فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍓
کیک یلدا بدون فر و همزن 😌💖
🥮مواد لازم:
• آرد ۲ پیمانه
• رنگ ژلهای قرمز
• روغن مایع ⅔ پ
• بیکینگ پودر ۱ ق چ
• رنگ ژلهای سبز
• شیر ½ پیمانه
• شکر ۱ پ
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥ @delbarkade
❤️🔥
✨ وقتی همسرتان چه مقصر باشد چه بیتقصیر، و از شما عذرخواهی میکند به خودتان مغرور نشوید.
✍🏻 وقتی همسرتان پا پیش میگذارد و به سمتتان می آید آن را دلیلی بر بهتر بودن خودتان ندانید.
•● شاید او فقط شهامتی در قلبش دارد که شما ندارید.《شاید او میداند که غرور بعضی وقت ها بزرگترین موقعیتهای خوشبختی را از آدم می گیرد اما شما هنوز ندانید...》
❥❥❥ @delbarkade
❤️🩹
وقتی عصبی میشه اینجوری بهش بگو😜👇
اخم نکن سلطان از اخمات میترسمااا🙈
(اینجوری بهش حس قدرت میدی و جذبه میدی)
ولی خیلی قشنگ دلشو میبری😜🙊
#دلبری_کلامی
❥❥❥ @delbarkade
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر14 #سفر پنجشنبه صبح دوباره موضوع لغو سفر را با مامان مطرح کردم. _حرفش رو نزنی ه
#داستان
#زادهی_مهر15
#آخرین_مکالمه
با وجود اینکه کلید داشتم، چند بار زنگ زدم. بالاخره مادر روزیتا در را باز کرد. تای روسریاش را روی شانهاش انداخت. با چشمان خواب آلود سلام کرد.
_صبح بخیر! نون گرم و صبحانه آوردم.
با لبخند نگاهش کردم:
_ببخشید دیگه! میدونم زود اومدم. خوب خوابیدین؟
در بین خمیازه، سرش را تکان داد:
_آره آره ممنون. شما ببخشید! زابراهتون کردیم ما...
_گفتم شاید از صبحانههای عربی خوشتون نیاد، یکم خرید کردم. الان یه چیزی درست میکنم.
سرم را بلند کردم و رو به او گفتم:
_روزیتا خانم بیدارن؟
چشمانش بین زمین و آسمان دو دو زد. دست به روسریاش برد. نگاه مبهمی به من کرد. بدون هیچ حرفی به اتاق برگشت. فکر کردم هنوز گیج خواب است. مشغول تدارک صبحانه شدم.
«آخه پسر میخوای بفرستیشون سر کار یا مدرسه که صبح به این زودی اومدی! تو این وضعیت صبونه هم میخوای بهشون بدی؟ چه گیری افتادن با من! برگردیم هر طوری شده باید راضیشون کنم عقد کنیم. بابا این چه وضعیه؟! آدم زن خودش هم نمیتونه بیدار کنه...»
ذهنم درگیر افکار مختلف بود. گوشم صدای خانم قندچی را میشنید:
_روزیتا... رُوزی... رُوز...
«چه باحال! منم گاهی اینجوری صداش میکنم...»
صدای باز و بسته شدن چندباره در اتاق آمد.
«خیلی خب تا رُوزی خانم دست و صورتش رو میشوره منم تخم مرغها رو اضاف کنم...»
با صدای مادر روزیتا برگشتم:
_آقا مهرزاد دستم به دامنت، روزیتا...
از فکر اینکه برای روزیتا اتفاقی افتاده باشد، تمام تنم لرزید.
_خبر ندارین ازش؟ با شما نیومده؟
این جملهاش را نتوانستم پردازش کنم. انتظار هر چیزی را داشتم به جز این:
_نیست...
روبرویش ایستادم. به دهانش زل زدم.
_رفته...
کلماتی که گفت در مغزم تکرار شد:
«نیست... نیست... رفته... رفته... وسایلش هم برده...»
روی زمین نشست. به سر و صورتش زد:
_خاک بر سرم شد! آقا مهرزاد... تو رو خدا کمکم کن...
نگاهی به او و نگاهی به اتاق و سرویس بهداشتی انداختم. منتظر بیرون آمدن روزیتا بودم. زبانم بند آمد. به طرف اتاق راه افتادم. در زدم. داخل رفتم. تخت و رختخواب پایین تخت خالی بود. چرخیدم. اتاق دوازده متری را با نگاه جستجو کردم. حتی در کمد دیواری را باز کردم.
«شاید داره شوخی میکنه!»
صدای ناله خانم قندچی قطع نمیشد. حرفهای او را باور نداشتم. حمام و سرویس بهداشتی را گشتم. به سالن برگشتم. مادر روزیتا خودش را زد:
_به عزات بشینم گیس بریده! چی کار کردی با من؟!...
