🌺
در اختلاف خانوادگی شجاع باش
و از همسرت معذرتخواهی کن 🙏
‼️زندگی زناشـــــویی میدان جنگ نیست
میدان عـــــشق است و شادی❣
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥
👆کلیپ آموزشی
📃 ۶ نکته که از زوجهای خوشبخت یاد میگیریم ...
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤
• مرد مرداست پسرت
• مرهم درداست پسرت
#وفات_حضرت_ام_البنین
#ام_البنین
❥❥❥ @delbarkade
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر15 #آخرین_مکالمه با وجود اینکه کلید داشتم، چند بار زنگ زدم. بالاخره مادر روزیتا
#داستان
#زادهی_مهر16
#تُهی
نفهمیدم کی و چطور اجلال همراه رؤیا آمد. مادر روزیتا ماجرا را اینطور تعریف کرد:
*
روزیتا از دوران دبیرستان با این پسره آشنا شد. سوم دبیرستان را خواند. پایش را در یک کفش کرد که:
_من که دانشگاه نمیخوام برم، پیش دانشگاهی هم نمیخونم.
_خب شاید یه روز هوس کردی بری دانشگاه الان مدرکش رو بگیری بهتره.
_نخیر هوس نمیکنم. میخوام برم کلاس زبان. این درسها به درد من نمیخوره.
علیرضا پول ثبت نامش را داد و رفت آموزشگاه. بعد از چند ماه یک نفر زنگ زد:
_برا امر خیر مزاحم میشم...
همان جلسه اول پسرشان هم آوردند. سر و وضعشان به ما نمیخورد. مادر پسره مثل دخترهای امروزی مانتوی کوتاه و شلوار چسبان پوشیده بود. فوکل رنگ شدهاش را زیر روسری پوف داده بود. مثل عروسها آرایش غلیظی کرده بود. ادعایشان سر به فلک میکشید:
_دیگه جوونهای این دوره زمونه با زمان ما فرق دارن. خودشون باید انتخاب کنن. من بچههام رو امروزی بار آوردم. شوهرم بلانسبت شما خیلی اُمل و قدیمی بود. ازش جدا شدم...
من و آقای قندچی مخالف بودیم. اما با برادرهای روزیتا در میان گذاشتیم. هر چه به روزیتا گفتم تا وقتی جواب مثبت ندادهایم با این پسر نرو و بیا، به گوشش نرفت که نرفت.
_مهم منم که میخوامش.
_این چه طرز حرف زدنه چشم سفید؟!
صورتش را از من گرفت. پشت کفشش را بالا آورد و رفت.
محمدرضا و علیرضا هیچ نقطه مثبتی در هاکان ندیدند.
_یه دیپلم فکستنی داره علاف و آویزونه.
_چشمهاش خیلی میچرخه...
_کلاً قرتیه.
_دستش تو جیب ننه، باباشه.
_سیگار ندیدم دستش اما بهش اعتباری هم نیست...
یکی محمدرضا گفت و یکی علیرضا اما کو گوش شنوا. در تنهایی به من گفت:
_به کسی ربطی نداره. من فقط هاکان رو میخوام.
یک سال تمام دعوا و بگو مگو داشتیم. تصمیم گرفتم ببرمش مشهد بلکه عقلش سر جایش بیاید. مادر مهرزاد و ما در یک کاروان بودیم. هم اتاقی شدیم و آنجا باب آشناییمان باز شد. روزیتا کمتر از هاکان حرف زد. کم کم با رفت و آمدهای شریفه خانم، حس کردم توجهش به روزیتا جلب شده. یه روز به روزیتا گفتم:
_خاک بر سرت نکنن! گوش کن ببین چی میگم این شریفه خانم یه پسر مجرد داره که دبی شرکت داره. مطمئنم ازت خوشش اومده. مراقب رفتارت باش این پسره هم فراموش کن.
رویش را برگرداند و هیچ نگفت. مهرزاد به دیدن قندچی آمد. روزیتا توجهش به او جلب شد. بیشتر از مهرزاد حرف زد و پرسید. فکر کردم حتماً با هاکان سرش به سنگ خورده و متوجه اشتباهش شده! بعد از خواستگاری مهرزاد، وقتی گفت:
_رفت و آمدمون باید خانوادگی باشه.
فکر کردم امام رضا دخترم را سر عقل آورده. اما رفت و آمدهای مشکوک داشت. یه روز موقع حرف زدن با گوشی سراغش رفتم. متوجه منظورم شد. روی صفحه گوشی اسم دوستش دنیا را نشانم داد.
_ببین مامان من دیگه با اون هاکان دربدر نیستم. اصلا لیاقت منو نداشت! خیالت راحت. اگر هم در مورد آقا مهرزاد دارم سختگیری میکنم به خاطر اینه که اشتباه قبلم رو تکرار نکنم.
