نثار راه دین جان نثار راه دین با فغان گفت ای زمین با فغان گفت ای زمین … ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄      @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 عاشورای حسینی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حسینم بدون، تو اون خاک و خون تو آتیش به قلب خدا میزنی 🔹 با نوای حاج محمود کریمی 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 عاشورای حسینی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد جنون تشکیلات رجوی بعد از شکست مرصاد /۱ محمد کرمی عضو رها شده سازمان منافقین 👈 توضیح: به گزارش جام جم آنلاین، این عملیات خیانت‌آمیز با رشادت نیرو‌های مردمی و همچنین فداکاری نیرو‌های نظامی کشورمان به شکست انجامید و عملیات مرصاد در حافظه جمعی ایرانیان به برهه زمانی افتخارآمیزی علیه نفاق ثبت شده‌است. در همین راستا با محمد کرمی از نیرو‌های سابق عضو گروهک مجاهدین خلق (منافقین) به گفتگو درباره وضعیت تشکیلات نفاق در آن مقطع زمانی می‌پردازیم. ••••• 🔸 بعد از عملیات چلچراغ که زمینه‌ساز عملیات فروغ جاویدان بود؛ فضای حاکم در تشکیلات نفاق چگونه بود؟ عملیات چلچراغ در تاریخ ۲۹خرداد ۱۳۶۷ شروع شد که تهاجم به شهر مهران بود. تسخیر مرکز دو لشکر، بعد از آن نیرو‌ها مشغول تنظیف غنائم بودند. فرماندهان و سران گروهک مشغول جمع‌بندی عملیات بودند. اما صحنه سیاسی و بین‌المللی در رابطه جنگ ایران و عراق بر سر پذیرفتن قطعنامه ۵۹۸ طور دیگر داشت ورق می‌خورد. فشار‌های سیاسی و بین‌المللی برای پذیرفتن قطعنامه ادامه داشت.۲۷ تیر ۱۳۶۷ ایران اعلام کرده‌بود قطعنامه را می‌پذیرد. نیرو‌های ستاد‌ها که به عنوان تحت امر برای عملیات چلچراغ به تیپ‌های رزمی رفته‌بودند که کار‌های پشت جبهه آن‌ها را انجام می‌دادند، تازه به ستاد‌های خود برگشته‌بودیم. من که در ستاد پشتیبانی در تاسیسات کار می‌کردم، تقریبا اواسط تیرماه بود که فرمانده پشتیبانی در یک نشست دوساعته گفت از امروز تمام برنامه‌ها صرف زرهی کردن خودرو‌های لشکر‌ها و تیپ‌ها می‌شود (در گروهک، هر ۱۵۰ الی ۲۰۰ نفر را یک تیپ می‌گفتند، هرسه یا چهار تیپ هم یک لشکر را تشکیل می‌داد.) تمامی فرماندهان، افراد شناسایی ستاد‌ها و تیپ‌ها تقریبا از اول تیر، یعنی بلافاصله بعد از عملیات چلچراغ شروع کار برای عملیات فروغ جاویدان را زدند، چون افراد شناسایی شده و اطلاعات عملیات تیپ‌ها شروع به تحقیق روی مسیر تردد کرده‌بودند. می‌خواستند از طریق نیرو‌های تشکیلات، اطلاعات منطقه را کامل کنند. از نیمه ماه تقریبا نفرات دیگر همه می‌دانستند عملیاتی بزرگ در راه است، اما زمان و مکان و نوع عملیات را نمی‌دانستند. آن هم از این بابت بود که همه را بسیج آماده‌سازی کرده بود. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد.. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 فاضلاب لندن یا قبرستان کاشان 🔹با وجود وضعیت رفاهی نامناسب مردم در زمان محمدرضا شاه، بودجه کشور صرف مسائلی مانند بازسازی فاضلاب لندن می‌شد. به طوری که عبدالمجید مجیدی، رئیس سازمان برنامه و بودجه در حکومت پهلوی در خاطراتش می‌نویسد: مردم در سال 55 حاضر بودند آب غیربهداشتی را در شهرهای بزرگی همچون کاشان تحمل کنند، قطعی متناوب برق و.. را نادیده بگیرند، اما دست کم یک قبرستان خوب داشته باشند. 🔹همچنین روزنامه اطلاعات، آبان 1353 نوشت: تأمین این نیازهای ابتدایی ضروری در برنامه کار دولت نبود چون بازدهی نداشت. ظاهراً وام یک میلیارد و دویست میلیون دلاری محمدرضا پهلوی برای بازسازی آب و فاضلاب لندن در همین ایام دارای بازده کوتاه مدت و میان مدت اقتصادی بود. 