از شلوغ کاری او ابروهایم در هم رفت. یک لیوان آب برایش آوردم:
_نکنین این کار رو... شاید رفته این دور و بر...
نگذاشت حرفم تمام شود:
_با چمدون؟!
تنها چیزی که باور داشتم را به زبان آوردم:
_طوری نیست الان میاد... اصلاً الان خودم میرم دنبالش!
آستین پیراهنم را چسبید:
_تو رو جدّت آقا مهرزاد حلالمون کن.
به چشمانش نگاه کردم. برای اولین بار، رنگ سبز چشمهای مادر روزیتا را دیدم. در نگاهش یک اطمینان بود:
_فکر نمیکردم نقشهاش این باشه... خدا ازش نگذره که این بلا رو سرمون آورد...
منظورش را نفهمیدم. از درون خالی شدم. پشت سر هم تکرار کرد:
_هاکان... هاکان خیر ندیده... همهاش تقصیر اونه. مغزش رو شستشو داده...
بیتوجه به حرفهای او تلفنم را درآوردم. شماره روزیتا را گرفتم. چند بار بوق خورد و قطع شد. دوباره گرفتم. این بار بعد از چند بوق جواب داد. نور امید به قلبم برگشت اما خیلی زود خاموش شد. صدای مردی جوان آمد:
_الو چی کار داری؟
به صفحه گوشی نگاه کردم. اسم روزیتا خانم روی صفحه بود.
_چته؟! حرف نمیزنی!
صدای پسر جوان در گوشم پیچید و از تک تک سلولهای مغزم رد شد. حس کردم در مغزم صدای زنگ میشنوم.
_شوکه شدی چاغال خان؟!
صدای خندهای دخترانه و آشنایی از آن طرف به گوشم خورد. به زور زبان وا کردم:
_بـِ بَخـ شید! گوشی رُو... زیتا خانمه؟
_زِکّی...
صدای پشت تلفن کمی ضعیف شد:
_یارو هنو داره دنبالت میگرده رُوزی... بیا خودت توجیهش کن...
_سلام...
_بَه... اینو... سلام دیگه چیه؟
_اِه خب چی بگم؟!
_بگو خداحافظ...
_اصلاً تو کاری نداشته باش!
_یعنی چی کار نداشته باش؟! این همه مدت کار نداشتم هر غلطی خواستی کردی...
_چی داری میگی هاکان؟! الان وقتِ...
بحثشان پشت گوشی تمامی نداشت. نفسم بالا نیامد. مادر روزیتا بلند شد و گوشی را از دستم قاپید.
_دختره احمق کجا گذاشتی رفتی؟! بابات بفهمه سکته میکنه. برادرات سرتو میذارن رو سینهات... چی میخواستی که این آقا مهرزاد نداشت؟! نجیب، پولدار، مهربون، خانوادهدار... هاکان خدا ذلیلت کنه که...
حس تهی شدن داشتم. قلبم خالی بود از هر حسی. ذهنم خالی بود از هر فکری... روی مبل پشت سرم نشستم. به یک نقطه خیره شدم. خاطره آخرین مکالمهام با فیروزه از مغزم عبور کرد.
مادر روزیتا با گریه برایم آب آورد:
_آقا مهرزاد خوبی؟ بمیرم برات... آقا مهرزاد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
🏡 این خانه در انتظار
مهدی زهراست....
#امام_زمان
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣
۲۳ آذرماه❤️🩹
تولدت در آسمانها مبارک...
#شهید_رئیسی
#شهید_جمهور
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥
▪️رهبر انقلاب:
امیرالمؤمنین فرمود: ملّتی که در خانهی خودش درگیر با دشمن بشود ذلیل میشود؛ نگذارید به خانهی شما برسد.
❤️ لذا نیروهای ما رفتند، سرداران برجستهی ما رفتند، شهید عزیز ما سلیمانی و یارانش و همکارانش رفتند،
🔹️ جوانهای خود آنها را، هم در عراق، هم در سوریه ــ اوّل در عراق، بعد در سوریه ــ سازماندهی کردند، مسلّح کردند،
🔹️ایستادند در مقابل داعش، کمر داعش را شکستند و توانستند غلبه پیدا کنند.
#سوریه
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥
❣ پنجرۀ متفاوتی از درخواست یک دختر خانم از رهبر انقلاب برای گرفتن انگشتر 😍
#سوریه
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴
کیک گلدون گل و پر از مهر و محبت تقدیم تمام مادرهای دنیا 😌💖
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪣
🧹اینو باس برا همسرم نصب کنم که جارو کنه 😂😂
#طنز
❥❥❥ @delbarkade
هدایت شده از محصولات ارگانیک جواهر💎
🍎مکمل چاق کننده جواهر
💥💪 افزایش اشتها، تقویت کننده معده و بدن
⚖وزن: 500 گرم
🔹یک بسته برای مصرف یک دوره ۴۰ روزه میباشد.
