eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.6هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۵۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ پس از چند روز به همراه حاج علی همسر خواهرم به اصفهان رفتیم. اوضاع اصفهان هم مثل شیراز بود. آنجا هم گفتند بین مهاجرین جنگی و مردم اصفهان نزاع و درگیری پیش آمده است. شنیدم چند جنگ‌زده در بیمارستان اند که هیچ کس به سراغشان نمی رود. بر حسب اتفاق، دیدم یکی از آنها عبدالصاحب نوروزی پسرخاله پدرم است؛ همان که خانه شان در خسروآباد بود پرسیدم: «اینجا چه می‌کنی؟» گفت: «پدر و مادرتان از ذوالفقاری به خانه ما آمدند، چیزی برای خوردن نداشتیم. با دوچرخه به مسجدی در آبادان رفتم تا غذایی پیدا کنم که یک گلوله توپ خورد توی مسجد.» ترکش روده هایش را بیرون ریخته بود. با دکترش صحبت کردم، گفت: هیچ امیدی به زنده بودنش نیست. فقط نیم متر از روده اش باقی مانده بود. گفت: از روزی که او را به اینجا آوردند کسی به ملاقاتش نیامده است. گفتم: خانواده شان خبر ندارند. چه اتفاقی برایش افتاده است. پرسیدم: چه چیزی برایش خوب است؟ گفت: گردو را پودر کنید با شکر بدهید. مقداری گردو گرفتم دادم همان مغازه دار پودرش کرد با شکر مخلوط کردم بردم بیمارستان و به او دادم. می‌دانستم خانواده علی هاشمیان در مبارکه اصفهان هستند. به مبارکه و خانه علی هاشمیان رفتم. خانواده محترم و باعزتی بودند. خواستند از خاطرات علی بگویم. خاطراتی از شجاعتها، هوش و تدبیر و جنگیدن هایش زیر آتش دشمن و چگونگی شهادتش را برایشان نقل کردم. فضای تأثرانگیزی ایجاد شد. دیدم دخترخانمی حدود نوزده ساله خیلی بی تاب است و گریه می‌کند. از آقایی پرسیدم: ایشان خواهر علی است؟ گفت نامزدش است. قرار بود ازدواج کنند. هر چه اصرار کردم کمکی کنم ریالی نگرفتند. گفتند همین که سر زدی و خاطرات علی را برای ما گفتی ما را زنده کردی. عموی علی در مبارکه وضع مالی اش خوب بود. خانواده علی تحت حمایت ایشان بودند. از اصفهان به الیگودرز، ازنا، خرم آباد، بروجرد، اراک و تهران رفتم. همه جا را یکی یکی سرکشی کردم. در بروجرد چند خانواده در یک مسجد زندگی می‌کردند، به آنها کمک کردم. به مدرسه ای رفتم، دیدم چهار دختر بزرگ مجرد از بیست و پنج سال به بالا با پدر و مادر و دو برادر در یکی از کلاسهای مدرسه اسکان داده شده اند. سه پتو و یک چراغ علاء الدین داشتند. پدر خانواده دست مرا گرفت، به گوشه ای برد و گفت: «جوان! خدا را خوش می‌آید من و زنم با چهار دختر و دو پسر با سه پتو زندگی کنیم؟» چند پتو برایشان خریدم. گفت: «آقا دستت درد نکند، اما برو یا مسئول اینجا صحبت کن اتاق دیگری به ما بدهد، دخترها و مادرشان در یک اتاق و پسرها و من هم در اتاق جدا باشیم. یک حکم از جهان آرا و سپاه و حکمی از استانداری داشتم. هرجا می رفتم و حکم نشان می‌دادم تحویلم می‌گرفتند. تا آرم سپاه خرمشهر را می‌دیدند احترام می‌کردند با مسئول مدرسه صحبت کردم گفت «آقای محترم، بیایید چیزی نشانتان بدهم.» مرا به سالن امتحانات برد. سه خانواده، آن سالن را با چادر زنانه جدا کرده بودند. گفت آن خانواده حداقل همه محرم هستند. اینجا یک خانواده، دختر جوان و یکی دیگر، پسر جوان دارد؛ بنزین و کاه کنار همدیگر! جای دیگری وجود نداشت. وضع جنگ زده ها در بروجرد از شهرهای دیگر سخت تر بود. هوا سرد بود. بعضی ها التماس می‌کردند که آقا ما را از اینجا به جای گرمسیر منتقل کنید. پیرمردها و خانم های مسن با من جوان بیست و دو ساله درد دل