بامَت بلند باد
ڪہ دلتنگی ات مرا
از هر چه هست ،
غیرِ تو بیزار ڪرده است ...
🔹 شهادت : ۹۲/۰۴/۱۰ سوریه
🔹اولین شهیدمدافع حرم خوزستان
#شهید_سیدمهدی_موسوی
#سالـروز_شهـادت
#صلوات
شبتون_شهدایی👋
🔻۱۶ مرداد ۱۳۶۴
▫️سالروز عملیات قدس ۵، با رمز مبارک "یا علی ابن ابی طالب (ع)" در جبهه جنوبی ( هورالهویزه ) گرامی باد...
🚩نثار شهدای والامقام این عملیات #صلوات
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
باز آیینه و آب و سینی و چای و نبات
باز #پنجشنبه و یاد شهدا با #صلوات..
@defae_moghadas2
🍂
🔻 آب سرد
عباس مربی غواصی ما بود، یک جلیقه غواصی هم به تن داشت. آب محل آموزش به شدت سرد بود، بچه ها از رفتن در آب اکراه داشتند. می گفتند ما جلیقه نداریم، وارد آب نمی شویم.
عباس جلیقه اش را در آورد و گفت: اگر این را پوشیده بودم، چون مربی ها باید بپوشند.
قبل از همه پرید توی آب.
دیگر دلیلی برای امتناع نداشتیم.
هدیه به #شهید عباس رضایی #صلوات
🔸 کانال حماسه جنوب
🍂
❣
🔻 من با تو هستم5⃣3⃣
خاطرات همسر سردار
سید جمشید صفویان
سید جمشید همه ی بچه هایش را دوست داشت ولی در عملیات والفجر۸ و حادثه ی بعد از آن، تعدادی از دوستان خاصش شهید شده بودند و او احساس می کرد که از قافله ی آنها جا مانده است. تا یکی، دو ماه حال مساعدی نداشت. هیچ کس نمی توانست جای دوستانش را پر کند. بعضی مواقع متوجه میشدم گوشه ای خلوت کرده و دور از چشم من اشک میریزد. بعضی مواقع صدای هق هق گریه اش را هم میشنیدم.با چه سوزی از اخلاصشان می گفت. از ایثارها و سختی هایی که می کشیدند و از محبت هایشان. اسم بعضی از آنها را هم می برد: شهید دوستانی، شهید شعبانپور، شهید دینوی زاده..شهید شعبان پور دختر کوچکی داشت. وقتی به منزلشان رفت او را در آغوش گرفت و های های گریه می کرد.
یک شب هم به منزل شهید بهروز دینوی زاده رفتیم. شهید دینوی زاده پسر کوچکی داشت، به همین خاطر قبل از اینکه به منزلشان برسیم، به من سفارش کرد که حتما زن ها و مردها جداگانه بنشینیم، متوجه منظورش شدم ولی زهرا خیلی بابایی بود و هر جا که میرفتیم از او جدا نمی شد. وقتی که وارد منزلشان شدیم، مادر شهید اصرار کرد که یکجا بنشینم. می گفت که می خواهم به یاد بهروز با سید جمشید حرف بزنم. با اصرار او یکجا نشستیم. در طول یکی، دو ساعتی که آنجا بودیم زهرا مرتب میرفت و می آمد و هی می گفت: «بابا...بابا...» ولی سیدجمشید برخلاف همیشه سرش پایین بود و یک بار هم جوابش را نداد. فقط در حالی که با آنها صحبت می کرد دست زهرا را می گرفت و کنار خودش مینشاند؛ تا اینکه پدر شهید دینوی که متوجه موضوع شده بود، زهرا را گرفت و گذاشت روی پای سید جمشید و به او گفت: «آقا سید! خدا خیرت بده، چرا خودت رو اذیت می کنی. تو فکر نباش، بچه رو ول کن راحت باشه.» و بعد به صحبتشان ادامه دادند. در مسیر برگشت، جلوی خانه که رسیدیم، سید جمشید گفت: من زهرا رو ببرم کمی بگردیم. من هم رفتم خانه و مشغول آماده کردن شام شدم. وقتی که سید جمشید و زهرا به خانه برگشتند، زهرا آمد پیشم گفت:"مامان مامان یه چیزی بهت بگم؟ گفتم: «چیه؟ بگو!»
