معمولا خانم ها در همسرداری دوگونه هستند:
1⃣بعضی دنبال همسری خوب داشتن
2⃣و بعضی به دنبال همسری خوب بودن!
⬅️گروه اول همیشه انگشت اشاره شان سمت همسرشونه
👈او چرا اینگونه نیست؟
👈او چرا مرا نمیفهمد؟
👈او چرا فلان کار را برای من نمیکند!
همیشه در انتظار رفتار خوب از همسر هستند و همیشه هم ناراضی و پرتوقع😕
⬅️گروه دوم اما
به دنبال همسری خوب بودن، هستند
در ابتدا به دنبال تغییر خود اند بدون اینکه مدام همسرشان را تنبیه و سرزنش کنند!
چنین افرادی در همسرداری موفق تر عمل میکنند✅
↩️اینجا رو خوب توجه کنید میخوایم تقلب برسونیم بهتون😅:
گاهی ما میگوییم من شروع میکنم به تغییر کردن تا همسرم هم تغییر کند
مثلا نمازم را همیشه اول وقت میخوانم تا👈 همسرم هم تشویق شود و به تاسی از من اول وقت بخواند!
اما ممکن است نتیجه ای نبینیم و میانه ی راه خسته شویم❌
🅾به قول امیرالمومنین: الاعمالُ بالنّیات!
نیت ما خیلی در ادامه دادن مسیرمون مهمه!
پس بهتره نیتمان را عوض کنیم‼️
✴️اگر شروع کنیم به تغییر خود، به خاطر رضای خدا، خودسازی و بالابردن رشدمون و نه صرفا به خاطر تغییر همسر؛هیچگاه دلسرد و خسته نمیشیم🤗
وقتی دنبال داشتن هستی
داشته ها از تو فرار میکنند
اما وقتی به بودن فکر میکنی
نعمت ها به سمت تو می آیند...
✴️حرفم این نیست که مشکلات اخلاقی و رفتاری همسر را بدون چون و چرا بپذیریم یا نادیده بگیریم و همه مشکلاتو بریزیم تو وجودمون⛔️❌
🔆بلکه باید در کنار تمرین برای همسری خوب بودن، برای مشکلات زندگی هم به دنبال راه حل باشیم
❇️با تمرین ، حوصله ، افزایش آگاهی و مشورت گرفتن از مشاورین متعهد😊
#سیاست_های_زنانه
@delbarkade
کسی چه می داند شاید (قلب قرآن) سوره “یاسین” همان “یا حسین” است که بی سر شده است.
"علامه طباطبایی"
😭💔
#محرم
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری99 #به_خاطر_حیا _حاج خانم چرا برا آقا امیر زن نمیگیرین؟ مادر امیر چشمان
#داستان
#فیروزهی_خاکستری100
#حلالیت
اولین روز مشاوره، با صحبتهای فیروزه تمام شد. رؤیا، او را تا اتاق کناری همراهی کرد:
_خانم بهادری این فرمها رو باید همراه هم پر کنیم. دوتاش مال شماس. دوتا هم برای همسرتونه.
_همسرم به هیچ وجه نه فرمی پر میکنه نه...
خانم محسنی لبخند زد:
_نه عزیزم نیاز نیست همسرتون پر کنه. من بهتون کمک میکنم با اطلاعاتی که از همسرتون دارید پرش کنید.
فیروزه به فرم نگاه کرد. اطلاعاتی مثل قد و وزن و رنگ پوست و رنگ چشم و استخوانبندی و... خواسته شده بود. رؤیا دستی به شانهاش کشید:
_اینا رو برا شناخت شخصیت و عواملی که روی شخصیت شما تأثیر داره، نیاز دارن.
بعد از تکمیل فرمها، به طرف ماشین رفتند. رؤیا دنده را روی یک انداخت و به فیروزه نگاه کرد:
_یالا دختر تا برسیم خونهتون وقت داری ماجرای آشنا شدنت با مینا رو برام بگی.
فیروزه سر تکان داد:
_یادت هم نمیره هیچی!
هر دو خندیدند.
***
چند ماه بعد از عقد امیر و مینا، یک پیام ناشناس برایم آمد:
«سلام خانمم یه خیاط خوب میخواست، با اجازه شمارهتون رو بهش دادم. فقط گرون حساب نکن. امیر»
با دیدن اسم امیر چشمانم چهارتا شد. ناخودآگاه لبخند زدم. فهمیدم از من متنفر نیست. پیامش را جواب دادم:
«خیلی کار خوبی کردی. قابل شما رو نداره!»
