eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ تک و تنها و مصیبت زده به دیوار یکی از خانه های راه آهن تکیه داده بودم. نمی‌دانستم چه کار کنم. عقلم به جایی نمی رسید. در این هنگام سرگرد شریف نسب از راه رسید. شریف نسب افسر شجاعی بود که بدون وابستگی به سازمان و یگانی، تک و تنها در سطح شهر می‌چرخید و نیروهای مردمی را سازماندهی و هدایت می‌کرد. تا مرا دید گفت: کسی اینجا آرپی جی دارد؟ گفتم آره دارم. گفت آرپی‌جی‌ات را بردار بیا، از اینجا به خوبی می‌شود شکارشان کرد. کوله پشتی را به دوش انداختم و آرپی جی را برداشتم. شریف نسب بين خانه های اداره بندر مرا به جایی برد و گفت: «نگاه کن روی پشت بام ها هستند.» دیدم عجب موقعیتی است. عراقی‌ها رو به کوی طالقانی با تیربار و آرپی جی در حال شلیک به طرف نیروهای ما بودند. گفت: «بزن، اینها را بزن» خودش رفت، یک اتاقک پست برق آنجا بود، رفتم پشت اتاقک دیدم چند عراقی مشغول شلیک با تیربار هستند. بهمن اینانلو، فرهاد دشتی، عبدالله سید احمد، عالمشاه، مهدی آلبوغبیش، نعمت الله مکه و چند نفر دیگر از بچه های شهر در کوچه های کوی طالقانی با آنها درگیر بودند. گلوله را گذاشتم توی آرپی جی، بسم الله گفتم، وسط تیربار را نشانه گرفتم و شلیک کردم. تیربار و تیربارچی ها رفتند روی هوا. عراقی های دیگر که متوجه حضورم شده بودند، مرا به رگبار بستند. آن قدر ذوق کرده بودم که اهمیتی به تیراندازی آنها ندادم. مکثی کردم و به گوشه دیگر اتاقک رفتم. از آنجا ساختمان دیگری را شناسایی و شلیک کردم. گلوله دوم هم وسط آنها خورد. یک گلوله دیگر باقی مانده بود. خواستم گلوله سوم را بزنم یک تیر به شانه چپم خورد و گوشت شانه ام را کند. تا خواستم جابه جا شوم یک گلوله آرپی جی هم آمد گوشه اتاقک منفجر شد. انفجار گلوله مرا به عقب پرت کرد و محکم روی زمین افتادم. چند لحظه احساس سبکی و آرامش کردم. حس کردم روحم در حال خارج شدن از بدن است. لحظاتی به همین حالت بودم که درد شانه و سوزش شدید صورتم مرا به خود آورد. دست کشیدم دیدم صورتم ورم کرده است. در حالی که شهادتین می‌گفتم و منتظر مرگ بودم صدایی شنیدم. امیر رفیعی بود. هی تکانم می داد، می گفت: «محمد... محمد... زنده ای؟» با ناله گفتم: «آره.» بیسیمی همراهم بود. امیر بیسیم را برداشت و گفت: «محمد زخمی شده، محمد نورانی زخمی شده، ماشین می‌خواهیم. هی نشانی می‌داد بیایید خانه های اداره بندر، پشت پست برق. پیراهنم را درآورد، پاره کرد و با آن چشمانم را بست. حدود بیست دقیقه گذشت. رسول بحر العلوم ماشین آورده بود. به امیر بی سیم زد که نمی توانیم ماشین را توی محوطه بیاوریم، شما باید بیرون بیایید. امیر گفت: «محمد یا باید اینجا بمانی که ما را بکشند، یا باید بلند شوی بدوی. پرسید: «می‌توانی بدوی؟ پاهایت سالم اند؟» گفتم: «آره، می توانم بدوم. با شمارش یک دو سه دست در دست امیر، با چشم بسته شروع به دویدن کردم. صدای ویژ ویژ گلوله ها را می شنیدم که از کنار گوشم رد می‌شد. به سختی خودمان را به رسول رساندیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 امام‌ خامنه‌ای : آنجاییکه یادِ شهادت؛ یاد و ذکر شهیدان؛ تمجید از عظمتِ شهیدان وجود دارد هر انسانی هر دلی احساسِ عظمت و استغنای از غیر از خدا می‌کند. [تصویری از قهرمانان وطن پاییز ۱۳۵۸ ، سپاه بانه ] 🚩 رسانه کانال شهدا باشید 👇 صبحتون آکنده از مهر و دوستی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ستاد گردان / ۲ خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات فتح المبین تدوین: غلامرضا جهانی مقدم ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔹 در ابتدای جنگ، خاكريزهای ما پيوسته نبود. عراقی‌ها هم خاكريز نمی‌زدند. با فاصلۀ دو كيلومتر، چند دپوی تانك می‌زدند و تانك‌های آنها پشت همان دپوها مستقر می‌شدند. سازمان سپاه، آن موقع، خيلی منسجم نبود. مثلاً به بچّه‌های اهواز می‌گفتند که اين بخش خاکریز دست شما. قطعۀ دیگر دست بچّه‌های تبريز بود. بچّه‌های هر استان يک قسمت از خط را می‌گرفتند و همه چيز آن خط با خودشان بود. آن روز، برای ادامۀ کار به جبهۀ ديگری در شمال غربی سوسنگرد رفتيم. در آن جا هم تعداد ديگری از بچّه‌های خوزستان بودند. در همین محور، روز قبل، درگيری‌هایی صورت گرفته‌بود و هنوز خطّ آشفته و عراقی‌ها روی خطّ ما آتش می‌ریختند. کنار خاکریز خودمان بودیم و طول خط را نگاه می‌كرديم كه -خدا رحمتش كند- شهيد محمّد‌حسين آلوگردی را آن جا ديدم. یک دوربين دو چشم به گردن انداخته‌بود و كلاه پارچه‌ای هم روی سرش داشت. بالای خاكريز ايستاده و با یک هيمنۀ خاصّی، دشمن را نگاه می‌كرد. سراغش رفتيم و بعد از احوال‌پرسی، خودمان را معرّفی کردیم و از محلّ استقرار بچّه‌های اهواز سؤال کردیم. ما را راهنمايی‌ كرد و رفتيم و چندتايی هم عكس از آنجا گرفتيم. بعد اتمام کار، مجدّداً به مقرّ سعيد تجويدی برگشتيم. در آن‌جا فضل‌الله صرامی و علی‌رضا دُرفشان را ديدم. وقتی ما را در حال عکس‌گرفتن ديدند، پيشنهاد دادند از چند جنازۀ عراقی هم كه در عقب‌نشينی شب گذشته، درهمان نزديكی مانده‌بودند، عكس بگيريم. تا آن موقع، جنازۀ عراقی نديده‌بودم. به طرف جادۀ خروجی غربی سوسنگرد رفتيم. كنار جادۀ دو جنازۀ عراقی افتاده‌بود و هنوز آنها را دفن نكرده‌بودند. معلوم بود زمان زيادی نيست كه آن جا افتاده‌اند. چند عكس از كشته‌های عراقی هم گرفتيم و به مقر برگشتیم. دو روزی در این منطقه بوديم و بعد به اهواز برگشتیم. وقتی اين عكس ها را به اهواز آورديم، مسئولین بسیج با تعجب می‌گفتند: «عجب! چه عكس‌هايی گرفتيد! اين‌ها خيلی ارزشمند هستند.» حالا عكس‌هايی هم كه می‌گرفتيم حرفه‌ای كه نبودند. اوّل جنگ بود و هنوز اين عكس گرفتن‌ها خيلی باب نشده‌بود. **** بعد از آن مأموریت و با توجّه به علاقه‌ای که برای رفتن به جبهه داشتم، يک بار دیگر و به فاصلۀ چند ماه، دوباره راهی جبهه شدم. ـ خدا رحمتش کندـ شهید علیرضا جویلی گفت: «نيروهای مستقر در سوسنگرد نیاز به یخ دارند و می‌خواهیم کارخانۀ یخ‌سازی سوسنگرد را راه‌اندازی کنیم. شما هم بیایید و کمک کنید.» در فصل تابستان بودیم. سوسنگرد هنوز از تیررِس عراقی‌ها خارج نشده‌بود. یکی از بچّه‌های جهادِ سازندگی خراسان، به نام آقای غلامی، با كمكِ علی‌رضا جويلی می‌خواست این کارخانه را که درکنار رودخانۀ سوسنگرد بود راه‌اندازی كند. فکر می‌کنم این کارخانه مربوط به شهرداری آنجا بود. به همراه چند نفر از بچّه‌های مسجد شفیعی، به نام‌های علیرضا دانشی، شهید ناصر ذکایی و حسن سلیقه، برای کمک، به شهر سوسنگرد رفتیم. در ایّامی که آنجا بودیم، کارهای مختلفی را انجام می‌دادیم. شهر سوسنگرد به‌واسطۀ جنگ، برق نداشت. کارخانۀ یخ هم برق زیادی می‌خواست. بچّه‌های جهاد سازندگی خراسان یک دستگاه دیزل ژنراتور خیلی بزرگی که می‌توانست برق این تأسیسات و کمپرسورهای بسیار سنگین آن را تأمين كند، آورده‌بودند. ابعاد اين ژنراتور شاید به دو سه متر می‌رسيد. از