گفت: «بابا این قدر گریه کرد!... رفتیم یه جایی، من تاب میخوردم و بابا همش داشت گریه می کرد..به صورت سید جمشید که نگاه کردم دیدم زهرا راست می گوید، چشم هایش قرمز شده. وقتی با او صحبت کردم، گفت: ممکنه در آینده بعضی ها فکر کنن که ما چقدر آدم های خشنی بودیم. فقط دوست داشتیم بریم جبهه، بجنگیم و مرتب حرف از جنگ و شهادت می زدیم... خب درسته که هیچ فیضی و هیچ مرگی بالاتر از شهادت نیست ولی ما هم بچه هامون رو دوست داریم؛ زندگیمون رو دوست داریم. چه زجری کشیدم وقتی که بچه ی بهروز رو دیدم. الآن که زهرا رو بردم بیرون، نمیدونستم چطور محبتش کنم که اگه احیانا در آینده من نبودم، جبران شده باشه؟!... هم بچه ی او رو دیدم و هم بچه ی خودم رو. فکر می کردم که بعد از من زهرایم چی میشه؟! چه زجری میکشه؟! چقدر اذیت میشه؟!...»
بعد ادامه داد: «من همیشه از خدا خواسته ام که از لحظه ای که به طرف جبهه قدم برمیدارم اگه برای من ثوابی نوشته میشه شما هم در اون شریک باشی. چون واقعا صبوری می کنی. مشکلات رو تحمل می کنی و در نبود من از بچه نگهداری می کنی.» می گفت شب های عملیات، وقتی که یا زهرا می گویند به یاد زهرایم می افتم که الآن کجاست؟... و شما چه می کنید؟
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas
#صلوات
#تلنگر
👇
eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 نوشتم تا بماند
روزنوشت های آیت الله جمی
امام جمعه فقید آبادان
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
59/9/4
صبح زود ساعت 8 صبح به اتفاق آقای باورصاد"، یکی از آموزگارانی که فعلا از طرف همکارانش به کارهای جنگی مشغول است، به ستاد عملیات رفتیم که از آنجا ماشین و راهنمایی را گرفته به جبهه برویم،... با این کیفیت که یک دست لباس کار با کلاه آهنی به جای عبا و عمامه پوشیده به اتفاق یک راهنما که یکی از روحانیون رزمنده، این راهنمایی را قبول کرده بود، برویم به جبهه جنوب شرقی که تحت فرمان سرهنگ کهتری است، برویم. با آن برادر روحانی قرار گذاشته بودیم ساعت ۸ صبح برویم. وقتی به ستاد رسیدم، ساعت از ۸ گذشته بود.....
جویای آن برادر روحانی شدیم. معلوم شد هنوز نیامده..... خود به اتفاق باورصاد و راننده اش که ستاد معرفی کرده بود به طرف ذوالفقاری راه افتادیم که از برادران پاسدار مستقر در مسجد کوی ذوالفقاری راهنما بگیریم به مسجد آمدیم و در بین این برادران هم کسی که دقیقا بتواند ما را تا به جبهه راهنمایی کند یافت نشد.
خودمان حرکت کردیم. مقداری راه آمدیم. برخورد به نقطه ای کردیم که در اثر شکست لوله آب به واسطه خمپاره، جاده را آب گرفته بود و ماشین ما نمی توانست از آن عبور کند. راه عوض کرده و از جاده خسروآباد رفتیم تا پاسگاه ژاندارمری که از آنجا راهی ذوالفقاری شدیم. از آن راه به راهنمایی یکی از برادران ژاندارم و به زحمت خود را به نخلستان رساندیم، به امید اینکه نیروهای خودی در آن نخلستان باشند. آنجا هم هرچه تفحص و جستجو کردیم کسی را نیافتیم.... عاقبت یک جوانی از - همان محل - آنجا پیدا کردیم.... خودش با ما آمد تا یک نقطه، سپس پیاده شد و راهی را به ما نشان داد گفت از همین راه بروید که به نیروهایی که کنار شط سنگر زده اند می رسید. رفتیم تا مقدار زیاد در نخلستانها، تا جایی که دیگر برای ماشین حرکت امکان نداشت، پیاده شدیم و پیاده راه افتادیم. آنجا هم خبری نه از نیرو و نه از افراد عادی مشهود نبود، جز یک مشت سگهای ولگرد که بیچاره ها از گرسنگی فریادشان بلند بود......