📚خاطرات عبدالمجید مجیدی، ص50 ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۳۵ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 با یک جیپ به‌ دارخوین رفتم. از روی پلی که در جنوب دارخوین بود، از کارون عبور کردم و به جاده اهواز - خرمشهر رسیدم. همین که خواستم وارد جاده شهید صفوی بشوم یک وانت لندکروز از مقابل به طرفم آمد. چراغ می‌زد. وانت کنارم ایستاد. برادر سید نور بالا، مسئول محور لشکر ۲۵ کربلا بود. با هم آشنا بودیم، ایشان مدتی در منطقه ترابه مقابل الصخره مسئول محور لشکر ۲۵ کربلا بود. از من پرسید: - کجا‌می روید؟ - به قرارگاه می‌روم. صبح امروز برادر غلام پور پیغام داد دو گردان نیرو به اینجا بیاوریم. - دشمن در این منطقه آتش سنگینی داشته و پیشروی کرده است. الان هم قرارگاه تخلیه شده و من آخرین ماشینی هستم که برمی‌گردم! آن روز سید بزرگوار به دادم رسید وگرنه معلوم نبود اگر جلوتر می رفتم، چه پیش می آمد. از زمان پیغام احمد غلام پور تا آن لحظه چند ساعتی گذشته بود. این تغییرات در همین مدت زمان کوتاه رخ داده بود. به عقب برگشتم و تغییرات را به تیپ ۸۵ اعلام کردم. اعزام دو گردان نیرو به منطقه در آن روز منتفی شد. یک روز در قرارگاه بودم که همسرم از منزل تماس گرفت و گفت که پسرمان، حمزه، یک هفته است به منطقه رفته و از او هیچ خبری ندارد و از من خواست سراغی از او بگیرم. حمزه، پسر بزرگم، حدود چهارده سال داشت. معلوم شد به اتفاق پسر برادرم امیر شناسنامه های خود را دستکاری کرده اند و به جبهه اعزام شده اند. حدود دو هفته از این دو نفر هیچ اطلاعی نداشتیم. در این دو هفته احتمال می‌دادم پسرم شهید یا اسیر شده باشد. بعداً متوجه شدم آنها با گردان حضرت ابوالفضل(ع) به فرماندهی حسین تمیمی به جبهه اعزام شده اند و چند روزی در منطقه رفته اند. یک روز که از خطوط پدافندی شمال خرمشهر و بعد از هور خودمان روی سیل بند شرقی دیدن می‌کردم حمزه و امیر را اسلحه به دست دیدم. چیزی به آنها نگفتم؛ فقط با منزل تماس گرفتم و به همسرم گفتم آنها را دیده ام و نگران نباشد. دشمن در هجوم دوم به هور، طلائیه، و پیچ کوشک تا سه کیلومتری قرارگاه تاکتیکی ما (خاتم) (۳) جلو آمده بود. از بالای سقف ساختمانهای قرارگاه، ادوات زرهی آنها دیده می‌شد. دشمن به نقاطی از جاده اهواز - خرمشهر هم دست یافت که البته بعداً عقب رانده شد. عراقی‌ها در این هجوم دیوانه وار جلو آمدند و یگانهای سپاه هم به رغم آسیبی که دیده بودند، از خودگذشتگی نشان می‌دادند و در بعضی جاها با حداقل نیروی موجود با دشمن مقابله می کردند.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لحظه ای چشم‌ها را ببندیم و خود را جای مادرش قرار دهیم.... چه می‌کشد؟ و به چه می‌اندیشد؟ به سرمایه‌اش که می‌رود؟ به تکلیف‌اش که زمین مانده؟ به علی‌اکبرش که ممکن است علی‌اصغر برگردد؟ و یا به بغلی که ممکن است دیگر تجربه نکند؟ آیا اجازه هست، این عصر را عصر طلایی اسلام و ایران نامید؟ °°°°° ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 عملیات مرصاد ۱ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸 ستون زرهی منافقین در جاده اسلام آباد کرمانشاه در این عملیات، عراق نیروهای مجاهدین خلق (منافقین) را به امکانات گوناگون از جمله تانک، نفربر، خمپاره‌انداز، تیربار، توپ های ۱۲۲ و ۱۰۶ میلی‌متری، کامیون و خودرو تجهیز کرده بود. همچنین نیروی هوایی عراق در کنار آتش‌باری سنگین توپخانه، همزمان با پیشروی منافقین در خاک ایران برای جلوگیری از عملیات هوایی ایران علیه قوای دشمن، پایگاه‌های هوایی همدان، دزفول و نیز پادگان تیپ ۲ سقز و پایگاه هوانیروز کرمانشاه را بمباران کرد.   