لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣
خودم قربونت بشم!
چقد قشنگ و دلچسب 🥹
همخوانی چندتا زائر کوچولوی
امام حسینی / کربلا - بینالحرمین
#امام_حسین(ع)
#حضرت_زینب(س)
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دسر پاییزی
انار
گردو
مرغ🐥
سس سالم
سیر🧄
نمک🧂
فلفل
#طبع:
#سرد_و_تر
#نکات_سلامتی💚
🍎از #سس های سالمی که دستورش رو در کانال گذاشتیم استفاده کنید.
#دسر
به کانال طبع و مزاج غذاها بپیوندید👇👩🍳
@Taghzieh_tabaie_amzaj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧴
🧽این ترفندها رو یاد بگیر، مطمئنم همین امروز به کارت میاد
#ترفند
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧼
🛁دیگه از شر بوی نم حمام راحت شو
#ترفند
❥❥❥ @delbarkade
❣
🍁در دعوا با همسر و خانواده همسرت، حد نگهدار و راه برگشت رو برای خودت باز بگذار👇
👠هر چی از دهنت در اومد نگو
👠هر کاری رو نکن
👠هر حرفی نزن
👠هر بیاحترامی نکن...
🍂 حرفی نزنی که نشه بعدا جمعش کنی، هر غیبت و بدگویی از آنها برای دیگران نکن و احتمال بده که ممکنه برگردی و راه برگشت رو بر خودت نبند.
🍂سایه بعضی از حرفها و رفتارها تا ابد خواهد ماند و نخواهد گذاشت که آرام بگیری
#سیاست_رفتاری 👫
❥❥❥ @delbarkade
🧺
🧻موقع کار کردن تو آشپزخونه وقتی نگاهتون به نگاه همسری میوفته بهش لبخند مهربون بزنین.😊
❤️تصویر قشنگیه من خودم عاشق این حرکتم چون میبینم چه لذتی میبره از لبخندم☺️
برای نشون دادن مهر و محبت راههای مختلفی وجود داره
🌸برای مثال
لمس کردن دستان همسرتون هنگام تماشای تلویزیون یا انداختن پاهاتون روی پاهای یکدیگر درهنگام خواندن روزنامه😜
#عاشقانه
❥❥❥ @delbarkade
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر13 #چرخِ_گردون شنبه دنبال کار پاسپورت روزیتا و مادرش رفتیم. یکشنبه روزیتا زنگ ز
#داستان
#زادهی_مهر14
#سفر
پنجشنبه صبح دوباره موضوع لغو سفر را با مامان مطرح کردم.
_حرفش رو نزنی هان! من خوبم ولی جون سفر ندارم.
_فکر کردین نگران سفرم؟! من چطور با این حالتون بذارم و برم؟!
_ای بابا همیشه که تو پیش من نیستی مادر. اینم سر اون روزا...
سرم را پایین انداختم. به شانهام کوبید:
_حالا واسه من قیافه نیا. ایشاالله زن میگیری انقده گرفتارت میکنه که دیگه یاد من نمیافتی.
به چشمان عسلیاش خیره شدم:
_ببخشید کی منو انداخت تو این تله؟!
زیر خنده زد. با سرفه گفت:
_خیلی خب خودتو لوس نکن. پاشو برو چمدونت رو جمع کن. یه اسپند هم دود کن...
با بیمیلی سراغ چمدانم رفتم. مغزم پر بود از فکرهای مختلف. حتی توان فکر کردن به تک تک آنها را نداشتم. صدای دینگ دینگ گوشی توجهم را جلب کرد:
«آقا مهرزاد عزیز یه خواهشی دارم روم نمیشه بگم...»
اولین باری بود که برایم این همه ابراز احساسات به خرج داد. حس کردم بهترین راه آرامشم اوست. گوشی را برداشتم. شماره روزیتا را گرفتم. با اولین بوق جواب داد. بیمقدمه گفتم:
_جان دلم بفرما... گفتم با من راحت باش.