ابتدا، هر کدام مسئولیّتی را پذیرفتیم. مسئولیّت من و علیرضا دانشی قالب‌گیری یخ بود و شهید جویلی مسئولیّت ژنراتور را به عهده گرفت. ژنراتور مخزن سوختی داشت که بایستی با دست گازوئیل آن را پر می‌کردیم که کار سختی بود. شهید جویلی همیشه از ما کمک می‌خواست. همۀ کارهای کارخانه به دست ما چند نفر انجام می‌شد. یخ تولید می‌کردیم وتوی سردخانه می‌گذاشتیم. صبح که می‌شد، یگان‌ها می‌آمدند و یخ‌ها را تحویل می‌گرفتند. وقتی خسته می‌شديم، با بچّه‌ها كنار رودخانه می‌رفتيم. یک روز، ساعت يك و دو نیمه‌شب، ناصر ذكايی را دیدم که به طرف آب رفت و در رودخانه پريد و شروع به شنا كرد. ناصر خیلی فعّال و باروحيه بود. بعضی وقت‌ها هم شيطنت می‌كرد؛ نارنجك توی آب می‌انداخت تا ماهی بگیرد. با يک فاصله‌ای بیرون آب می‌ايستاد و نارنجك را در رودخانه پرتاب می‌کرد. بر اثر موج انفجار، ماهی‌ها گيج می‌شدند و روی آب می‌آمدند و آنها را با دست می‌گرفت. ماهی‌هایی هم که گرفته نمی‌شدند، دوباره سر حال می‌آمدند و می‌رفتند. حدود دو ماه، آن جا بودیم. خیلی روزهای خاطره‌انگیزی در آن جا داشتیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دیدار بعد از ۱۸ سال مرتضی رستی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 اولین همایش آزادگان اردوگاه ما سال ۸۸ در اصفهان برگزار شد. واقعا چه حال و هوایی داشت.‌ بعد ۱۸ سال بچه‌های دوران اسارت با کلی تغییرات جسمی و روحی همدیگر را‌ می‌دیدیم. بعضی اندک تغییری در چهره داشتند. بعضی خیلی فرق کرده بودند. مثلا فردی از پشت چشمانم را گرفت و سوال می‌کرد من کیم؟ نشناختم وقتی روبرو شدیم هر چه می‌گفت: "من فلانیم." باورم نمی‌شد. صورتش کلا تغییر کرده بود وزنش بالای ۱۱۰ کیلو. گفتم: تو همونی که از اسهال خونی داشتی آخرین نفسات رو می‌کشیدی؟ شده بودی ۱۰ کیلو‌ استخوان که ۱۴ هزار صلوات نذر کردیم تا بمانی! برخی زل می‌زدند به یکدیگر و می‌پرسیدند "کدوم آسایشگاه بودی؟" "اسمت چی بود؟" مثلا جواب می‌داد: "تو عراق مرتضی محمد بودی. ماشاءالله." یا "مرتضی مشهدی! اسمت اینجا‌ت هم مرتضی رستمیه؟ یادته مجروح بودی همیشه صف اول می‌نشستی!" بعضی دنبال گمشده خود می‌گشتند مثلا تا می‌فهمید یکی همدانیه می‌پرسید: "قاسم همدانی را که پاش قطع بود ندیدی؟"، "حسین بچه دورود لرستان بود، دوتا پاهاش مشکل داشت رو می‌بینی؟" "فلانی که بهش می‌گفتند: فلفلی رو می‌بینی؟" بعضی همدیگه رو بغل می‌کردند چقدر‌ روبوسی و احوالپرسی! بعضی هم در گوشه کنار صدای خنده‌هایشان بلند بود، گویی که اصلا دوران اسارتی نبوده، بعضی بچه هایشان را به هم معرفی می‌کردند. قبل از همایش می‌گفتیم "کیا میان؟ چه فرقی کردند، خدا کنه دوستان رو ببینیم" حتی دیدن آزاده‌های هم استانی خودمان هم برایمان تازگی داشت. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«خسته نباشی پا »       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ متأسفانه به یاد ماندنی ترین برخورد من با مجید مرآت لحظه ای بود که با پیکر بی جان او مواجه شدم. مرآت را بر روی یک پتو گذاشته بودند گوشه های پتو را گرفتیم و به پشت تویوتا انتقال دادیم. شهید مهدی خوش سیرت و چند نفر دیگر از بچه های رزمنده هم حضور داشتند. مهدی خوش سیرت آمد و کنار مجید مرآت دراز کشید و آرام در گوش مجید نجوا میکرد. صورتش را به صورت شهید مرآت چسبانده بود و اشک میریخت. هیچ کس نمی‌داند خوش سیرت چه در گوش مرآت گفت. اما من حدس میزنم که خوش سیرت از این که دوستانش یکی یکی می‌روند و او هنوز زنده است ناراحت بود. داشت با مجید وداع میکرد و یا شاید مجید را واسطه قرار میداد تا خدا شهادت را نصیب او هم بکند. زیاد طول نکشید و مهدی خوش سیرت هم یک ساعت بعد با اصابت گلوله ی توپ در نزدیکی محل شهادت او به شهادت رسید. از عملیات نصر ٤ که برگشته بودیم بچه ها می گفتند: «معلوم نیست، مهدی با مجید چه گفت که خدا این قدر زود دعایش را اجابت کرد و او را هم نزد خودش برد.»       