قصه شما اینجا تمام نمیشود!
شما بود و نبودتان
حکمِ باران است
برای حالِ این روزهامان ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یک قطعه
دفاع مقدس
حمل مجروح در معرکه نبرد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ #جبهه #زیر_خاکی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۹
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 حوادثی که طی چهارم تا بیست و دوم سپتامبر (۱۳ تا ۳۱شهریور۵۹) رخ داد خارج از چارچوب برخوردهای مرزی نبوده و جنگی محسوب نمیشد. حتی اطلاعیه هایی که از طریق رسانه های تبلیغاتی پخش میشد یا از سوی سخنگوی رسمی وزارت کشور و یا دفاع انتشار می یافت فقط در روز بیست و دوم سپتامبر اولین اطلاعیه نظامی منتشر شد و این ثابت میکند که جنگی در کار نبوده است. از طرف دیگر رسانه های تبلیغاتی بین المللی هر چند وقت یک بار به این درگیریهای مرزی اشاره میکردند ولی شیوه انعکاس اخبار و گزارشها در روز بیست و دوم سپتامبر رنگ تازه ای به خود گرفت و پرهیز از نتیجه گیری شتابزده رسانه های تبلیغاتی ضمن پرداختن به جنگ بین عراق و ایران تحلیل ها و تفسیرهای سیاسی متعددی در این زمینه ارائه کردند. شاید برخی در نتیجه گیری عجله کرده ادعا کنند که به هر حال ایران تجاوز را آغاز کرد و با گسترش دامنه تشنج طی روزهای یک تا چهارم سپتامبر(۱۰تا۱۴شهریور) موجبات شروع جنگ را فراهم ساخت، ولی از یک سو با نگاهی به حوادث ماه ژوئن که پیش از این ذکر شد و همچنین که در بمباران شهر خانقین نهفته است متوجه حقایق خواهیم شد. خسارات وارده به شهر بزرگی نظیر خانقین که مدت چهارده ساعت زیر آتش توپخانه قرار داشت از تعداد کمی کشته و مجروح تجاوز نمیکند. در مورد ساختمانها جز شکاف بزرگی در سقف ساختمان فرمانداری خانقین که براثر اصابت خمپاره قبل از شروع ساعت کار اداری به وجود آمده بود ضایعات دیگری ندیدم. البته دیوار خارجی بیمارستان شهر که در مجاورت اداره مرزبانی قرار داشت براثر اصابت گلوله خمپاره ضررهایی دید اما خسارات جانی در بر تأسیسات نظامی اطراف شهر نیز که زیر آتش شدید گلوله های خمپاره قرار داشت به استثنای مجروحی که پیش تر در موردش صحبت کردیم خسارات جانی دیگری را متحمل نشد. بی شک اگر مرکز پر جمعیت شهر که بازارها ادارات دولتی پارکینگ اتومبیلها، سینماها و اماکن مسکونی در آن قرار دارند مورد هدف قرار میگرفت، کشتاری عظیم به راه می افتاد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یکدسته رزمنده...
در پشت صحنه جنگ،
روز و شب نداشتند و فعال و قبراق و با عشق کار می کردند و کمتر تصویری از آنها نشر پیدا میکرد.
بوسهای، هدیه به پیشانی و دستان همان پابهسنهایی که خاموش آمدند و بیصدا رفتند......
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۱۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 ساعت یازده صبح بود و در خانه ما هیچ خبری از جشن و سور و سات عروسی نبود. همه تحت تأثیر اتفاقی که برای خانواده آقای رستمی افتاده بود قرار گرفته بودیم.
مادر یک پایش آنجا بود و یک پایش خانه خودمان. مشغول آشپزی بودم که نفیسه از توی حیاط فریاد زد و گفت: «فرشته جون، دایی محمود کارت داره. گاز را خاموش کردم و دویدم. دایی ایستاده بود توی حیاط. مادر هم بود. داشتند با هم صحبت میکردند. دایی تا مرا دید با چرا سفره عقد ننداخته ین؟!» اوقات تلخی، گفت یعنی چی؟ ، فرشته چرا هیچ کاری نکرده ین؟
با تعجب نگاهش کردم و شانه بالا انداختم. دایی دوباره با ناراحتی
گفت: «یعنی چی؟!»
گفتم: «من چه میدونم هیچ کس به من چیزی نگفت.»
دایی به ساعتش نگاه کرد و به من و مادر توپید.
- ساعت یازده ست.
مادر گفت: «محمود ،جان همسایه مان آقای رستمی، دو تا شهید داده ان.»