لبخند زدم و پیشانیاش را بوسیدم. دیگر پیگیر رفت و آمدها و تلفنهایش نشدم. رابطهاش که با آقا مهرزاد بیشتر شد، باورش کردم.
*
خانم قندچی باز زیر گریه زد:
_هیچ وقت فکر نکردم که همه این کارها نقشهاش برای فرار با هاکان باشه.
در بین گریه گفت:
_آقا مهرزاد نباید اون یه میلیون رو بهش میدادی...
ابروهایم درهم رفت. تازه فهمیدم پولی که برای بستری پدرش از من گرفت، برای فرارش بوده. دیگر نگفتم که یک سرویس طلا و دو تا کارتهای اعتباری را از کیفم برداشته است.
اجلال کنارم نشست:
_باید بریم پیش پلیس.
دست روی پایم گذاشت:
_چیز دیگهای هم ازت برده؟
هیچ چیز برایم مهم نبود. خیره به یک گوشه نگاه کردم. تُهی بودم از هر خواستهای. اجلال شانهام را تکان داد:
_مهرزاد با توام... حالت خوبه؟
بلند شدم و به اتاقم رفتم. بوی عطر روزیتا همه اتاق را پر کرده بود. پنجره را باز کردم. روی تخت نشستم. یاد لحظههایی که من به او دل میبستم و او به ریشم خندیده بود، به سلولهای عصبی مغزم فشار آورد. سوتی ممتد در سرم حس کردم. دست روی شقیقههایم گذاشتم. فشار دادم. بیفایده بود. با فریاد بالش روی تخت را پرت کردم. به رختخوابهای روی زمین لگد زدم. اجلال خودش را رساند. سرش فریاد کشیدم:
_برو بیرون. همهتون برید بیرون. نمیخوام هیچکس رو ببینم.
سه روز از خانه بیرون نرفتم. اجلال و رؤیا به بهانه غذا سراغم آمدند. هیچ نخوردم. کارم به بیمارستان کشید. اجلال کنار تختم نشست:
_الکی خودتو عذاب میدی. این دختره اگه ارزش داشت قدر تو رو میدونست. به پلیس گزارشش رو دادم...
چشمانم را بستم و ساعدم را روی صورتم گذاشتم. اجلال ول کن نبود:
_مشخصات پسره هم مادرش داد. دیروز براش بلیط برگشت گرفتم. تا توی هواپیما هم گریه کرده. تو هم با خودت این کار رو نکن. گور باباش نه بابای بدبختش چه گناهی...
_بس میکنی یا نه؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤
° یا امالقمر
° دست خالی
° ز در خانهی لطفش نروم
° دادن حاجت من
° عادت امالقمر است
#وفات_حضرت_ام_البنین
#ام_البنین
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥺
▪️میشه برامون دعا کنی ما هم بشیم علمدار مهدی(عج) فاطمه(س) ...
#وفات_حضرت_ام_البنین
#ام_البنین
❥❥❥ @delbarkade
🖤
🩸بانویی که در شب عروسیاش تا صبح، مشغول پرستاری از امامحسن و امامحسین علیهماالسلام شد...
▪️در نقلی آمده است:
شب عروسی حضرت امالبنین عليهاالسلام بود که وارد خانه امیرالمؤمنین علیهالسـلام شد؛ در همان شب نیز امام حسن و امام حسین علیهماالسلام مقداری کسالت داشتند.
🥀 آن بانوی مکرمه در آن شب تا سحر از حسنین علیهماالسلام پرستاری نمود و مشغول خدمتگذاری به ایشان شد و خطاب به امیرالمومنین علی علیهالسـلام فرمود:
📋 إنّي لَن أَشعَرَ بِفَرحَةِ الزّواجِ إلّا بعدَ شِفاءِ أبنيَّ الحسنِ والحسين عليهمالسلام
▪️من خوشحالی و فرَح ازدواج را احساس نمیکنم مگر بعد از بهبودی و شفای دو فرزندم حسن و حسین علیهماالسلام.
📚العباس علیهالسلام رجل العقيدة والجهاد،ص۳۴
📚المجالس
#وفات_حضرت_ام_البنین
#ام_البنین
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویژه ریحانه
🖤چه نام مرثیهواریست مادر پسران
⚪ بهمناسبت وفات حضرت امالبنین علیهاالسلام و روز تکریم مادران و همسران شهدا
✏️ «خدای متعال در مورد افراد صابر میفرماید: اُولٰئِکَ عَلَیهِم صَلَواتٌ مِن رَبِّهِم وَ رَحمَة؛ شما بر پیامبر و آل پیامبر صلوات فرستادید، خدا برای شما صلوات میفرستد... یا یک آیهی دیگر میفرماید: لَن تَنالُوا البِرَّ حَتّىٰ تُنفِقوا مِمّا تُحِبّون؛ کسی به اوج نیکی نمیرسد مگر آن وقتی که آنچه را دوست دارد در راه خدا بدهد. انسان از فرزند خودش چه چیزی را بیشتر دوست دارد؟ اینها این را در راه خدا دادند.»
بیانات رهبر انقلاب در دیدار خانوادههای شهدا ۱۴۰۲/۰۴/۰۴
#وفات_حضرت_ام_البنین
#ام_البنین
@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
📌 از مجروحیت آقا مصطفی خوشحال شدم...
🎬 برشی از برنامه نیمه پنهان ماه
#ام_البنین
#وفات_حضرت_ام_البنین
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤
🎥همسر شهید لبنانی: ما در لبنان از زنان ایرانی یاد گرفتیم چگونه کنار حق بایستیم
به برکت این زنان که در کنار امام خمینی (ره) ایستادند و شهید تقدیم کردند چیزی به اسم جمهوری اسلامی داریم.
#وفات_حضرت_ام_البنین
#ام_البنین
❥❥❥ @delbarkade
❤️
❣مشورت به جای دستور
💐 خانمها دقت کنید یکی از قالب های کلامی که برای مردان خوشایند نیست و اقتدار او را خدشهدار میکند دستوری و تحکّمی حرف زدن است.
💐بهترین کار این است جملات امری یا دستوری خود را به مشورت و نظرخواهی تبدیل کنید.
🌷مثلاً بهجای اینکه به مردتان بگویید: "کمد رو بذار این طرف اتاق!" بگویید: نظرت چیه کمد رو بذاریم اینجا؟ کلمهی نظرت چیه و امثال آن را فراموش نکنید...
#مهارتهای_گفتگو_با_همسر
❥❥❥ @delbarkade
💕
ی بارم وقتی همسرتون مشغول کاریه یا مثلا خیلی باعجله داره صداتون میزنه و مثلا میگه رویاا رویااا ...
برگردید و با لبخند و آرامش بگید👇
جااااااانم، عزییییییزم♥
اگه یادش نرفت میخواست چی بگه😜
#ایده_دلبـری
❥❥❥ @delbarkade
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر16 #تُهی نفهمیدم کی و چطور اجلال همراه رؤیا آمد. مادر روزیتا ماجرا را اینطور تع
#داستان
#زادهی_مهر17
#بیقید_و_بند
قرار بود یک قرارداد نان و آبدار برای واردات پسته انجام دهیم. طرف ایرانی قیمت خوبی داده بود. توانستیم با قیمتمان این طرف را راضی کنیم برای معامله. یک جشن دو نفره با اجلال گرفتیم. به رستوران درجه یکی دعوتش کردم.
_هَله اینجا رو از کجا پیدا کردی شیطون؟!
خانم پیشخدمت لیست غذا را با عشوه جلوی اجلال گذاشت. رنگش سرخ شد. نگاهی به من انداخت و نگاهی به لیست کرد. چشمانش از حدقه بیرون زد. به پیشخدمت گفت:
_شما بفرمایید. وقتی انتخاب کردیم صداتون میکنیم.
سینهاش را جلو آورد. با اخم به من نگاه کرد:
_هان خیره... به لیست بیقیدیهات دخترای رنگارنگ و گوشت خوک هم اضافه شده؟!
با اخم جوابش را به فارسی دادم:
_زر الکی نزن! چی کار به این چیزا داری؟
دستش را طبق عادت در هوا چرخاند. او هم به فارسی ادامه داد:
_چی کار داری؟ چی کار داری؟ اَلعان بیشتر از یک سال هی میگی چی کار داری! من برادر تو نداری اصلاً ابداً!
از جایش بلند شد. جلویش ایستادم:
_خیلی خب حالا... من که نگفتم گوشت خوک بخور. یه چلو گوشت خوشمزه داره خوشت میاد.
دستش را ول کردم:
_حالا یه بار هم ما حالمون خوبه تو بیا بزن تو حال ما...
کوتاه آمد. هنوز سفارشمان نیامده بود که گروه موسیقی روی سن آمد. دخترهایی با لباسهای نامناسب و یک خوانندهی زن شروع کردند به زدن و خواندن و رقصیدن. اجلال نگاه چپی به من کرد. خندیدم:
_باور کن در جریان نیستم. احتمالاً فهمیدن ما جشن گرفتیم غافلگیرمون کردن...
پیشخدمت با لبخند غذا را آورد. یکدفعه اجلال رو به او پرسید:
_گوشت چیه؟
دختر انتظارش را نداشت اما با قر و فر جواب داد:
_اِم... گوساله اعلی.