_خواستم... بگم... اگه امکانش هست چیزایی که خریدیم رو به مامان نشون بدم.
همه خریدها به جز سرویس طلا پیش خودش بود.
_منظورتون سرویس طلاس؟
با کمی تأمل و صدای ضعیفی تأیید کرد. سریع گفتم:
_من دیروز هم گفتم بذار همه پیش خودت باشه.
_فقط مامان ببینه دوباره برمیگردونم.
_اتفاقاً بهونهایه تا ببینمت... نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
دم خانهشان به گوشیاش زنگ زدم:
_عزیزم تو ماشین منتظرتم.
یک تونیک و شلوار طوسی و صورتی تنش بود. مانتوی کوتاهش را روی آنها انداخته و دکمههایش باز بود. فکر کردم الان وقت مناسبی برای تذکر دادن نیست:
_به به! سلام بر تک ستاره قلبم.
_سلام خوب هستین؟
تصمیم گرفتم با کمی شوخی زیر زبانش را بکشم:
_ببینم به قلب شما کی میتابه خانم؟
نگاه غریبی به من انداخت و رو گرفت. اصرار کردم تا جوابش را بشنوم:
_نگفتی؟!
_ام... آسمون قلب من... فقط یه ماه داره بدون هیچ ستارهای.
از جوابش قلبم گرم شد. خندهی بلندی کردم:
_نه بابا همچین سنگدل هم نیستی.
مثل همیشه از حرفهای احساسی فرار کرد:
_آوردین؟
کش دار گفتم:
_بله. داشبورد رو باز کن.
جعبه مستطیلی مخمل سورمهای را باز کرد. لبخندی به لبش نشست که همان لحظه تصمیم گرفتم به هر مناسبتی برایش طلا بخرم.
_واو خدای من! تو چقدر جذابی خوشکله!
از تعبیر جالبش خوشم آمد:
_مبارکت باشه عزیزم!
نگاهم کرد:
_ممنونم خیلی لطف کردی. انقده به مامان تعریف دادم که دلش خواست ببینه.
_مال خودته عزیزم.
یکدفعه یاد ادکلنی که با هم خریدیم افتادم:
_راستی یه چیزی برا عشقت خریده بودی...
هاج و واج نگاهم کرد.
_پاساژ قائم، ادکلن فروشی...
_آهان... واسه اون برنامه دارم فعلاً منتظرش نمون... بگو ساعت چند میای دنبالمون؟
رأس ساعت دو و نیم با روزیتا و مادرش به سمت فرودگاه حرکت کردیم. اجلال در فرودگاه دبی منتظرمان بود. بعد از اینکه به خانه رسیدیم، اجلال را یک گوشه کشیدم:
_غذا که یادت نرفته سفارش بدی؟
_نه خیالت راحت.
_یه لطفی کن زنگ بزن بیارن. خودت هم برو دنبال رؤیا خانم...
_از رستوران نگرفتم.
چشمانم چهارتا شد:
_پس از کنار خیابون گرفتی؟!
خندهای کرد و دوباره به کانال فارسی زد:
_ولک طعام رؤیایی سفارش بِدادم.
ابروهایم در هم رفت:
_درست حرف بزن ببینم چه گِلی به سرم زدی؟
_گِل لا. خجالت داره مهمان آمد طعام به بیرون برد. رؤیا من طعام خانم پخت.
به صورتم چنگ زدم:
_مگه من نگفتم فارسی حرف نزن.
خنده بلندی کرد و با همان لهجه افتضاح گفت:
_مهمان حبیبی دستش بگیر روی چشم ما بذار.
رؤیا خانم برای پذیرایی از ما سنگ تمام گذاشته بود. از غذای خلیجی گرفته تا ایرانی، سفره رنگارنگی برای ما چید. قصد داشتم برای خواب به دفتر بروم که رؤیا خانم مانعم شد:
_آقا مهرزاد این چه کاریه؟! خیلی زشته که خونه ما باشه و شما برین دفتر بخوابین.