دایی با عجله به طرف در حیاط رفت. زیر لب غرید. «مگه میخواین چه کار کنین؟ ارکستر و ساز و دهل راه انداخته ین؟! و رو به من کرد فرشته، بدو برو اتاق پذیرایی رو تمیز کن تا من بیام. دایی این جمله را گفت و رفت. مادر دستپاچه شد و تندتند از توی کمد بقچه سوزنی و سجاده ترمۀ عروسی اش را درآورد و توی اتاق پذیرایی رو به قبله انداخت. رحل و قرآن را به دستم داد و گفت: تو با سلیقهی خودت بچین. آینه و شمعدان خانه ما بود. آنها را از توی کارتن درآوردم. دستمال کشیدم و آینه را ها کردم و برق انداختم و گذاشتم وسط سفره. رحل قرآن را گذاشتم روبه روی آینه؛ طوری که عکس قرآن جلد سبز افتاد توی آینه.
رؤیا با یک گلدان گل طبیعی آمد توی اتاق. دور گلدان کاغذ آلومینیومی پیچیده
شده بود. گفت: «این رو علی آقا داد.»
پرسیدم: «اومد تو؟»
گفت: نه با مادر رفتن خونه آقای رستمی.
گلدان را گذاشتم کنار آینه و شمعدان حالا عکس گلهای صورتی و سفید پامچال هم توی آینه افتاده بود. فکر کردم کاش من هم همراهشان می رفتم و تسلیت میگفتم.
کمی بعد دایی با کلی وسیله آمد. چیزهایی را که از سفره عقد خودشان باقی مانده بود گذاشت کنار سفره: سبد فندق و گردوی نقره ای رنگ، چند تکه نان سنگک خشک که با اکلیل نقره ای تزیین شده بود، و دو تا صدف سفید و اکلیلی گچی که جای حلقه بود، به همراه نبات و نقل بیدمشکی و گل.
دایی با آمدنش همه را به تکاپو انداخت. بابا میرفت بیرون و با چند جعبه شیرینی برمیگشت. میرفت و چند جعبه سیب و پرتقال می آورد. می رفت گز و شکلات میخرید. هر بار هم که برمیگشت مادر سفارش تازه ای میداد. برای ناهار مادربزرگ هم آمد. تا مرا دید، گفت: «وجیهه، فرشته رو آرایشگاه نبردی؟» مادر نگاهی به من کرد و شانه بالا انداخت. مادر بزرگ غرغر کرد.
- بلند شو! عروس این جوری ندیده بودیم. زود باش اقلا صورتش رو اصلاح کن.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اردوگاه عنبر / ۲
غلامحسین کهن
┄┅┅❀┅┅┄
بعد از چند ماه بستری شدن در بیمارستان، در حالی که هنوز آثار زخم التیام کامل نیافته بود حکم رفتن به اردوگاه برای من صادر شد. به همراه چند تن از برادران دیگر، ما را به اردوگاه بردند. قبل از ورود به اردوگاه عراقیها میگفتند که شما را به «قفص» میبریم. با شنیدن اسم قفص ما فکر کردیم که ما را به قفس میبرند! وقتی به اردوگاه رسیدیم، دیدیم چندان هم با قفس فرقی ندارد. دور تا دورش با چند ردیف سیم خاردار محاصره شده بود و داخلش چند ساختمان بود با پنجره های میله دار. فاصله پنج سانتیمتر بود. میله بین سه تا هر اردوگاه بیرون شهر الانبار» و «عنبر» نام داشت و در غرب عراق و در نزدیکی مرز اردن و سوریه واقع بود. اطراف اردوگاه را مجموعه وسیعی از سیم خاردار احاطه کرده بود. پشت سیم خاردارها هم کیوسکهای نگهبانی مسلح و نفربرهای گشتی که شبها گشت میدادند، قرار داشت. بالای در ورودی اردوگاه هم یک چشم الکترونیکی - که ما میتوانستیم آن را به خوبی ببینیم - مواظب ما بود. این چشم الکترونیکی، گردش دورانی داشت و میتوانست تمامی قسمتهای اردوگاه را زیر نظر داشته باشد.
شرایط آب و هوایی منطقه چنان بد بود که برادرانی که در شهرهای نزدیک کویر در ایران زندگی میکردند میگفتند که کویر خیلی بهتر از اینجا است!