دیگر از پیدا کردن نیروها و رفتن به جبهه مأیوس شدیم و عازم مراجعت. در مراجعت سربازی را در راه دیدم و از او راه رفتن به جبهه را جویا شدیم که گفت خودم عازم جبهه هستم و اگر مایلید شما را می رسانم. او را با خود سوار کرده و حرکت کردیم. به کنار شط ما را آورد. در آنجا سنگرهای نیروهای خودی در کنار شط و دو فروند قایق هم آماده ایاب و ذهاب [بود] که باید با این قایقها از آب عبور کرده و خود را به سرهنگ کهتری برسانیم........ در یکی از سنگرها منتظر نشستیم. سنگر مربوط به برادران مشهدی بود. همگی از ما پذیرایی و احترام کردند. حدود یک ساعتی خدمت این برادران
ماندیم که گفتند فعلا وضع برای عبور از شط و رفتن به جبهه مساعد است. با یک قایق موتوری عبورمان دادند. آن طرف شط باید فاصله ای که خیلی زیاد نیست تا سنگر سرهنگ کهتری پیاده راه می رفتیم. کنار شط چند نفری بودند و خیلی چیزهای دیگر از عراقیها که در درگیری خراب شده به جا مانده بود. بعضی از آنها با تعمیر قابل استفاده بود و برادران داشتند تعمیر می کردند. چند قدمی که راه افتادیم، خمسه خمسه ها شروع شد که اغلب نزدیکی های ما به زمین اصابت می کرد و ما دیگر یاد گرفته ایم که به مجرد اینکه صدای خمسه خمسه شنیده شد، باید روی زمین بخوابیم و این کار [را] می کردیم تا به سنگر سرهنگ کهتری رسیدیم. شاید پنج تا شش بار بر روی زمین دراز کش کردیم.
پس از رسیدن به سنگر سر هنگ کھتری، سرهنگ فروزان و سرهنگ شکر ریز را که از بازدید جبهه فراغت کردند دیدیم. با سرهنگ کھتری که حقا حق عظیم بر آبادان دارد و شهامت و فداکاری و کاردانیش عامل مؤثری در نجات آبادان و شکست بعثیهای کافر گردید، ملاقات و سلام و علیکی نمودیم و می خواستیم از ایشان وضع جبهه و موضع عراقیها [را] جویا شویم که شلیک پی در پی توپهای خمسه خمسه وضع را به هم زد و به دستور سرهنگ به یکی از سنگرها پناه بردیم. نیم ساعتی در آن سنگر بودیم. اندکی که آرام شد، از آنجا به سنگر دیگری که متعلق به بعضی از برادران رزمنده روحانی بود منتقل شدیم و چند دقیقه ای در خدمت آن برادر بودیم که دیگر نزدیکی های ظهر بود و باید مراجعت کنیم. به سنگر سر هنگ کهتری رفته با ایشان خداحافظی کردم. حدود ساعت یک به منزل مراجعت نمودیم. در اثر خمسه خمسه ها تا ما آنجا بودیم یکی از برادران رزمنده مجروح گردید.
بعدازظهر برنامه خاصی نداشتم. شب هم به اخبار رادیو گوش داده و سپس برنامه خواب.
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
#صلوات
#حضرت_محمد
🍂
🍂
🔻 سکوت فکه
- بزن📞... بزنش📞... ولک بزنش دیگه... اومد... بخدا داره میاد...
صدای شلیک آر پی جی فضای خاک گرفته خاکریز کوچک مارا پر کرده بود.
دشمن دوباره پاتک زده بود.
صدای بی سیم پی آر سی قطع نمی شد.
-حسین... حسین... حسین... حمید
-بگوشم... حمید جان بگو...
-حسین... اوضاع چطوره؟... چه خبره جلو؟!...
-حاجی خرچنگ ها... دارن میان... نقل و نبات میخوایم...
-حسین... باید خط رو نگهداری یا... یادت باشه...
-چشم... ولی حمید جان نقل ونبات یادت نره... خیلی لازم میشه...
-اینا خیلین...
-حسین ... هروقت رسید برات میدم بیاد.
- هرچی داری جلوشون بریز... وایسا تا بیام کمکت...
- حاجی کمک نمی خوام... مهمات... نقل ونبات... بابا بفرس... اینجا هوا خوب نیس...
- داره میاد... تو راهه... صبر کن...
- آخه اینجا...
