🍂 پشت تپههای ماهور - ۱۱
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
این اواخر که ایران تصمیم گرفته بود عملیاتی انجام دهد و نفت شهر را پس بگیرد. از طرف یگان مهندسی چندباری برای شناسایی منطقه رفته بودم. از بالای تپه و پشت دوربین شکاری سیم خاردارها با آن عظمت قابل مشاهده نبودند. خیال میکردیم با لودر و بولدزر میشود معبری باز کرد و وارد شهر شد. وقتی به سیم خاردارها نگاه میکردم یاد روزی افتادم که برای شناسایی یکی از جادههای اطراف رفته بودم. کنار جاده پر از سیم خاردار بود. سیم ها را قیچی میکردم و از لایشان رد میشدم. تیغه های سیم لباسهایم را پاره میکرد و سر و صورتم را خراش میداد. داشتم اندازه تقریبی مانع را حساب می کردم و میخواستم ببینم با چه وسیله ای میشود آنها را از جلوی راه برداشت.
آخرین نوار سیم خاردار را تازه رد کرده بودم که متوجه فلز سیاهی شدم. سرش از خاک بیرون زده بود. دقیق تر نگاه کردم و دیدم مین تله است. نخی نامرئی به سر آن وصل شده بود. رد نخ را گرفتم و به مین بعدی رسیدم. برگشتم و پشت سرم را دقیق تر نگاه کردم. به فاصله، هرچند قدم یک مین کاشته بودند. کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورم.
توی دلم گفتم خدای من چه طور ممکن است با بی دقتی تمام از میان این همه مین پرخطر رد شوم و به هیچ کدامشان برخورد نکنم.
نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. نمیدانستم خدا در حقم لطف کرده یا خواسته حالم را بگیرد. هرچه بود دلم گرفت.
تا شهادت و رسیدن به آرزویی که مدتها انتظارش را داشتم، فاصله ای نبود. اما قسمتم نشد. تا چندروز آن اتفاق از ذهنم بیرون نمیرفت. حال روحی ام خراب بود. فکر میکردم توفیق بزرگی را از دست داده ام. مدام اعمالم را سبک و سنگین میکردم تا دلیلش را پیدا کنم. وقتی شنیدم دو نفر از بچه ها موقع پاکسازی همان معبر به شهادت رسیده اند حالم خراب تر شد. نمیدانم چه حکمتی در کار خدا بود ولی لحظه ای که داشتم خاک ایران را ترک میکردم، غبطه آن روز و آن لحظه ای را می خوردم و آرزو میکردم که کاش کمی بیشتر برای شهادتم دعا کرده بودم.
دیگر هیچ امیدی به نیروهای خودی نبود. صدای گلوله های شان آن قدر دور شده بود که به زور شنیده میشد. هر چه قدر آیفاها جلوتر می رفتند، قلبم سنگینی میکرد و بغضی غریب گلویم را نیش میزد. وقتی تصور میکردم دیگر نمی توانم در خاک ایران نفس بکشم و قدم بردارم، چشمانم پر از اشک میشد. تند تند پلک میزدم که سرریز نشود.
نگاه به خوش نیت کردم که روبرویم نشسته بود و به نقطه نامعلومی خیره شده بود. چشمانش قرمز شده بود و موجی از گریه در حدقه اش پرپر میزد. چشم چرخاندم و بقیه را نگاه کردم. همه غمگین بودند و بعضیها بدون خجالت اشک میریختند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
4.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سلام علی ابراهبم
✍ کسی انتخاب کنیم که
مثل شهید جمهور باشد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#شهید_جمهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 انتخابات در اردوگاه
خاطرات آزاده، «ابوطالب پورصدیق»
┄═❁๑❁═┄
🔻 یادم میآید که با رهبری حاجآقا ابوترابی ارشدهای هر آسایشگاه جمع میشدند و به ردو بدل اطلاعات و اخبار میپرداختند. البته جلسات پنهانی هم برگزار میشد چون در میان اسرا، تعدادی منافق، قاچاقچی، دزد و واداده سیاسی حضور داشتند.
عراقیهای بعثی که گاهی به رفتارهای اسرا شک میکردند به دنبال آن بودند که با دوز و کلک بیتفاوتها، میانهروها، دزدها، قاچاقچیها یا منافقان را به عنوان ارشد و مسئول هر آسایشگاه انتخاب کنند تا خواستههای اسرا نادیده گرفته شود.