معمولاً بادهای شدید توام با گرد و خاک، منطقه را فرا گرفت و دشمن در این موقعیت از جانب ما احساس خطر می کرد، بلافاصله "داخل باش" میزد و درها را قفل میکرد. نه تنها اردوگاه ما، بلکه کل منطقه از کمبود آب به شدت رنج میبرد. با وجود این که رود فرات - که یکی از رودهای بزرگ عراق است از یک کیلومتری اردوگاه میگذت اما زمین خشک و از عطش لبانش تکه تکه بود. در تابستان گرما به حدی شدید میشد که ایستادن چند دقیقه در زیر آفتاب، امکان پذیر نبود. وقتی که طوفانهای گرد و خاک راه می افتاد، چند متری مقابلمان را نمیتوانستیم ببینیم. در زمستان هم سرما بیداد می کرد. تا چشم کار میکرد کویر بود و کویر. با وارد شدن به اردوگاه، عراقیها دستور دادند که موها و ریشمان را بتراشیم. هنوز خون خشک شده از دو ماه پیش، روی سرم به یادگار مانده بود. قرعه اولین نفر به اسمم درآمد. طی دو ماهی که از اسارتم میگذشت. هنوز آبی به بدنم نخورده بود. مشغول اصلاح سرم بودم. یکی از درجه داران بعثی پیش ما آمد. با تکبر راه میرفت و نگاهمان میکرد. نزدیک یکی از سربازان عراقی که مراقبمان بود آمد و پرسید: اینها در العماره اسیر شده اند؟ سرباز عراقی جواب مثبت داد و افزود: "اینها در خاک عراق دستگیر شده اند."
سرم پایین بود و کم و بیش میفهمیدم که چه می گویند. ناگهان ضربه ای بر پس گردنم نواخته شد؛ برق از چشمانم پرید و سرم به دوران افتاد و چشمانم سیاهی رفت. افسر بعثی بعد از زدن من به تمام بچه ها نفری یک سیلی زد و بعد فریاد زد از حالا و از این لحظه، سرنوشتتان دست منه روزگارتان را سیاه میکنم کاری با شما بکنم که اسم (امام) خمینی را فراموش کنید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#ارودگاه_عنبر
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 آمده بود مرخصی
اگر از زیر آوار درش نمیآوردند شاید هیچکس نمیفهمید چه کاره است.
فقط باید برای نیروهایش در جبهه فرمانده جدیدی پیدا میکردند.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز
🔸 پنجاهوسوم
ساعت حدود ۸ شب با بدرقه داییها و خاله ها سوار اتوبوس شدیم و از شیراز خوش آب و هوا بهسمت شهر کارگران و مردم زحمتکش و کم توقع آبادان حرکت کردیم.
از شیراز شهر گل و بلبل، شعر و شاعری، غزل و قصیده داریم خارج میشیم و به.سمت آبادان شهر آهن و فولاد و سیمان و گرما و شرجی میریم.
شیراز محل ساختن و پرداختن فرهنگ و ادبیات ایران، آبادان محل ساختن و پرداختن آهن و فولاد بیجان بشکل پالایشگاه و پتروشیمی.
توی تخیلاتم دوتا جبهه را ترسیم میکنم. یه جبهه برای ساختن فرهنگ و ادب یه جبهه برای ساختن صنعت و تکنولوژی.
جبهه شیراز با درختان سرو و نارنج و گل و بلبل و دانشکده ادبیات و مقبره حافظ و سعدی
جبهه آبادان با کت کراکر و بندر نفتی و دانشکده نفت و تکنیکال اسکول.
تکنیکال اسکول یا همون هنرستان صنعتی که مشهور به مدرسه کارآموزان فنی بود یه مدرسه بسیار بزرگ روبروی استادیوم ورزشی آبادان است که با تعداد زیادی سوله که در هر سوله استادکاران ماهر با ماشین آلات برقی و مکانیکی به هنرجویانی که معمولا بچه های کارگران شرکتی هستن آموزش برق و جوشکاری و برشکاری وووو میدن.
حدود ساعت ۴ صبح، شعله های آتشی که از سوختن گاز به آسمون بلند بود خبردارمون کرد که وارد استان زرخیز و عقب نگهداشته شده خوزستان شدیم.
از گچساران تا بهبهان و از بهبهان تا آغاجری و بیدبلند و امیدیه تعداد زیادی از اینجور مشعلها وجود داره و بوی گازهای مسموم به مشام میرسه.
از امیدیه که عبور کنیم دیگه کوه و ارتفاعی دیده نمیشه، یه صحرای بسیار بزرگ که تا خلیج فارس ادامه داره. در انتهای این صحرا جزیره آبادان و زادگاه عزیزم قرار داره.
صبح زود به آبادان رسیدیم، طبق معمول این فصل، شرجی و گرما بیداد میکنه.
خرماپزون، فصلی که خرماها به نهایت رشد و بالندگیشون رسیدن، شرجی به شدیدترین حدش و گرما به نهایت بیرحمیش میرسه.
بدون اینکه استراحت کنم به عشق دیدن بچه های محل و دختره رفتم کفیشه.
خیلی دلم میخواد در مورد دیدنیهای شیراز و گشت و گذارهایی که کردم برای فریدون و شاهین تعریف کنم و بهشون بگم حالا دیگه منم یه ولات دارم از ولاتهای شما قشنگتر.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