می‌کردند. بعضی خانواده ها همدیگر را گم کرده بودند. به راحتی دسترسی به تلفن نداشتند، برای یک تماس باید به مخابرات می‌رفتند. از دحام زیادی بود. متصدی باجه اگر موفق به گرفتن شماره می‌شد وصل می‌کرد. در الیگودرز خانمی گفت: «آقا، من با سه دخترم، شوهرم را گم کردیم، نمی دانم کجاست؟» عکس و مشخصات داد، گفت: شما که به اردوگاه ها می‌روی، اگر جایی او را دیدی بگو ما اینجا هستیم. در برخی اردوگاه ها اختلاط زن و مرد و دختر و پسر مسائلی به وجود آورده بود که قابل بازگو کردن نیست. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
11.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 تصاویری از لحظات نفس‌گیر عملیات رمضان ماه رمضان ۱۳۶۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ‌تصویری از انگشتر شهید زاهدی که شب گذشته از حرم امام رضا (ع) هدیه گرفته بود... 🔻 حاج محمود کریمی: دیشب با شهید زاهدی در حرم امام رضا بودیم گفت من چیزی از امام رضا می‌خوام و ان‌شاءالله می‌گیرم امروز شهید شد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ستاد گردان / ۱۷ خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات فتح المبین تدوین: غلامرضا جهانی مقدم ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔹 عراقی‌ها بعد از عقب‌نشینی هیچ تحرّکی نداشتند. معلوم نبود چه اتّفاقی برای آنها افتاده که هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهند. نه گلولۀ خمپاره‌ای می‌زدند، نه هواپیمایی. هیچ چیزی نمی‌دیدیم. بعضاً گلولۀ فسفری از طرف آنها شلیک می‌شد و در فاصلۀ بسیار دوری به زمین می‌خورد. سکوت مطلقی بر منطقه حاکم شده‌بود. شاید بیشتر به دلیل ضربۀ بسیار سنگینی بود که خوردند و هنوز نتوانسته‌بودند خودشان را انسجام دهند. عراقی‌ها یک عقب‌نشینی گسترده و عجیبی کرده‌بودند. در شب اوّل عملیّات، و بعد از عقب آمدن ما، پیکر چند تا از شهدا در منطقه جا مانده‌بود. بعد از عقب‌نشینی عراقی‌ها، تعدادی از بچّه‌های گردان، اختصاصاً برای آوردن این شهدا مأمور شدند. هنوز زمان زیادی از شهادت آنها نگذشته‌بود و به راحتی قابل شناسایی و انتقال بودند. برادرِ شهید‌، عظیم عموری هم که از بچّه‌های سپاه اهواز بود، آمده‌بود و دنبال پیکر شهید عظیم می‌گشت. من هم برای پیدا کردن شهید، همراه او رفتم. وقتی به موقعیّت شب عملیّات رسیدیم، پیکر شهید را دیدیم که همان طور روی زمین مانده‌بود. **** - برای رساندن غذا و تدارکات با آن مسیر پر پیچ و خم و میدان‌های مین، به چه شکل عمل می‌کردید؟ پشتیبانی نیروهای گردان بعد از پیش‌روی و استقرار در موقعیّت جدید، مشکلی نداشت و از جادۀ اصلی منطقه که تازه از دست عراقی‌ها آزاد شده‌بود، استفاده می‌کردیم. مسیر باز بود و با هر وسیله‌ای این امکان را داشتیم که پشتیبانی و تدارکات را برسانیم، ولی از عدم حضور نیروهای عراقی در منطقه، مطمئن نبودیم. نیروهای ما عقبۀ آنها را گرفته‌بودند و اینها حتّی می‌ترسیدند به سمت عراق برگردند. بعضاً بین تپه‌ها مخفی شده‌بودند تا در یک فرصتی بتوانند فرار کنند. با توجّه به گستردگی عملیّات، تجهیزات بسیار زیادی از عراقی‌ها به غنیمت گرفته‌بودیم. چند روزی که در آن مقر حضور داشتیم، تانک‌ها و نفربرهای غنیمتی زیادی را می‌دیدم که به عقب می‌آورند. فکر می‌کنم یکی از عملیّات‌هایی که غنایم بسیار زیادی را نصیب ما کرد، عملیّات فتح‌المبین بود. همین‌طور که در بیابان نگاه می‌کردیم، ماشین‌آلات، امکانات و سلاح و تجهیزات رها‌شدۀ عراقی