چند ثانیه بعد، دینگ دینگ گوشی بلند شد:
«میتونم زنگ بزنم؟!»
بعد از جواب مثبت من، تلفن زنگ خورد.
_سلام
آب دهانم را قورت دادم:
_سلام خوبین؟
_خداروشکر شما خوبین؟
با کنایه گفتم:
_از احوال پرسی شما...
مکثی کرد. خودم ادامه دادم:
_آدرس رو میفرستم براتون. صبح عروس خانم رو بیاری کسی خونه نیست.
دلم میخواست مثل او، با افتخار نام همسرم را بگویم. اما امید، سرم را پیش همه فامیل پایین آورده بود.
_ممنون. اگر معذبی بهش بگو وقت نداری.
حرفی را زدم که در دلم مانده بود:
_من خیلی دوست داشتم جشن عقدتون بیام، اما...
_اشکالی نداره. زنگ زدم یه چیزی بگم...
_بفرما
من و منی کرد:
_من به مینا هیچی از گذشته نگفتم.
منظورش را خوب فهمیدم:
_نگران نباش.
_نیستم. فقط خواستم بگم... اگه تا حالا نبودم به خاطر آرامش زندگی خودت بود. اما... من... تازه فهمیدم که... یعنی... اگر نیاز به کمک داشتی رو من حساب کن.
فهمیدم چه میگوید:
_ممنونم. همیشه دلم میخواست یه برادر بزرگتر داشته باشم.
_ببین من دوستای زیادی تو دادگستری دارم. میتونن کمک کنن تا حضانت بچهات...
هنوز نمیدانست که درد من چقدر بزرگ است:
_نه. مسئله این نیست.
_اگه تهدیدت کرده کاری میکنیم که...
خواستم جریان طلسم مادرشوهرم را بگویم. صدای چرخیدن قفل در آمد:
_ پارچهتون رو حتماً بیارید. حالا با هم یه مدل براش انتخاب میکنیم.
_فیروزه...
صدایش بغض آلود شد:
_منو حلال کن!
_خواهش میکنم. در خدمتم. آدرس رو براتون رو همین شماره میفرستم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر به زیر لب گفت یا رب حسینی اش کن
اینگونه روزگارم با یک دعا عوض شد...🖤🏴
#محرم
❥❥❥@delbarkade
34.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️حجاب غلیظ❌
مروری بر صنعت مد در جوامع اسلامی♨️
#حجاب
❥❥❥@delbarkade
دل را چنان به مِهر تو بستم که بعد از این
دیگر هوای دلبر دیگر نمیکنم!🥲❤️
#عاشقانه
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
🔮توخونه ی هممون کلی از این کیسه های پارچه ای پیدا میشه ☺️
پس حتما یکی ازاین نظم دهنده ها برای خودتون بدوزید چون خیلی کاربردیه 👌
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری100 #حلالیت اولین روز مشاوره، با صحبتهای فیروزه تمام شد. رؤیا، او را تا
#داستان
#فیروزهی_خاکستری101
#قضاوت
ابروهای رؤیا بالا رفت:
_هوم یادمه قبل از اینکه عقد کنن، مینا گفت که امیر یه بار نامزد کرده...
به فیروزه نگاه کرد:
_اتفاقاً من وقتی شنیدم خیلی تعجب کردم و به مینا گفتم: «چطور با این قضیه کنار اومدی؟!» اما مینا خیلی عادی گفت: «این قضیه مال چند سال پیشه. هیچ ربطی هم به زندگی ما نداره. اگر این اتفاق در مورد من افتاده بود چی؟»
فیروزه لبخند زد:
_مینا واقعاً دختر با لیاقتیه! من که عاشقشم! هر چی بیشتر باهاشون رفت و آمد کردم بیشتر مطمئن شدم که امیر به من ربطی نداشت و این دو تا مال همدیگه بودن و هسـ...
رویا وسط حرفش پرید:
_یعنی قبول کردی که سرنوشت تو همینه؟! درد و رنج و حسرت؟!
_واقعاً نمیتونم تو کار خدا دخالت کنم.
_کار خدا؟! یعنی لیاقت تو کتک خوردن و زندونی یه معتاد شدن و سوختن به پای...
صورت فیروزه بهم ریخت. ابروهایش در هم رفت. چشمانش را به هم فشار داد. نفس بلندی کشید:
_خواهش میکنم رؤیا...
از پنجره به بیرون نگاه کرد.
_معذرت میخوام! اما میخوام بدونی که اتفاقات زندگی پیچیدهتر از اینه که فکر میکنی. ما هر تصمیمی که بگیریم...