سؤال بعدی اجلال من را غافلگیر کرد:
_ذبح حلال؟
به لبهای قرمز دختر زل زدم. مکثی کرد:
_آ... اجازه بدین باید بپرسم...
اجلال به من نگاه کرد. سرش را تکان داد:
_چشم مادرت روشن.
_خیلی خب شلوغش نکن رفت بپرسه دیگه.
بلند شد. در شلوغی صدای موسیقی دم گوشم گفت:
_فرقی نداره چه جوابی میده این غذا برا من شبهه داره.
چند روز بعد، شرکت طرف قرارداد، اولین بار پسته را تحویل گرفت. شیخ اُسامه از بسته بندی و کیفیت کار رضایت داشت. علاوه بر مبلغ قرارداد هدیهای برای ما گذاشت:
_من از بالا سر شما سود خوبی کردم. اینم برای اینکه شما راضی باشین.
داخل دفتر سر این مبلغ هدیه با اجلال بحثمان شد:
_من میگم اینو بذاریم رو سهم فقرا.
_نه مهرزاد بذار تقسیم کنیم برا کارگرها.
_کارگرها پاداش خوبی گرفتن اینو بذار اون ور خرج کنیم.
اجلال نگاه عاقل اندر سفیهی کرد:
_خداروشکر این یه مورد رو هنوز بهش پایبندی!
نگاه تندی به او کردم:
_چته تو؟! چند وقته باز شروع کردی. کس دیگهای نیست بهش گیر بدی؟
کاغذ و خودکار را روی میز انداختم:
_بیا این تو، اینم خُدای مهربونت. هر کاری دوست داری بکن.
به دنبالم آمد. کنار در جلویم ایستاد:
_خیلی خب خودتو لوس نکن. من میگم تو که داری کار خیر انجام میدی، دیگه این قهر کردنت با خدا چه معنی داره؟
از گوشه چشم نگاهش کردم. خواستم برای بار آخر جوابش را بدهم:
_من برا خدا انجام نمیدم. اون که به پول من نیاز نداره. برا اون بدبختهایی که به این پول نیاز دارن، انجام میدم.
_آفرین! پس خودت هم قبول داری که خدا به پول ما و کارهای خیر و خوب ما نیاز نداره؟!
شانههایش را بالا برد:
_خدا که منتظر نماز و روزه ما نیست که یه چیزی گیرش بیاد...
صبرم تمام شد:
_نخیر. ولی انگار از دیدن بدبختی ما چیزی گیرش میاد.
_استغفرالله...
_استغفرالله نداره... نگاه کن هر کی بیخداتره زندگیش هم بهتره. بدیختترین آدمهای دنیا مسلمونان. از اونا بدبختتر شیعیان. خودِ من، اونوقتی که نماز ساعتی بودم چه عذابهایی که نکشیدم. الان که بیخیال شدم...
وسط حرفم پرید:
_چی؟! الان خوبی؟ نامرد نباش دیگه... یادت رفته وقتی قرار گذاشتیم نمازهامون رو اول وقت بخونیم، گره شرکت باز شد؟ اصلاً تو خودت گفتی!
_من بیخود گفتم. الان حرفم رو پس میگیرم. اگه برا خدا مهم بودم جواب اون خوب بودنها رو باید میگرفتم.
_الانم اگر اینجایی به خاطر جواب خوبیهاته. وگرنه باید گیر یه دختر بیقید و بند میافتادی و هر روز جنگ اعصاب داشتی. تو اینو میخواستی؟!
_آره تو راست میگی. به خاطر خوبیهام از سه سالگی یتیم شدم و مثل بدبختها خودمو تو غربت کشیدم بالا.
صدایم را بالا بردم:
_این خدا کجا بود وقتی من این همه سختی کشیدم؟! همیشه با این حرفها گول خوردیم و روی بدبختیهامون مهر امتحان الهی زدن... من که فکر نمیکنم خدا و قیامت و بهشت و جهنمی وجود داشته باشه... همهاش برای اینه ما رو بشونن سر جامون و تو سرمون بزنن.
جلو رفتم. اجلال را کنار زدم:
_تو هم گول این حرفها رو نخور. تا زوده از زندگیت لذت ببر.
این را گفتم و از شرکت بیرون زدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁
🍂 اگر روزی
به کسی محبت کردید ...
باور داشته باشید
هرگز نخواهد
توانست از یاد ببرد
#محبت ماندگارترین اثر هنری
یک انسان است
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥
🎬 اصلیترین نقش یک زن
#رهبر_انقلاب
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠
ترکیب لبو با انار بهشتی و نابه 🥺🍇
مواد لازم:
• هویج
• جعفری خرد شده
• نمک و آب لیمو ترش تازه
• کلم سفید، کلم بنفش
• گردو اختیاری
• انار دون شده
• لبو پخته
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥ @delbarkade