~*~*~*~
چشم ها را باز می کنم و از انبوه صدای تیر و خمپاره ها و صدای دل انگیز بچهها، به آرامش دشت فکه باز می کردم و......باز سکوتی سنگین و چشمانی خیس که اکنون نظاره گر بقایای سیم های خاردار و کانالهای ماسه گرفته و ترکش های زنگ زده ایست که هر کدامش حکایتی دارد از تنهایی استخوان هایی که گویی آرامش را از آنها گرفته ام.
شهدای عزیز خجلیم از اینکه هنوز زنده ایم و باز لنگ می زنیم.......دست ما را بگیرید و همنشین خود کنید 😭
❣شبتان وصل، به یاد شهدا❣
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
#صلوات
🍂
صبح ما خیر است ای یاران، ز پیغام شما
جان ما مست است دائم، از می جام شما
کام ما هر صبح شیرین گردد از پیغامتان
چون عسل شیرین کند یزدان ما، کام شما
🌹سلام. صبحتون بخیر یاران!🌹
@defae_moghadas
#صلوات
#بسیج
#ولایت_فقیه
🍂
🔻 نوشتم تا بماند
روزنوشت های آیت الله جمی
امام جمعه فقید آبادان
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
59/9/7
از صبح زود ساعت 6 تاکنون که حدود ساعت ۱۱ است صدای توپ و انفجار و شلیک قطع نمی شود و در این حال و روزگار، امروز آماده اقامه نماز جمعه هستیم، که حدود 66 روز است غوغای جنگ، مجال اقامه جسورانه بود، [= آن را نمی دهد] چه اینکه هیچ منطقه ای برای برگزاری مراسم جمعه نداریم و امروز برادران یک زیرزمینی نسبتا مطمئن پیدا کرده اند که ان شاء الله داریم آماده شویم برای رفتن به آنجا.
نماز جمعه را در زیر زمین محل کمیته ارزاق اقامه کردیم. زیرزمین مزبور تقریبا پر شد و شاید حدود دویست الى سیصد نفری بودند و شما حالا قیاس کن با نمازهای جمعه قبل از جنگ که در محیط دانشکده نفت انجام می گرفت و اغلب چمن و محوطه دانشگاه، که خود ظرفیت بیش از ده هزار نفر دارد، کافی نبود و بیرون از دانشگاه در خیابانها و چمنهای مجاور بوارده را جمعیت نمازگزاران اشغال می کردند. اما امروز این جمعیت قليل، چنان با شور و شوق و احساساتی آمده بودند که فوق العاده اطمینان آور و روح بخش بود. بعد از ختم نماز هم با هم در حالی که این اشعار را تکرار می کردند محل را ترک کردند. تا انقلاب مهدی نهضت ادامه دارد / حتی اگر شب و روز بر ما گلوله بارد
ساعت 4:30 بعداز ظهر به مسجد خودمان به احمد آباد رفتیم که چند روزی است موفق نشدیم سری به چند نفر پیر مردی که در آنجا هستند، بزنیم. پیرمردان معهود، بودند. با آنها نماز مغرب و عشا گذاشتیم و شب به منزل آمدیم.
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
#صلوات
#دفاع_مقدس
🍂
🍂
🔻 طنز جبهه
🍂 گور به گور شده
در منطقه جایی كه ما بودیم بچه ها اغلب برای خودشان چاله ای كنده بودند و در آن نماز شب می خواندند. گاهی پیش می آمد كسی اشتباها در محلی كه دیگری درست كرده بود نماز می خواند و صاحب اصلی قبر را سر گردان می كرد.
یك شب این وضع برای خود من اتفاق افتاد. فردای آن روز كسی كه گویا من در جای او ایستاده بودم مرا دید و گفت:فلانی، دیشب خوب ما را گور به گور كردی! 😂
پرسیدم: منظورت چیه؟ گفت: هیچی می گویم یك خرده بیشتر حواست را جمع كن و ما را مثل كولی ها خانه به دوش نكن.
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
#صلوات
🍂
🍂
🔻 خاطرات کوتاه
🔅 تکلیف
شانزده سالش بود. گفتم برادرهات که جبهه هستن, تو دیگه نرو, بمان و درست را بخوان!
چنان عصبانی شد که تا قبل از آن ندیده بودم. گفت: آنها تکلیف خودشان را انجام می دهند, من هم تکلیف خودم را و الان تکلیف من بنا به فرمان امام جبهه است, نه درس خواندن!