بود. عملیّات [فتح المبین] عملاً تمام شده‌ و سپاه به همۀ اهداف عملیّات رسیده‌بود. بعد از استقرار در موقعیّت جدید، منتظر دستور از فرماندهی بودیم. بحمدالله در این مرحله، هیچ شهید یا زخمی نداشتیم. بعد از چند روزی که در این منطقه مستقر بودیم، حاج‌اسماعیل برای تعیین تکلیف، به مقرِّ تیپ رفتند. مأموریت گردان تقریباً تمام شده‌بود. تا این که از طرف فرماندهی تیپ اعلام شد که می‌توانید به اهواز برگردید. تمام امکانات را جمع کردیم. سلاح و تجهیزاتی که گرفته‌بودیم، به محلِّ تسلیحات تیپ که نزدیکِ شهر شوش بود، تحویل دادیم و نیروها به اهواز برگشتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ---------------------- ▪︎ آيدی و تلفن سفارش كتاب @patogh061 06132238000 09168000353 ---------------------- @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«زمینهای مسلح»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ دستِ داوود بصائری(شهید سمت راست) را گرفتم و در دست رفیق دیگرمان اکبر قهرمانی گذاشتم؛ به اکبر هـم سفارش کردم مراقب داوود باشد.از نقطه ی رهایی باید عازم خط میشدیم؛ خداحافظی کردیم و از یکدیگر قول شفاعت گرفتیم. صبح روز بعد، پاتک سنگین دشمن روی کانال ۱۱۲ آغاز شد. حجم آتش به قدری شدید بود که از گرمای انفجارهای مداوم در داخل کانال، احساس میکردیم پوست بدنمان دارد میسوزد و ریه هایمان داغ شده است. زیر آن آتش باران شدید، ناگهان داوود و اکبر را دیدم که کنار هم به دیوار کانال تکیه داده بودند. با دیدن این دو بچه محل در آن وادی آتش و خون، کلی خوشحال شدم؛ آنها هم با دیدن من خیلی ذوق کردند. دستی برایشان تکان دادم که به یکباره گلوله ی توپ ۱۲۰ نزدیک آنها به زمین خورد. گرد و خاک که فرو نشست،دیدم سر داوود به روی شانه اکبر افتاده و همینطور کنار هم به شهادت رسیده اند. قلبم داشت از حرکت می ایستاد با حسرت نگاهشان کردم و در دل از خدا خواستم شفاعتشان را شامل حال من گرداند. 🔹پیکر مطهرشان تا سال ۷۳ به همین شکل در منطقه فکه، زیارتگاه ملائکة الله بوده.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نوشته:گلعلی بابایی "روایتی از حمـاسـه والفـجر ۱" @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 امدادگرِ اهل آبادان ۱ خاطرات نرگس آقاجری         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ وی روزهای جنگ در سال ۵۹ و آغاز فعالیتش به عنوان یک امدادگر را این گونه روایت می‌کند: 🔸 روزی که جنگ شد ✍ جنگ که شروع شد ۲۰ ساله بودم.  سازمان جوانان آن زمان یا همان هلال احمر الان، کلاس‌های آموزشی برگزار کرده بود؛ مثل ماشین‌نویسی، خیاطی و ... . من هم ماشین‌نویسی ثبت‌نام کرده بودم. صبح ۳۱ شهریور داشتم آماده می‌شدم به کلاسم بروم که برادرم به خانه آمد و وقتی فهمید می‌خواهم به کلاس بروم گفت، شما این صداها را نمی‌شنوید؟ و بعد خبر داد که عراق حمله کرده است. بعد هم که هواپیماهای عراقی را دیدیم و صدای خمپاره‌ها و موشک‌ها را شنیدیم، فهمیدیم که بالاخره بله! راستی راستی یک حمله‌ای به خاکمان شروع شده است.  مثل خیلی‌ خانواده‌های دیگر شهر خانواده‌ام اصرار داشتند آبادان را ترک کنیم. یعنی می‌گفتند کل شهر باید تخلیه شود. ولی ما به پدرم اصرار کردیم تا اجازه بدهد ما بمانیم. البته پدرم به این راحتی راضی نشد اما بالاخره انسان متعهدی بود و آن قدر پافشاری کردم تا راضی شد در آبادان بمانم. ادامه دارد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