_ها ولک قبیه!
_اصلاً من میرم خونه بابا اینا شما و اجلال هم اینجا بمونین.
_ها ولک... ها؟!
اجلال با حالتی طنزگونه به من و همسرش نگاه کرد. انگشت اشارهاش را بالا آورد و تند تند تکان داد:
_لا خونه بابا لا لا...
من را به بیرون هول داد و گفت:
_مهرزاد توی دفتر راحتتره... روح روح.
رؤیا چشمانش را گرد کرد و جلوی اجلال را گرفت:
_چی کار میکنی؟ زشته!
اجلال دست روی شانهام انداخت. هر دو خندیدیم. بالاخره شب را آنجا ماندم. هر چند تا خود صبح، خواب به چشمانم نیامد.
به محض اینکه اذان صبح را گفتند، لباس پوشیدم. اجلال با چشمان خواب آلود دست چرخاند:
_وین؟!
_میرم پیاده روی. بعدش نون میگیرم و یکم خرید میکنم ببرم خونه.
_الان خیلی زوده دیونه!
_اصلاً خواب به چشمم نمیاد. نمیدونم چرا انقده نگرانم! شاید یه چیزی نیاز داشته باشن روشون نشه بگن...
اجلال نتوانست مانعم شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
سلام صاحب الزمان ❤️
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
#امام_زمان(عج)
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆
♨️ بدانید خدا با ماست
رهبرانقلاب:
🔸 من به شما عرض بکنم «إِنَّ مَعِىَ رَبِّى»، بدانید خدا با ما است؛ اگر ما خودمان، انگیزهمان، ایمان و عزم راسخمان را حفظ کنیم، بر تمام این ترفندهای دشمنان فایق خواهیم شد ….
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇱🇧
📌آوارگان جنگی شیعه سوری در مرز لبنان و درخواست کمک از مراجع عظام تقلید
#غزه
#سوریه
#لبنان
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇵🇸
🔺شهروند فلسطینی:
🔹"جلوگیری از دسترسی کودکان به شیر خشک توسط اسرائیل یک جنایت تمام عیار است"
#غزه
#سوریه
#لبنان
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍩
کیا کیک انار خوردن دستا بالا ✋🏻
این کیک خیلی خوش بافت و اسفنجیه 😋 سس انار روش با کیک واقعا
مزه کیک رو بینظیر میکنه 😍😋
بدون فر پختم. میتونی با همزن دستی هم درست کنی
برا شب یلدا گزینه خوبیه پس حتما ذخیرش کن 🤝
🍎مواد لازم کیک انار
• ۴عدد تخممرغ
• آرد قنادی دو لیوان
• دو لیوان آب انار یکیش برا سس انار
• روغن مایع نصف لیوان
• شکر یک لیوان سرخالی
• وانیل نوک قاشق چ خ
• بکینگ پودر یک قاشق غ خ
🍎سس انار
یک لیوان آب انار با یک قاشق غ خ نشاسته ذرت و سه قاشق شکر هم بزنید و بزارید روی گاز مدام هم بزنید تا مثل فرنی بشه غلظتش 😋
میتونید بهش یک قطره رنگ خوراکی بزنید، میتونید نزنید
بعد پخت کیک، سس داغ بریزید روی کیک 😍😋
❣داخل توستر با دمای ۱۶۰ به مدت ۴۵ دقیقه
#کدبانوی_هنرمند
@delbarkade
𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘𔓘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍓
کیک یلدا بدون فر و همزن 😌💖
🥮مواد لازم:
• آرد ۲ پیمانه
• رنگ ژلهای قرمز
• روغن مایع ⅔ پ
• بیکینگ پودر ۱ ق چ
• رنگ ژلهای سبز
• شیر ½ پیمانه
• شکر ۱ پ
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥ @delbarkade
❤️🔥
✨ وقتی همسرتان چه مقصر باشد چه بیتقصیر، و از شما عذرخواهی میکند به خودتان مغرور نشوید.