کربلای ۸ بود که شهید شد.
هدیه به شهید غلامحسین دانشمندی #صلوات
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔴 امروزم سلااااام 👋
راستش تو راه که به محل کار میومدم، پیش خودم فکر می کردم اول صبحی چی بنویسم تو کانال که تلافی اون همه خاطرات جنگی و بگیر و ببندهای جبههای بین بسیجی ها و عراقی ها در بیاد.....
تازه خواهرای خوبمون هم تو این جمع حضور دارند و گاهی بد نیست خاطرات خانوادگی رو هم رو کنیم و لطافتی به کانال بدیم...... هر چند سعی کردیم با خاطرات طنز، نذاریم فضا خیلی جنگی بشه 😉.
یادم افتاد خاطرات فرمانده مون حاج اسماعیل فرجوانی. فردی که تو همه چی تعادل داشت و توی اون سن کم، می شد چیزایی ازش یاد گرفت که بعدها تو کلاسهای خانواده و روانشناسی و.....باید یاد می گرفتیم.
حاج اسماعیل ما در کنار همه خصلت های خوب جبههایش، محبت عجیبی به خانمش داشت و اینو علنا به نفرات دور و برش نشون میداد، شاید اونا هم یاد بگیرن. 🙄
نقل می کنن، ایشون امکان نداشت بیاد خونه سری بزنه و هدیهای واسه خانمش نیاره...... گاهی می شد از اون شدت انفجارها و فشارها که به شهر می رسید اول سری به بازار می زد و حتی شده یه روسری یا عطری یا..... می گرفت و می برد خونه.
نقل می کردن که تو یکی از عملیات ها رفتیم تو سنگر عراقی ها و کلی وسایل غنیمتی آوردیم تو سنگر خودمون. حاجی هم که قصد اهواز کرده بود، نگاهی به غنیمتی ها کرد و چشمش به یک دست لباس زنونه افتاد که تو ساک یکی از عراقی های بخت برگشته بود، ورندازش کرد و دید نوی نوه، همون رو برداشت و گفت اینم غنیمت ما......واسه حاج خانم. 😍
بهرحال آدمی که خوب و خدایی باشه تو همه چی خوبه..... چه جنگی، چه خانواده و چه تو کوچه و بازار.......
و همه این محبت ها و آرامشش در قبال ایثار خانمش در نگهداری از فرزندان معلول شون در پشت جبهه چیزی نبود.
#صلوات
#صبحگاهی
👋
🍂
نیمه شب بود. احساس کردم, کف پایم خیس شد!
نشستم. دیدم حسین است. کف پایم را می بوسید. گفتم مادر چکار می کنی!
اشکش جاری شد. گفت مادر دعا کن, مثل امام حسین بدنم تکه تکه بشه و چیزیش برنگرده!
اشکم در آمد.
بار آخری بود که می دیدمش.
گلوله تانک نشست به سینه اش, فقط تکه ای از استخوان پایش برگشت!
هدیه به شهید حسین ایرلو #صلوات
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 حمام کوپنی
باتوجه به محدود بودن امکانات اسارت حتی برای زندگی حداقلی و نبود وسایل مورد نیاز یک انسان برای معشیت اولیه از جمله حمام ، اسرا را به فکر نوآوری واداشت تا این که برای تامین آب گرم چاره ای بیندیشندد .
بچه ها با مراقبت از محیط پیرامونی خود ، سیم های برق محوطه اردوگاه را از دیوارها بیرون کشیده و با استفاده از برق داخل پریزهای آسایشگاه و ابزاری ساده مثل یک تکه از پاشنه دمپایی پلاستیکی و یک درب قوطی حلبی نصفه شده و متصل کردن آن ها به سیم برق مذکور و قرار دادن آن در سطل چایی پلاستیکی آسایشگاه آبگرمکن برقی اسارتی درست می کردند و با سهمیه سه پارچ آب گرم حمام می گرفتند. البته هر بار حمام رفتن با 3 پارچ آب گرم آن هم برای سه مرتبه ایجاد فاصله ای طولانی برای نوبت حمام رفتن بچه ها با سهمیه ی بسیار محدود نفت می کرد که دیگر بماند!