به همین دلیل یک انتخابات سوری را که هر کسی میتوانست در آن به عنوان مسئول آسایشگاه نامزد شود، طراحی کردند. اما به کمک جاسوسهای دوجانبه و برخی سربازان عراقی که دل خوشی از مسئولان خود نداشتند متوجه شدیم عراقیها نام چند نفر را پیش از انتخابات در صندوق انداختهاند. به همین دلیل به کمک سربازان عراقی نقشه عراقیها را خنثی کردیم.
دلیل این کار ما این بود که اگر افراد مورد نظر عراقیها انتخاب میشدند نسبت به اسرا بسیار سختگیری میشد. به عنوان مثال یک بار ارشد آسایشگاهی که مورد رضایت اسرا نبود و به آنها تحمیل شده بود تقاضا کرده بود که یک سکوی «دیسکو» در اردوگاه ساخته شود. چند روز اسرا را برای ساخت آن به کار گرفتند. اما هنگامی که خبر اتمام ساخت آن به اسرا داده شد، همه با آن مخالفت کردند و برای آنکه عراقیها رقاصهای به آن جا نیاورند حدود ۱۴ میلیون صلوات نذر کردیم چون این تنها کاری بود که میتوانستیم انجام دهیم و در نهایت با مخالفتهای بسیار، آن سکو سه روزه خراب شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۳۶
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 صحبت صبری عبد الرشید جرقه ای در ذهنم ایجاد کرد به نحوی که این جرقه کم کم شعله ور شد و ذهنم را روشن تر کرد. یک شب به خاطرم افکار و خیالاتی خطور کرد که از خط قرمز عبور کرده بود. به خود گفتم چرا به ایران فرار نکنم به خصوص که این روزها برادران بسیجی پیام میفرستند و از ما میخواهند که فرار کنیم یا پناهنده شویم. آنها از طریق بلندگو خطاب به واحدهای مستقر عراقی در خرمشهر پیام میفرستادند.
روز سوم پس از یک بررسی کلی در سطح گردان پی بردم که تعداد دیگری از افسران هم وجود دارند که با من هم عقیده هستند. آنها دست در دست من گذاشتند به تدریج و گام به گام به دور از چشم عناصر اطلاعاتی که در میان افراد گروهان حضور داشتند با تعدادی از سربازان صحبت کردم و سعی کردم آنان را تحت تأثیر افکار خودم قرار دهم. از میان افرادی که با من هم عقیده بودند می توانم از طیب الغومه و عزام العوادی نام ببرم. یک شب در تاریخ ۱۹۸۱/۱۰/۱۶ فرمانده گردان مجدداً به من مأموریت انجام یک گشت را محول کرد. رفتار آنها با من فریبکارانه بود. فرمانده گردان گفت: ببین سروان هانی! اگر با شجاعت این مأموریت را انجام بدهی و بتوانی دشمن را از بین ببری نامه ای به فرماندهی سپاه نوشته می شود و برای تو تقاضای تخفیف مجازات خواهد شد. در غیر این صورت مجازات تو اعدام است. به او گفتم جناب سرهنگ من به عنوان یک سرباز بعثی وفادار باقی
خواهم ماند به شرطی که خانواده ام در امان باشند.
ساعت هشت شب فرا رسید و واحد گشتی آماده حرکت به سوی منطقه قبلی شد. این بار دیگر آن سرباز خبیث همراهمان نبود. همراه با گروه بر اساس یک طرح محرمانه گام به گام حرکت کردیم. همه افراد گشتی میدانستند که قصد پناهنده شدن به ایران را داریم. به یک مکان کم ارتفاع که عبارت از یک سنگر بزرگ بود، رسیدیم. افراد از من خواستند برای استراحت و کشیدن سیگار کمی توقف کنم. به آنها گفتم: راحت باشید؛ اینجا برای مخفی شدن و استتار مکان مناسبی است. وقتی در آن سنگر توقف کردیم تعداد سه نفر را به سمت جاده عمومی فرستادم تا نگهبانی بدهند. بعد از یک ربع ساعت یکی از آنها دوان دوان آمد و گفت: جناب سروان آن طرف تعدادی عراقی هستند.