✍🏻 وقتی همسرتان پا پیش میگذارد و به سمتتان می آید آن را دلیلی بر بهتر بودن خودتان ندانید.
•● شاید او فقط شهامتی در قلبش دارد که شما ندارید.《شاید او میداند که غرور بعضی وقت ها بزرگترین موقعیتهای خوشبختی را از آدم می گیرد اما شما هنوز ندانید...》
❥❥❥ @delbarkade
❤️🩹
وقتی عصبی میشه اینجوری بهش بگو😜👇
اخم نکن سلطان از اخمات میترسمااا🙈
(اینجوری بهش حس قدرت میدی و جذبه میدی)
ولی خیلی قشنگ دلشو میبری😜🙊
#دلبری_کلامی
❥❥❥ @delbarkade
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر14 #سفر پنجشنبه صبح دوباره موضوع لغو سفر را با مامان مطرح کردم. _حرفش رو نزنی ه
#داستان
#زادهی_مهر15
#آخرین_مکالمه
با وجود اینکه کلید داشتم، چند بار زنگ زدم. بالاخره مادر روزیتا در را باز کرد. تای روسریاش را روی شانهاش انداخت. با چشمان خواب آلود سلام کرد.
_صبح بخیر! نون گرم و صبحانه آوردم.
با لبخند نگاهش کردم:
_ببخشید دیگه! میدونم زود اومدم. خوب خوابیدین؟
در بین خمیازه، سرش را تکان داد:
_آره آره ممنون. شما ببخشید! زابراهتون کردیم ما...
_گفتم شاید از صبحانههای عربی خوشتون نیاد، یکم خرید کردم. الان یه چیزی درست میکنم.
سرم را بلند کردم و رو به او گفتم:
_روزیتا خانم بیدارن؟
چشمانش بین زمین و آسمان دو دو زد. دست به روسریاش برد. نگاه مبهمی به من کرد. بدون هیچ حرفی به اتاق برگشت. فکر کردم هنوز گیج خواب است. مشغول تدارک صبحانه شدم.
«آخه پسر میخوای بفرستیشون سر کار یا مدرسه که صبح به این زودی اومدی! تو این وضعیت صبونه هم میخوای بهشون بدی؟ چه گیری افتادن با من! برگردیم هر طوری شده باید راضیشون کنم عقد کنیم. بابا این چه وضعیه؟! آدم زن خودش هم نمیتونه بیدار کنه...»
ذهنم درگیر افکار مختلف بود. گوشم صدای خانم قندچی را میشنید:
_روزیتا... رُوزی... رُوز...
«چه باحال! منم گاهی اینجوری صداش میکنم...»
صدای باز و بسته شدن چندباره در اتاق آمد.
«خیلی خب تا رُوزی خانم دست و صورتش رو میشوره منم تخم مرغها رو اضاف کنم...»
با صدای مادر روزیتا برگشتم:
_آقا مهرزاد دستم به دامنت، روزیتا...
از فکر اینکه برای روزیتا اتفاقی افتاده باشد، تمام تنم لرزید.
_خبر ندارین ازش؟ با شما نیومده؟
این جملهاش را نتوانستم پردازش کنم. انتظار هر چیزی را داشتم به جز این:
_نیست...
روبرویش ایستادم. به دهانش زل زدم.
_رفته...
کلماتی که گفت در مغزم تکرار شد:
«نیست... نیست... رفته... رفته... وسایلش هم برده...»
روی زمین نشست. به سر و صورتش زد:
_خاک بر سرم شد! آقا مهرزاد... تو رو خدا کمکم کن...