فیروزه به رؤیا رو کرد. حس کرد رؤیا او را نمیفهمد:
_تو فکر میکنی من هیچ تلاشی نکردم؟! تو هیچوقت توی موقعیت و خانواده من نبودی... سرنوشت پوست تو رو نکنده و زیر پاش لهت نکرده تا به اینجایی که من هستم برسی... من میگم کتک اما تو درد و رنج اون کتک رو هیچوقت با جسم و جونت نفهمیدی
ستیا از روی صندلی عقب بلند شد. به طرف مادرش آمد. صورت فیروزه را گرفت و زیر گریه زد:
_مامان دعوا نکنید.
چشمان رؤیا گرد شد. فیروزه متوجه لحن تندش شد. لبخند زد و رو به ستیا کرد:
_قربونت بشم بیا بغل مامانی ما دعوا نمیکنیم.
رؤیا انگشتان دستش را روی کمر ستیا حرکت داد:
_ستیا خانم چی دوست داره براش بخرم؟ بستنی یا آبنبات؟ ببینم نکنه دلت پاستیل میخواد!
تا خانه هیچکدام از موضوع پیش آمده حرفی نزدند. ستیا بغل مادرش خوابید. موقع خداحافظی فیروزه اشاره کرد:
_ایشالله تو یه فرصت مناسب برات میگم که دفعه دومی که برای طلاق پیش رفتم چه اتفاقی برام افتاد.
رؤیا که متوجه حرفهای شعارگونهاش شده بود، لبخند زد و پلکهایش را روی هم گذاشت:
_منو ببخش! منظوری نداشتم.
داخل خانه، خبری از امید نبود. طبق معمول شب نشینیهای او، همه جور خوردنی روی مبل و فرش ریخته بود. ظرف و لیوانهای کثیف گوشه و کنار سالن و آشپزخانه، انگار از روی لج، همه جا پراکنده بود. دستهای ورق، دو شیشهی خالی با در چوب پنبهای، لولهای شیشهای و انبوهی از سیگارهای نیم سوز، روی میز جلو مبلی، خبر از شبی نفرت انگیز داشت. فیروزه با اخم، لبهایش را به هم فشار داد. ضربان قلبش بالا رفت. ستیا را به اتاق خواب برد. فکر کرد وقتی امید بیاید، بهانه خوبی برای خالی کردن دق دلی و گلایه از او دارد. هنوز از اتاق ستیا بیرون نیامده بود که صدای در خانه آمد. با همان اخم روی ابروهایش در اتاق بچه را بست. به طرف سالن برگشت. امید با کمربند دور مچش، منتظر بود. سرش را به بالا کج کرد و طلبکارانه به فیروزه نگاه کرد. فیروزه بیتوجه به قیافه گرفتن امید، شروع کرد:
_قبلاً یه حیایی داشتی لااقل کثافت کاریهاتون رو جمع میکردی، بچهها نبینن...
امید چشمهایش را بست و پوست دور چشمش حسابی چروک افتاد:
_خفه شو بیا بینم کودوم گوری رفته بودی؟
فیروزه بیتوجه به آشپزخانه رفت. از زیر سینک رول کیسه زباله و یک جفت دستکش یکبار مصرف برداشت. امید به داد و بیداد ادامه داد:
_اَ اعصابمو خراب نکن بوگو کودوم گوری بودی.
به صورت امید زل زد:
_اِ برات مهمه؟!
چشمانش را ریز کرد و غلیظتر گفت:
_سر قبر بابام بودم. ایشالله از شرّ تو خلاص شم برم اون زیر بخوابم.
امید همچنان کمربند را دور مچش تاب داد:
_زنگ زدم فرانک گفت خونه نیسَن...
فیروزه در حال جمع کردن زبالهها جواب داد:
_زحمت کشیدی. همون دیشب گفتم بهت که رفتن شمال پیش مامان.
کمرش را صاف کرد. با دست به آت و آشغالهای دور و بر اشاره کرد:
_ولی جنابعالی همچین مست بزمتون بودی که...
امید با صدای مهیبی زمین افتاد.
💢لطفا چسب نباشید‼️
بانوی عزیز
لطفا مدام به کسی که دوستش دارید نچسبید!
خصوصا همسرتان...⛔️
اجازه ی مقداری آزادی عمل، تنهایی، با دوستان به گردش رفتن و برای خود وقت گذاشتن به همسرتان بدهید!