صادق مهماندوست
🔸 کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
#صلوات
🍂
🍂
🔻 سرود دلیرانه
به یاران آزاده از ما درود
بخوانید ای دوستان این سرود
سرود دلیران آزاده را
به راه وطن جان و سر داده را
بخوانید این قصه راستان
ز آزادگی سر کنم داستان
چو آزادگی پاکبازی بُوَد
ره و رسم آن سرفرازی بود
درودم به آزادگان جهان
به آن پاکبازان روشن روان
به آنان که کردند جان را فدا
به راه عدالت به راه خدا
پس آنان که در مُلک آزاده اند
به برپایی داد، جان داده اند
که آزادگی راه و رسم خداست
ره عدل و داد است، این راه راست
@defae_moghadas
#صلوات
🍂
🍂
🔻 خاطرات تفحص
آن روز با رمز «یا حضرت رقیه (سلام الله علیها)» به راه افتادیم. خیلی عجیب بود، ماشین، کنار یک خرابه خاموش شد. به آقا جعفر گفتم: «رمز یا رقیه است و این هم خرابه، حتما شهید پیدا می کنیم»
کنار جاده دو شهید پیدا شد و من هم روضه خرابه شام خواندم. گفتم یک شهید دیگر هست، باید پیدا شود. خیلی گشتم، اثری نبود. خبر رسید که دو پیکر دیگر نیز پیدا شد. به راه افتادیم. وقتی پیکرها را دیدیم، یکی از آنها جسد یک عراقی بود. به آقا جعفر گفتم: «رمز، دختر سه ساله، محل کشف، کنار خرابه، تعداد شهید، سه تا به تعداد سن حضرت رقیه.»
@defae_moghadas
#صلوات
🍂
🍂
🔻 خاطرات تفحص
همراه نیروهای عراقی مشغول جستجو بودیم. فرمانده این نیروها دستور داده بود در ظرفی که ایرانی ها آب می خورند، حق آب خوردن ندارند. هم کلام شدن با ایرانی ها خشم این افسر را در پی داشت.
روزی همین افسر به من التماس می کرد که : «تو را به خدا این سربند را به من امانت بده. من همسرم بیماره، به عنوان تبرک ببرم. براتون بر می گردونم.» روی سربند نوشته شده بود: «یا فاطمه الزهرا» سربند را داخل یک نایلون گذاشتم و تحویلش دادم. اول بوسید و به چشمانش مالید. بعد از چند روز برگرداند. باز هم بوسید و به سینه و سرش کشیدو تحویل مان داد. از آن به بعد، سفره غذای عراقی ها با ما یکی شد.
سر سفره دعا می کردیم، دعا را هم این افسر عراقی می خواند: «الهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک.»
@defae_moghadas
#صلوات
🍂
کر و لال بود, با دست یه قبر کشید کنار قبر پسرعمو شهیدش,بعد به خودش اشاره کرد!
خندیدیم. گفتیم تو کجا, شهادت کجا.
کربلای ۸ شهید شد. نوشته بود عمری حرف زدم به من خندیدید, اما بدانید اقایم با من حرف می زد!
همان جا که اشاره کرده بود خاکش کردیم.
هدیه به شهید عبدالمطلب اکبری صلوات
🔸 کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
#صلوات
🍂
🍂
🔻 نوشتم تا بماند
روزنوشت های آیت الله جمی
امام جمعه فقید آبادان
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
59/9/19
تا حدود ساعت 8 صبح درگیری به همان شدت ادامه داشت. ساعت 9 دو نفر از کازرون آمده بودند و شب گذشته در جامعه اسلامی، معلمان را دیده بودند این آقایان از خویشان و دوستان آقای حاج فرخی بودند.
حاجی فرخی، همان مرد قدیمی است که در درگیری خرمشهر یکی از فرزندانش به نام محمود [را] از دست داده و الان با فرزند بزرگش به نام قاسم به آبادان آمده است. قاسم در جبهه مشغول است. خانواده ایشان که در کازرون [هستند از شهادت محمود متأثر شده اند و همه نگران حال فرخی و قاسم هستند. و این آقایان می خواهند از حال این پدر و پسر مطلع شوند. به محل استقرار آقای فرخی و فرزندش تلفن کردم. خودش آمد؛ اما فرزندش قاسم در جبهه است. با خویشان خود مذاکره و گفتگو کرد و آنها اصرار داشتند که ایشان سری به کازرون برود و به فامیل و خانواده اش سربزند، نگارنده نیز این مطلب را توصیه و تأکید کرد و آقای فرخی را راضی کردیم که به اتفاق قاسم برای دیدار خویشان به کازرون برود.