نگاهی به او و نگاهی به اتاق و سرویس بهداشتی انداختم. منتظر بیرون آمدن روزیتا بودم. زبانم بند آمد. به طرف اتاق راه افتادم. در زدم. داخل رفتم. تخت و رختخواب پایین تخت خالی بود. چرخیدم. اتاق دوازده متری را با نگاه جستجو کردم. حتی در کمد دیواری را باز کردم.
«شاید داره شوخی میکنه!»
صدای ناله خانم قندچی قطع نمیشد. حرفهای او را باور نداشتم. حمام و سرویس بهداشتی را گشتم. به سالن برگشتم. مادر روزیتا خودش را زد:
_به عزات بشینم گیس بریده! چی کار کردی با من؟!...
از شلوغ کاری او ابروهایم در هم رفت. یک لیوان آب برایش آوردم:
_نکنین این کار رو... شاید رفته این دور و بر...
نگذاشت حرفم تمام شود:
_با چمدون؟!
تنها چیزی که باور داشتم را به زبان آوردم:
_طوری نیست الان میاد... اصلاً الان خودم میرم دنبالش!
آستین پیراهنم را چسبید:
_تو رو جدّت آقا مهرزاد حلالمون کن.
به چشمانش نگاه کردم. برای اولین بار، رنگ سبز چشمهای مادر روزیتا را دیدم. در نگاهش یک اطمینان بود:
_فکر نمیکردم نقشهاش این باشه... خدا ازش نگذره که این بلا رو سرمون آورد...
منظورش را نفهمیدم. از درون خالی شدم. پشت سر هم تکرار کرد:
_هاکان... هاکان خیر ندیده... همهاش تقصیر اونه. مغزش رو شستشو داده...
بیتوجه به حرفهای او تلفنم را درآوردم. شماره روزیتا را گرفتم. چند بار بوق خورد و قطع شد. دوباره گرفتم. این بار بعد از چند بوق جواب داد. نور امید به قلبم برگشت اما خیلی زود خاموش شد. صدای مردی جوان آمد:
_الو چی کار داری؟
به صفحه گوشی نگاه کردم. اسم روزیتا خانم روی صفحه بود.
_چته؟! حرف نمیزنی!
صدای پسر جوان در گوشم پیچید و از تک تک سلولهای مغزم رد شد. حس کردم در مغزم صدای زنگ میشنوم.
_شوکه شدی چاغال خان؟!
صدای خندهای دخترانه و آشنایی از آن طرف به گوشم خورد. به زور زبان وا کردم:
_بـِ بَخـ شید! گوشی رُو... زیتا خانمه؟
_زِکّی...
صدای پشت تلفن کمی ضعیف شد:
_یارو هنو داره دنبالت میگرده رُوزی... بیا خودت توجیهش کن...
_سلام...
_بَه... اینو... سلام دیگه چیه؟
_اِه خب چی بگم؟!
_بگو خداحافظ...
_اصلاً تو کاری نداشته باش!
_یعنی چی کار نداشته باش؟! این همه مدت کار نداشتم هر غلطی خواستی کردی...
_چی داری میگی هاکان؟! الان وقتِ...
بحثشان پشت گوشی تمامی نداشت. نفسم بالا نیامد. مادر روزیتا بلند شد و گوشی را از دستم قاپید.
_دختره احمق کجا گذاشتی رفتی؟! بابات بفهمه سکته میکنه. برادرات سرتو میذارن رو سینهات... چی میخواستی که این آقا مهرزاد نداشت؟! نجیب، پولدار، مهربون، خانوادهدار... هاکان خدا ذلیلت کنه که...
حس تهی شدن داشتم. قلبم خالی بود از هر حسی. ذهنم خالی بود از هر فکری... روی مبل پشت سرم نشستم. به یک نقطه خیره شدم. خاطره آخرین مکالمهام با فیروزه از مغزم عبور کرد.
مادر روزیتا با گریه برایم آب آورد:
_آقا مهرزاد خوبی؟ بمیرم برات... آقا مهرزاد...