مسعود رجوی در شب آغاز عملیات گفت: براساس تقسیمات انجام‌ شده، ۴۸ ساعته به تهران خواهیم رسید. کاری که ما می‌خواهیم انجام دهیم، در حد توان و اِشِل یک ابرقدرت است؛ چون فقط یک ابرقدرت می‌تواند کشوری را ظرف این مدت تسخیر کند. از پایگاه نوژه هم ترسی نداشته باشید، هر سه ساعت به سه ساعت دستور می‌دهم هواپیماهای عراقی بیایند و آنجا را بمباران کنند. پایگاه هوایی تبریز را هم با هواپیما هر سه ساعت به سه ساعت مورد هدف قرار خواهیم داد. علاوه بر آن، ضدهوایی و موشک سام ۷ هم که داریم. هوانیروز عراق تا سرپل‌ذهاب به همراه ستون‌‌ها خواهد بود. از نظر هوایی ناراحت نباشید، چون هواپیماهای عراقی پشتیبان ما هستند و تمام ماشین‌ها به صورت ستون حرکت می‌‌کنند. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۹۳ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ بعد از هر نماز جماعت برادر عسگری بحثی را پیش می‌کشید. خیلی وقت‌ها بحث‌ها حول و حوش آیات قرآن بود. یک شب بعد از نماز در مورد تورات بحث شد. من از قرآن و حدیث و روایات خیلی سرم می‌شد. رشته بحث را در دست گرفت تا آخر پای اصلی بحث شدم. برادر عسگری از آن همه اطلاعات من جا خورده بود. هاج و واج براندازم می‌کرد. حساب دقایق پاک از دستش رفته بود. گذاشت تا آخر شب بحث کنیم. - برادر خالدی .... برادر خالدی خواهش می‌کنم بمانید. کارتان دارم. شستم خبردار شد چه کاری باید داشته باشد. خودم را زدم به کوچه علی چپ. فکر کردم زیاده روی کرده ام. بحث قرآن می‌شد نمی‌توانستم خودم را نگاه دارم. ناسلامتی من از بنیانگزاران کانون آموزش قرآن بودم. اندازه سن خیلی از بچه‌هایی که در آنجا بودند قرآن خوانده بودم. زیر چشمی نگاه کردم به برادر عسگری که به طرف ام می‌آمد. برای لحظه‌ای خجالت کشیدم. از چه، خودم هم نمی‌دانستم. شاید به خاطر عرض اندامم. - برگردید به واحد بهداری .... کیوسک داروها تحویل شما ... دستیار دکتر باشید بهتر است. - خیلی خامی کردم ... باید ببخشید. دست گذاشتم روشانه فرمانده زیر لبی گفتم: - هر وقت احتیاج به راننده شد من حاضرم .... آمده ام خدمت کنم. برگشتم به واحد بهداری. به چادری که روز اول فرستاده بودندم. سر جای خودم کنج چادر دنج ترین جای دنیا. نگاه کردم به لیست شهردار چادر. اسمم خط نخورده بود. یک هفته بعد به اجبار بچه‌های اردوگاه، امام جماعت شدم. البته من به خود هیچگونه اعتمادی نداشتم. اما حسن نیت من به حدی بود که تصور می‌کنم رزمنده‌ها آن را به خوبی دیده بودند. ماه رمضان بود روزهای بلند و گرم جنوب آب بدن را می خشکاند. لب‌ها ترک بر می‌داشت و پوست می‌سوخت. با آن حال ایمان من در مغز فرسوده ام قوی تر شده بود. منتظر مانده بودم در آنجا مچ‌اش را بگیرم. نتوانستم. روزهای آنجا به روز قیامت می.ماند. اعمال ات را می توانستی محک بزنی. تنها فرق‌اش اجازه توبه و جبران گناهان بود. این برای گناهکارانی مثل من فرصت فوق العاده ای بود. یک فرصت طلایی. حتی نابتر از طلا فقط باید قدرش را می.دانستیم. گورها نزدیک‌مان بودند. با سری بالا از کنارشان می‌گذشتیم. گورهایی که توپهای عراقی کنده بودند. بارها پیش روی خودم گلوله ای یکی از نیروها را به زمین میخکوب کرده بود. جوانی با بدن سوراخ سوراخ شده در حال احتضار کنار گودال انفجار افتاده بود. با این حال خودم را خیلی سرحال می‌دیدم. آن احتضار را راه ورود به بهشت مید دانستم. - کجا، چه وقت به آن احتضار خواهی رسید؛ داش اسدالله؟ جوابی برای این سوال نداشتم شانه بالا می انداختم یعنی این که خدا کند. - بجنب دیگر مرد؟! - میخواهم ولی زمانش نرسیده کاش می‌شد سال‌های عمر را هل داد تا بگذرد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