و هم چنین خودتان نیز، گاهی با خود خلوت کنید و برای خودتان وقت بگذارید؛
قدری تامل کنید و به کارها و اهداف آینده تان فکر کنید و...
البته حواستون باشه که زیاده روی نکنید🙌
و نبودن در کنار یکدیگر و تنها بودن، عادت نشه براتون🙀😊
نمونه چسب بودن ، همین خورشید عزیز هست!
که این روزا بدجور به زمین چسبیده و هوا رو حسابی گرم کرده، ما رو هم کلافه😩🥵😂
پس چسب نباشید🤍😁🙏
حس نامطلوب چسبندگی، باعث میشه که دیگران ازتون فاصله بگیرند♨️📛
#سیاست_های_زنانه
#آداب_معاشرت
#دلبری
#طنز
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا
با بیان زینب
با فریاد زینب
و با خطبه زینب باقی ماند✨🖤
کربلای امروز؛ کربلای فکری و فرهنگیست☑️
#محرم
به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری101 #قضاوت ابروهای رؤیا بالا رفت: _هوم یادمه قبل از اینکه عقد کنن، مینا
#داستان
#فیروزهی_خاکستری102
#ضروری
سینا آماده رفتن به کلاس دوم بود که متوجه شدم دوباره باردارم. دنیا روی سرم خراب شد. برگهی خیس آزمایش را مچاله در کیفم انداختم. اشکهایم را پاک کردم و با فکر انداختن بچه، از آزمایشگاه بیرون زدم. بیهدف در خیابان راه افتادم. تا مدرسه سینا، سه، چهار ساعتی پیاده گز کردم. ساندویچی برای سینا خریدم. شماره فرانک را گرفتم.
_سلام چطوری؟
_فرانک میتونی سینا رو نگهداری؟
_اِم... آره. امشب با شهنام شام میریم بیرون...
_پس مزاحمتون نمیشم.
_نه بابا منظورم این بود با خودمون میبریمش. میدونی که شهنام عاشق سیناست.
_خب نامرد لااقل براش یه دونه بیار.
_برو بابا ولم کن. حوصله داری؟!
بعد از اینکه خیالم از سینا راحت شد، شمارهی «ضروری» را از دفتر تلفن گوشیام جستجو کردم. چند ثانیه نگاهش کردم. با خودم گفتم کاش مثل دو سال پیش که خدمه درمانگاه این شماره را به من داد، جواب آزمایشم منفی میشد! دم عمیقی به ششهایم وارد کردم. به سینا نگاه کردم. دو لپی ساندویچش را گاز زد. بقیهاش را به من تعارف کرد. لبخند زدم. یاد خوشحالیام موقع جواب مثبت سینا افتادم. اتفاقات آن روزها مثل فیلم از ذهنم گذشت... یاد آخرین حرفهای فهیمه افتادم:
_در خونه ما همیشه به روی تو بازه اما توقع نداشته باش دیگه بتونم اون شوهرت رو ببینم.
نزدیک هشت سال از آن روزها گذشته بود و من هشت بار خواهر بزرگم را ندیده بودم. چشمهایم را روی هم گذاشتم:
_خدایا چی کار داری با من میکنی؟!
ضعف شدید ابروهایم را درهم برد. به ساندویچ نیمه خورده سینا نگاه کردم:
_سیر شدی مامان؟
سینا دوغش را سر کشید و با سر اشاره کرد که آره. باقی مانده ساندویچ را خوردم. شماره «ضروری» را گرفتم. چند بار بوق خورد و کسی جواب نداد. دست سینا را گرفتم و به طرف ایستگاه تاکسی رفتم. داخل تاکسی، دوباره شماره گرفتم. باز هم جواب نداد. راننده صدای رادیو را روشن کرد:
_ابلاغ چهارده بند سیاستهای کلان جمعیتی توسط رهبر انقلاب، کاهش یک و نه دهم درصدی نرخ رشد جمعیت...
راننده غر زد:
_دهن مردمو سرویس کردن انتظار دارن بچه هم بیارن... چند رو پیش برادرزادهمو دیدم میگم په بچه مچه نداری؟ میگه بله. رف تو اتاق یه چی بغلش اومد. بعد پن سال، حاصل ازدواجشون یه پیشی ملوس بود.
بعد قاه قاه خندید. مسافر جلو همراهیاش کرد و بحث را به اقتصاد کشاند...
سینا با دیدن مجتمع بیست طبقه فریاد زد:
_آخ جون خاله فرانک.
طبق معمول دکوراسیون خانه تغییر کرده بود. سینا متوجه گرامافون بزرگ گوشه سالن شد. به طرفش رفت:
_اوه خاله چی خریدین؟!