در یک دوره مصرف، شاهد افزایش وزن بین ۳ تا ۷ کیلو خواهید بود.
✅قابل استفاده برای تمام طبایع میباشد.
🍱ترکیبات:
سویق گندم، سویق سنجد، جنسینگ، زنجبیل ، جوانه گندم و...
🍜روش مصرف:
دو وعده در روز ۲۰ تا ۳۰ دقیقه قبل از غذا(ناهار و شام) یک قاشق غذاخوری سرخالی با نصف لیوان آب مخلوط و مصرف شود.
⛔️منع مصرف: در صورت داشتن هرگونه بیماری زمینه ای ابتدا با مشاور صحبت شود، با شیر مخلوط نشود، بارداری، شیردهی (با نظر مشاور) ، کودکان زیر ۱۲ سال
✅مصرف این مکمل حتی در بلند مدت هیچ گونه عارضه ای ندارد(ابتدای مصرف "خواب آلودگی" دارد، که برای وزن گیری مفید و لازم هست)
🌟قیمت: ۳۸۰ هزار تومان
آیدی سفارش:
🆔 @AdForosh
https://eitaa.com/joinchat/2936471677C3a036c4fdb
═════᪥᪥᪥════
#مکمل
دلبرکده
🍎مکمل چاق کننده جواهر 💥💪 افزایش اشتها، تقویت کننده معده و بدن ⚖وزن: 500 گرم 🔹یک بسته برای مصرف
.
👱🏻♀ اگر فکر میکنید برای جذابتر شدن نیاز به افزایش وزن دارین...
⤴️ از این مکمل چاقکننده غافل نشین ...
🌸رضایت مشتریان رو از توی کانال بخونید تا اطمینان لازم بدست بیاد...
.
🌺
در اختلاف خانوادگی شجاع باش
و از همسرت معذرتخواهی کن 🙏
‼️زندگی زناشـــــویی میدان جنگ نیست
میدان عـــــشق است و شادی❣
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥
👆کلیپ آموزشی
📃 ۶ نکته که از زوجهای خوشبخت یاد میگیریم ...
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤
• مرد مرداست پسرت
• مرهم درداست پسرت
#وفات_حضرت_ام_البنین
#ام_البنین
❥❥❥ @delbarkade
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر15 #آخرین_مکالمه با وجود اینکه کلید داشتم، چند بار زنگ زدم. بالاخره مادر روزیتا
#داستان
#زادهی_مهر16
#تُهی
نفهمیدم کی و چطور اجلال همراه رؤیا آمد. مادر روزیتا ماجرا را اینطور تعریف کرد:
*
روزیتا از دوران دبیرستان با این پسره آشنا شد. سوم دبیرستان را خواند. پایش را در یک کفش کرد که:
_من که دانشگاه نمیخوام برم، پیش دانشگاهی هم نمیخونم.
_خب شاید یه روز هوس کردی بری دانشگاه الان مدرکش رو بگیری بهتره.
_نخیر هوس نمیکنم. میخوام برم کلاس زبان. این درسها به درد من نمیخوره.
علیرضا پول ثبت نامش را داد و رفت آموزشگاه. بعد از چند ماه یک نفر زنگ زد:
_برا امر خیر مزاحم میشم...
همان جلسه اول پسرشان هم آوردند. سر و وضعشان به ما نمیخورد. مادر پسره مثل دخترهای امروزی مانتوی کوتاه و شلوار چسبان پوشیده بود. فوکل رنگ شدهاش را زیر روسری پوف داده بود. مثل عروسها آرایش غلیظی کرده بود. ادعایشان سر به فلک میکشید:
_دیگه جوونهای این دوره زمونه با زمان ما فرق دارن. خودشون باید انتخاب کنن. من بچههام رو امروزی بار آوردم. شوهرم بلانسبت شما خیلی اُمل و قدیمی بود. ازش جدا شدم...
من و آقای قندچی مخالف بودیم. اما با برادرهای روزیتا در میان گذاشتیم. هر چه به روزیتا گفتم تا وقتی جواب مثبت ندادهایم با این پسر نرو و بیا، به گوشش نرفت که نرفت.
_مهم منم که میخوامش.
_این چه طرز حرف زدنه چشم سفید؟!
صورتش را از من گرفت. پشت کفشش را بالا آورد و رفت.
محمدرضا و علیرضا هیچ نقطه مثبتی در هاکان ندیدند.