ساعت از ۱۰ گذشته. به اتاق جنگ رفتم. با سرهنگ حسنی سعدی ملاقات کردم و راجع به شب گذشته جویا شدم معلوم [که] درگیری خیلی شدید بود و از دو طرف تلفات و ضایعات بسیار است که آمار دقیق آن را نداشتند.
از آنجا به سپاه پاسداران رفتم. در سپاه نیز این خبر بود که درگیری شدیدی شب گذشته بین نیروهای خودی و دشمن بوده و اوضاع رضایت بخش نبوده است.
ساعت حدود ۱۲ به منزل آمدم. بعد از ظهر سری به رادیو زدم و نماز را با برادران در رادیو خواندم.
شب به منزل رفتم. بعد از شنیدن اخبار خواب بر چشمانم چیره شده خوابیدم.
هنوز خوابم نبرده بود که زنگ تلفن به صدا در آمد. یکی از دوستان آقای فرخی و هم سنگر فرزندش قاسم بود خبر شهادت قاسم را داد که در درگیری شب گذشته شهید شده و از من می خواست که آقای فرخی را دعوت کرده و این خبر را به او بگویم.
👈ادامه جریان شهادت "قاسم فرخی" را فردا دنبال کنید.
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
#صلوات
#دفاع_مقدس
🍂
🍂
🔻 نوشتم تا بماند
روزنوشت های آیت الله جمی
امام جمعه فقید آبادان
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
59/9/19
ادامه
.... و این همان آقای فرخی است که چندی قبل فرزندش محمود را در جبهه خونین شهر از دست داده و حالا فرزند دیگرش قاسم را، به چه نحو من این خبر را به او بدهم؟ گر چه مردی بسیار قوی و با روحیه است که در شهادت
محمود او را فوق العاده صابر و تسلیم دیدم، ولی تحمل داغ دو فرزند در فاصله یکماه، کار ساده ای نیست. و این شهید همان قاسم است که مدتی است متصل از کازرون اصرار دارند که به اتفاق پدرش به کازرون بیاید و من هم در این زمینه خیلی اصرار و تأکید داشتم اما این قاسم دل به رفتن نمی داد.
و حالا می خواهند جنازه اش را به کازرون حمل کنند و این سوغات را به مادرش برسانند. خلاصه دوست آقای فرخی اصرار داشت که خبر، شهادت قاسم را من به پدرش بدهم و راستی برای من کار صعب و دشواری است نقل این خبر، ولی خاصیت وجودی یک روحانی مثل من در جبهه همین است؛ تسلیت و دلداری به همین داغدیدگان. نقل این با بیان حدیث و روایتی در رابطه با صبر و استعانت و فضیلت تحمل بلا در راه پیروزی حق بر باطل.
59 / 9 / 20
صبح زود، دوست صمیمی قاسم فرخی، آقای باقر موسوی فرزند حجت الاسلام حاج سید محمد تقی موسوی آمد و از مرگ دوستش قاسم خیلی افسرده و ملول به نظر می رسید و اظهار داشت که آقای فرخی به اتفاق عده ای از دوستان قاسم به منزل شما می آیند و فرخی هنوز از مرگ قاسم اطلاع نیافته شما او را از قضیه آگاه سازید.
بعد از نیم ساعتی آقای فرخی به اتفاق جمعی از برادران آمدند که از جمله آنها دایی قاسم بود. آقای فرخی به مجرد ورود سراغ قاسم را از من گرفت، چه اینکه قاسم خیلی به دیدار من می آمد و مثل سایر برادران رزمنامه به این ناقابل علاقه مند بود. آقای فرخی را جنب خود نشاندم و بالاخره شهادت قاسم را به وی تسلیت و تهنیت گفتم و این مرد خدا، باوقار و تحمل خاص، خبر را تحمل کرده و سپس تصمیم به نقل جنازه به کازرون گرفته شد که آقای باقر موسوی به دنبال این کار رفت.
--------------------
توضیح: علی فرخی (پدر شهیدان فرخی) در فروردین 92 درگذشت. وی در انتقال گسترده تجهیزات پالایشگاه آبادان نقش بسزایی داشت.
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
#صلوات
#دفاع_مقدس
🍂