می پرسند شما کی هستید و چه می خواهید؟ برخاستم و به نزدیک آنها رفتم و گفتم: شما کی هستید و اینجا چه میکنید؟ :گفتند ما از شما سؤال میکنیم که شماها کی هستید و چه می خواهید؟
پس از این مشاجره و تبادل سؤالات بی پاسخ، پیشنهاد داده شد که دو نفر از آنها و دو نفر از ما بیایند و به دور از آتش و در انظار با هم مذاکره کنند. به یکی از آنها نزدیک شدم و به او گفتم حقیقت را بگو آیا قصد پناهنده شدن به ایران را دارید؟
گفت: شما می خواهید چه بکنید؟
گفتم ما هم همین طور میخواهیم به ایران پناهنده شویم، ما در پشت سر خودمان پرونده های اعدام را به جا گذاشته ایم. گفت: در واقع ما تعداد ده افسر هستیم که تصمیم گرفته ایم قبل از آنکه توفان بوزد پناهنده ایران شویم. علت هم این است که این جنگ ادامه خواهد یافت و ارقام کشته شدگان زیاد خواهد شد.
خطاب به یکی از نگهبانان گفتم: برو به افراد بگو که همه در امان هستند. این برادران هم طرح شان با ما یکی است
باب گفت و گو میان ما آغاز شد؛ به ویژه که برادران افسر، اطلاعاتی از جبهه و اوضاع آن داشتند. یکی از آنها به نام سلام المقدادی گفت: واقعیت این است که ایرانی ها قصد حمله به خرمشهر را دارند و اگر این حمله انجام شود تمام آرزوها و رؤیاهای رهبری به باد خواهد رفت. یکی دیگر از آنها به نام سروان عبدالله فرج الله الکریم گفت: کسی که می خواهد نسبت به دنیا و آخرتش اطمینان داشته باشد باید پناهنده ایران بشود، ما در حاکمیت بعثی ها چه به دست آورده ایم، نه خانواده هایمان خیر و خوشی دیده اند و نه خودمان امنیت داریم. رئیس ما سرتاسر وجودش را غرور و ماجراجویی فرا گرفته و هر روز ما گرفتار ماجرایی هستیم، هر روز فرمان جدیدی صادر میشود. نمیدانیم چه سرنوشتی در انتظار ماست.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۲۶
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل سوم
◇ دکتر چمران سریع حرکت میکرد. تا ما آمدیم بجنبیم، رفته بود. ایشان چریک ورزیده و با تجربه ای بود حدود یک کیلومتر از ما فاصله گرفتند. ما در گروهانمان فقط یک بیسیم داشتیم. رستمی و چمران هم در گروهانهای خودشان فقط یک بیسیم داشتند. مرکز هدایت و فرماندهی عملیات سپاه در حمیدیه و با مسؤولیت علی هاشمی بود. زمانی که به سمت سوسنگرد حرکت کردیم نیروهای داخل شهر سخت درگیر شده بودند. اصل درگیری در سمت هورالهویزه بود. مهماتی که با خودمان برده بودیم، به محور گروهان دکتر چمران و محور گروهان رستمی به ترتیب، روی جاده و سمت راست جاده فرستاده شد ولی در محور ما نمی شد مهمات آورد. تعدادی از نیروهای دکتر چمران زخمی و شهید شدند. دکتر چمران هم همانجا مجروح شد. در اطراف سوسنگرد نهرهای آب برای آبیاری کشاورزی درست کرده بودند. وسط آنها گود و به صورت کانال در آمده بود. داخل یکی از آن کانالها پریدم. شلوارم پاره شد و اصلا متوجه نشدم. در حال تیراندازی بودم که متوجه شدم از پشت سر، باد سردی به بدنم می خورد! کنترل نیروها از دست ما خارج شد. آنها آنقدر داغ بودند که ده پانزده نفری به سمت عراقیها میرفتند. چهار پنج نفر از نیروهای بسیجی یاحسین گفتند و حین حرکت به سمت عراقی ها تیراندازی هم کردند. در آنجا، من فقط تیرانداز شده بودم. من و بیسیم چی و دو نفر دیگر، با هم بودیم. هر کس به هر طریقی که می توانست، کار می کرد. بزن بزن سختی در گرفته بود و با هیچ جا ارتباط نداشتیم.