_یه دیپلم فکستنی داره علاف و آویزونه.
_چشمهاش خیلی میچرخه...
_کلاً قرتیه.
_دستش تو جیب ننه، باباشه.
_سیگار ندیدم دستش اما بهش اعتباری هم نیست...
یکی محمدرضا گفت و یکی علیرضا اما کو گوش شنوا. در تنهایی به من گفت:
_به کسی ربطی نداره. من فقط هاکان رو میخوام.
یک سال تمام دعوا و بگو مگو داشتیم. تصمیم گرفتم ببرمش مشهد بلکه عقلش سر جایش بیاید. مادر مهرزاد و ما در یک کاروان بودیم. هم اتاقی شدیم و آنجا باب آشناییمان باز شد. روزیتا کمتر از هاکان حرف زد. کم کم با رفت و آمدهای شریفه خانم، حس کردم توجهش به روزیتا جلب شده. یه روز به روزیتا گفتم:
_خاک بر سرت نکنن! گوش کن ببین چی میگم این شریفه خانم یه پسر مجرد داره که دبی شرکت داره. مطمئنم ازت خوشش اومده. مراقب رفتارت باش این پسره هم فراموش کن.
رویش را برگرداند و هیچ نگفت. مهرزاد به دیدن قندچی آمد. روزیتا توجهش به او جلب شد. بیشتر از مهرزاد حرف زد و پرسید. فکر کردم حتماً با هاکان سرش به سنگ خورده و متوجه اشتباهش شده! بعد از خواستگاری مهرزاد، وقتی گفت:
_رفت و آمدمون باید خانوادگی باشه.
فکر کردم امام رضا دخترم را سر عقل آورده. اما رفت و آمدهای مشکوک داشت. یه روز موقع حرف زدن با گوشی سراغش رفتم. متوجه منظورم شد. روی صفحه گوشی اسم دوستش دنیا را نشانم داد.
_ببین مامان من دیگه با اون هاکان دربدر نیستم. اصلا لیاقت منو نداشت! خیالت راحت. اگر هم در مورد آقا مهرزاد دارم سختگیری میکنم به خاطر اینه که اشتباه قبلم رو تکرار نکنم.
لبخند زدم و پیشانیاش را بوسیدم. دیگر پیگیر رفت و آمدها و تلفنهایش نشدم. رابطهاش که با آقا مهرزاد بیشتر شد، باورش کردم.
*
خانم قندچی باز زیر گریه زد:
_هیچ وقت فکر نکردم که همه این کارها نقشهاش برای فرار با هاکان باشه.
در بین گریه گفت:
_آقا مهرزاد نباید اون یه میلیون رو بهش میدادی...
ابروهایم درهم رفت. تازه فهمیدم پولی که برای بستری پدرش از من گرفت، برای فرارش بوده. دیگر نگفتم که یک سرویس طلا و دو تا کارتهای اعتباری را از کیفم برداشته است.
اجلال کنارم نشست:
_باید بریم پیش پلیس.
دست روی پایم گذاشت:
_چیز دیگهای هم ازت برده؟
هیچ چیز برایم مهم نبود. خیره به یک گوشه نگاه کردم. تُهی بودم از هر خواستهای. اجلال شانهام را تکان داد:
_مهرزاد با توام... حالت خوبه؟
بلند شدم و به اتاقم رفتم. بوی عطر روزیتا همه اتاق را پر کرده بود. پنجره را باز کردم. روی تخت نشستم. یاد لحظههایی که من به او دل میبستم و او به ریشم خندیده بود، به سلولهای عصبی مغزم فشار آورد. سوتی ممتد در سرم حس کردم. دست روی شقیقههایم گذاشتم. فشار دادم. بیفایده بود. با فریاد بالش روی تخت را پرت کردم. به رختخوابهای روی زمین لگد زدم. اجلال خودش را رساند. سرش فریاد کشیدم:
_برو بیرون. همهتون برید بیرون. نمیخوام هیچکس رو ببینم.
سه روز از خانه بیرون نرفتم. اجلال و رؤیا به بهانه غذا سراغم آمدند. هیچ نخوردم. کارم به بیمارستان کشید. اجلال کنار تختم نشست:
_الکی خودتو عذاب میدی. این دختره اگه ارزش داشت قدر تو رو میدونست. به پلیس گزارشش رو دادم...
چشمانم را بستم و ساعدم را روی صورتم گذاشتم. اجلال ول کن نبود:
_مشخصات پسره هم مادرش داد. دیروز براش بلیط برگشت گرفتم. تا توی هواپیما هم گریه کرده. تو هم با خودت این کار رو نکن. گور باباش نه بابای بدبختش چه گناهی...
_بس میکنی یا نه؟!