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ گوشه‌هایی از زندگي سردار شهيد مجید مرآت حقی نويسنده: مصطفی مصیب زاده @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🔻 ستاد گردان / ۲ خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات فتح المبین تدوین: غلامرضا جهانی
دو قطعه عکسی که جناب دکتر پویا در اولین ماموریت خود از جبهه مالکیه سوسنگرد گرفتند و موجود هستن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۳۵ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 میهمانان، همه محو سخنان او شده بودند. یکی از آنها به میهمانان کناری خودش می‌گفت: "گویا ما برای اهانت شنیدن به این جا آمده ایم، نه برای تفریح و روحیه گرفتن. او به همه توهین و اعلام کرد که حضورشان در این مکان نامشروع است." او در دل آنها رعب و وحشت افکنده بود. جوانی بیست ساله، گروهی تا بن دندان مسلح را به مبارزه می طلبید و در مقابل آنها شعار داد: «زنده باد انقلاب اسلامی، زنده باد خمینی، مرگ بر آمریکا و صدام!» شعار "مرگ بر صدام" برای عراقی‌ها بسیار گران و خطرناک است. هنوز گلوله ها نتوانسته است این مانع بزرگ را از سر راه بردارد و این همان خط قرمزی است که میلیونها نفر از مردم می ترسند از آن عبور کنند، اما رزمنده جوان آن را پشت سر گذاشت. یک هفته کامل پیکر آن رزمنده بسیجی بر ستون چوبی ماند. هر کس وارد خرمشهر یا از آن خارج می‌شد، او را می‌دید. فرماندهی می پنداشت که این کار موجب تقویت روحیه ها می شود. اما پیکر رزمنده جوان در آن حالت موجب تقویت روحیه فداکاری و جانبازی می شد. زیرا برای هر انسان آزاده و شریفی الهام بخش فداکاری و تلاش بود. هنگام شب، لرزه بر اندام نگهبانهای ما در پست های نگهبان می افتاد. آنها فریاد می‌کشیدند و با ترس و لرز به ستوانیار عاشور می گفتند: " به سراغ ما آمده، خودش است، میخواهد ما را بکشد!» چنین صحنه هایی چند شب پی در پی تکرار شد. با رییس استخبارات تماس گرفتم و او را آگاه کردم. رییس استخبارات گفت: «گردان شریف شما ما را در فرماندهی دچار دردسر کرده است. نمی‌دانم چرا سربازان شما این قدر ساده و احمقند. روحیه آنها شبیه روحیه زنان است. بهتر است از سربازان شما مانند زنان برای عیش و نوشهای شبانه استفاده کرد!» رییس استخبارات دستور دفن بسیجی ایرانی را داد و تلفن را قطع کرد. صبح که شد تعدادی سرباز را بردم و گودالی برای این رزمنده که رایحه ای دلنشین از او به مشام می‌خورد، کندیم. وقتی خاک آن جسد شریف را دربر گرفت، وجدانم آسوده شد. روز بعد فرماندهی مجلس رقص و آواز ترتیب داد. در این مجلس عده ای رقاص و مطرب شرکت داشتند. مردها عبارت بودند از: سعدون جابر، ياس خضر، داوود القیسی و زن ها: منی اکرم، منی العماری، حنان البغدادی و (رقاصه مصری) نجوی فواد. در این مجلس عده ای مزدور از اهالی خرمشهر که برای ما فعالیت می‌کردند نیز حضور داشتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