حدود ساعت نه محاصره سوسنگرد شکسته شد. عراقی ها به سمت (روستای) اوزگان عقب نشینی کردند و سمت سه راه جفیر، نزدیکی های هور بودند. آن زمان طوری نبود که بتوان خط پدافندی درست کرد و همان نقطه که تصرف کرده ای مستقر بشوی. چندین تانک و نفربر عراقی توسط نیروهای ما منهدم شده بود. نیروهای همراه آنها نیز کشته شده
بودند. در بین قربانیان جنازه دو زن بیسیم چی هم بود. در این میان یکی از نیروها نزد من آمد و گفت آقای نظر نژاد
شلوار و لباس زیر شما بدجوری پاره شده است! به داخل یک تانک عراقی رفتم بلکه شلوار یا پارچه ای پیدا کنم. چشمم به یک پلاستیک افتاد که داخل آن پر از لباس زیر بود. نگاه نکردم ببینم زنانه است یا مردانه دو تا از آنها را برداشتم و از روی شلوار پوشیدم متوجه شدم خیلی بزرگ است. با خودم گفتم قسمت پارگی شلوار را بگیرد، کفایت میکند.
دیدم چند تانک عراقی از طرف سوسنگرد برگشته اند. سرگردان مانده بودند از کدام طرف بروند. جوان قدبلندی که نامش را نمی دانستم، آمد و گفت که من میروم گلوله آر.پی.جی بیاورم. رفت و پس از مدتی با سی گلوله آرپی جی برگشت. آنها را داخل یک پتو پیچیده بود. ده دوازده کیلومتر رفت و برگشت را دوان دوان پیموده بود! زمانی که گلوله ها را آورد نقش زمین شد. یکی از بچه ها گفت که این بنده خدا گویا تیر و ترکش خورده. بالای سرش آمدم. دیدم شکمش کاملاً پاره شده و همۀ روده هایش بیرون ریخته. با یک دست، روده هایش را گرفته بود تا خودش را به ما برساند. سرش را توی دست هایم گرفتم، نوازشش کردم. گفت گمان نکن بی صاحبم. آنکس که باید بیاید، می آید.
این مطلب را گفت و بعد از دو سه بار یا الله گفتن شهید شد. به نیروهایم گفتم کسی هست که او را بشناسد؟
چهار پنج نفر از بچه های خوزستان گفتند: بله، او را می شناسیم. جنازه اش را برداشتند و رفتند.
با همان وضعیتی که داشتم مقداری جلوتر آمدم. تیمسار فلاحی، مهندس غرضی و آیت الله خامنه ای با دو نفر دیگر از سران ارتش آنجا ایستاده بودند. تیمسار فلاحی و مهندس غرضی چون به ما نزدیک تر بودند متوجه من شدند. دیدم داخل یک گودال نشسته انـــد دارند می خندند! سرگرد میرشقاقی آنجا ایستاده بود. گفتم: سرگرد، اینها به چی می خندند؟
گفت: به شما میخندند.
با خودم گفتم چون در دو طرف تانکهای سوخته ایستاده ام، حتماً سیاه شده ام، حُب، جنگ است!
سرگرد میرشقاقی گفت: به شورت شما میخندند. آن را از کجا آورده ای؟
تا این مطلب را گفت یادم آمد که چه کرده ام. نگاه کردم دیدم یکی سبز و دیگری قرمز است. مایو شنا بودند. گفتم ببخشید شلوارم پاره شده بود. ناچار به این کار شدم. رستمی گفت بروید هر طور شده برای آقای نظر نژاد یک شلوار پیدا کنید و بیاورید.
یکی از بچه ها پشت سنگری رفت و بعد از چند لحظه شورتی برایم آورد. گویا شورت خودش را آورده بود. من هم به آن کفایت کردم و پوشیدم. دیگر کسی نگاه نمیکرد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 بهر آزادی قدس
از کربلا باید گذشت
شهید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #آوینی
#زیر_خاکی #روایت_فتح
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
14.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 توسل به سبک رزمندگان جبههها
به ساحت حضرت زهرا سلام الله علیها
#حاجمهدیرسولی
به یاد شهیدان عزیز و گرانقدر
#حاجقاسمعزیز...
#شهیدرئیسیعزیز...
#شهیدامیرعبدالهیان...
#شهیدهمت...
#شهیدزینالدین...
#شهیدخرازی...
#شهیدباقری...
#شهیدبرونسی...
#شهیدکاوه...
#شهیدهادی...
#شهدایخدمت...
#شهدایدفاعمقدس...
#شهدایمدافعحرم...
#شهدایامنیت...
#شهدایگمنام...
و همه شهدای گرانقدر از ابتدای شکل گیری انقلاب، دفاع مقدس، مدافعان حرم و....
ملتمسانه از درگاه خداوند خواهان پایانی خوش برای این دوره از #انتخابات هستیم 🤲😭
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#توسل
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