فرانک از آشپزخانه سینی نسکافه را بلند کرد و گفت:
_دست نزن خاله. عمو شهنام که اومد میگم برات روشن کنه من هنوز بلد نیستم.
سینا چشمان مشکیاش را درشت کرد و رو به من گفت:
_عجب چیزی خریدن! هر دفعه که میایم یه چیز جدید رو میکنن.
فرانک سینی را روی میز گذاشت. با لبخند بزرگی، سینا را بغل کرد و فشار داد:
_آ قربون این زبون دراز بشم من!
سینا با دیدن برش کیک و لیوان آب پرتقال زود از فرانک جدا شد. فرانک رو به من گفت:
_پیش پات با مامان حرف زدم. فهمید سینا رو داری میاری نزدیک بود اشکش در بیاد.
لبهایم را آویزان کردم:
_راست میگفت چند روز میاومد تهران تنها نوهاش رو ببینه. امروز خیلی هواشو کردم.
_گفت فشار خاله سودی رفته بالا. آخر هفته امیر اینا میرن پیشش، شاید بیاد یه سری بزنه.
تلفنم زنگ خورد.«ضروری» روی صفحه نمایش خودش را نشان داد. ضربان قلبم بالا رفت. آب دهانم را قورت دادم.
_امیده؟
صفحه گوشی را از فرانک قایم کردم.
_برم تو تراس حرف بزنم. حواست به سینا باشه خرابکاری نکنه.
در شیشهای و بزرگ تراس را کشیدم. زنی با صدای خشدار گفت:
_الو کاری داشتی؟
زبانم سنگین شد.
_اِم... سلام.
_علیک... دوبار شمارهتون افتاده رو گوشیم.
نفس نفس زنان گفتم:
_میخوام سقط کنم.
_کدوم اسکولی شماره منو داده بت؟!
در پس ذهنم دنبال نام زن خدمه گشتم:
_اسمش... یادم رفته... تو درمانگاهِ...
شروع کرد به داد و بیداد:
_برو بهش بگو سگ مصب من زندونیمو کشیدم، توبه هم کردم.
در تراس باز شد. فرانک سینا را دنبال خودش آورد:
_خاله بذار تلفن مامانت تموم شه...
تلفن قطع شد. فرانک به من زل زد:
_کی بود؟ چی شده؟
همانطور سر جایم ماندم. به فکر دروغی بودم که سر هم کنم.
_رنگت چرا پریده؟
دو روز بعد شماره ضروری روی گوشی افتاد:
_چن ماته؟
_تازهاس.
_قرص میخوای یا آمپول؟
_مـَ نمیدونم.
_یه شماره حساب میفرستم رو همین شماره، ده ملیون میریزی. دوتا آمپول برات میزنم.
با بدبختی بعد از دو هفته، هشت تومان پس اندازم را ده تومان کردم. پول را به شماره حساب ریختم. با فرانک هماهنگ کردم تا سینا را از مدرسه تحویل بگیرد. چند قدم از خانه نرفته بودم که تلفنم زنگ خورد.
_فیرو بخبخت شدیم مامانم تصادف کرده...
🏴 الگویی برای فهم درست و هوشیاری درموقعیتها
📝 رهبر انقلاب: فاطمهی زهرا و زینب کبری (سلاماللهعلیهما) زنان الگو و نمونهی اسلامند. زن امروز دنیا الگو میخواهد. اگر الگوی او زینب و فاطمهی زهرا باشند، کارش عبارت است از فهم درست، هوشیاری در درک موقعیت ها و انتخاب بهترین کارها؛ و لو با فداکاری و ایستادن پای همه چیز برای انجام تکلیف بزرگی که خدا بر دوش انسانها گذاشته است، همراه باشد. زن مسلمان که الگویش فاطمهی زهرا یا زینب کبری (علیهماالسّلام) باشد، این است.
📝 اگر زن به فکر تجملات و خوشگذرانیها و هوسهای زودگذر و تسلیم شدن به احساسات بیبنیاد و بیریشه باشد، نمیتواند آن راه را برود؛ باید این وابستگیها را که مثل تار عنکبوت بر پای یک انسان رهروست، از خود دور کند، تا بتواند آن راه را برود؛ کمااینکه زن ایرانی در دوران انقلاب و در دوران جنگ همین کار را کرد، و انتظار این است که در همهی دوران انقلاب همین کار را بکند. ۱۳۷۰/۸/۲۲
❥❥❥@delbarkade