دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری100 #حلالیت اولین روز مشاوره، با صحبتهای فیروزه تمام شد. رؤیا، او را تا
#داستان
#فیروزهی_خاکستری101
#قضاوت
ابروهای رؤیا بالا رفت:
_هوم یادمه قبل از اینکه عقد کنن، مینا گفت که امیر یه بار نامزد کرده...
به فیروزه نگاه کرد:
_اتفاقاً من وقتی شنیدم خیلی تعجب کردم و به مینا گفتم: «چطور با این قضیه کنار اومدی؟!» اما مینا خیلی عادی گفت: «این قضیه مال چند سال پیشه. هیچ ربطی هم به زندگی ما نداره. اگر این اتفاق در مورد من افتاده بود چی؟»
فیروزه لبخند زد:
_مینا واقعاً دختر با لیاقتیه! من که عاشقشم! هر چی بیشتر باهاشون رفت و آمد کردم بیشتر مطمئن شدم که امیر به من ربطی نداشت و این دو تا مال همدیگه بودن و هسـ...
رویا وسط حرفش پرید:
_یعنی قبول کردی که سرنوشت تو همینه؟! درد و رنج و حسرت؟!
_واقعاً نمیتونم تو کار خدا دخالت کنم.
_کار خدا؟! یعنی لیاقت تو کتک خوردن و زندونی یه معتاد شدن و سوختن به پای...
صورت فیروزه بهم ریخت. ابروهایش در هم رفت. چشمانش را به هم فشار داد. نفس بلندی کشید:
_خواهش میکنم رؤیا...
از پنجره به بیرون نگاه کرد.
_معذرت میخوام! اما میخوام بدونی که اتفاقات زندگی پیچیدهتر از اینه که فکر میکنی. ما هر تصمیمی که بگیریم...
فیروزه به رؤیا رو کرد. حس کرد رؤیا او را نمیفهمد:
_تو فکر میکنی من هیچ تلاشی نکردم؟! تو هیچوقت توی موقعیت و خانواده من نبودی... سرنوشت پوست تو رو نکنده و زیر پاش لهت نکرده تا به اینجایی که من هستم برسی... من میگم کتک اما تو درد و رنج اون کتک رو هیچوقت با جسم و جونت نفهمیدی
ستیا از روی صندلی عقب بلند شد. به طرف مادرش آمد. صورت فیروزه را گرفت و زیر گریه زد:
_مامان دعوا نکنید.
چشمان رؤیا گرد شد. فیروزه متوجه لحن تندش شد. لبخند زد و رو به ستیا کرد:
_قربونت بشم بیا بغل مامانی ما دعوا نمیکنیم.
رؤیا انگشتان دستش را روی کمر ستیا حرکت داد:
_ستیا خانم چی دوست داره براش بخرم؟ بستنی یا آبنبات؟ ببینم نکنه دلت پاستیل میخواد!
تا خانه هیچکدام از موضوع پیش آمده حرفی نزدند. ستیا بغل مادرش خوابید. موقع خداحافظی فیروزه اشاره کرد:
_ایشالله تو یه فرصت مناسب برات میگم که دفعه دومی که برای طلاق پیش رفتم چه اتفاقی برام افتاد.
رؤیا که متوجه حرفهای شعارگونهاش شده بود، لبخند زد و پلکهایش را روی هم گذاشت:
_منو ببخش! منظوری نداشتم.
داخل خانه، خبری از امید نبود. طبق معمول شب نشینیهای او، همه جور خوردنی روی مبل و فرش ریخته بود. ظرف و لیوانهای کثیف گوشه و کنار سالن و آشپزخانه، انگار از روی لج، همه جا پراکنده بود. دستهای ورق، دو شیشهی خالی با در چوب پنبهای، لولهای شیشهای و انبوهی از سیگارهای نیم سوز، روی میز جلو مبلی، خبر از شبی نفرت انگیز داشت. فیروزه با اخم، لبهایش را به هم فشار داد. ضربان قلبش بالا رفت. ستیا را به اتاق خواب برد. فکر کرد وقتی امید بیاید، بهانه خوبی برای خالی کردن دق دلی و گلایه از او دارد. هنوز از اتاق ستیا بیرون نیامده بود که صدای در خانه آمد. با همان اخم روی ابروهایش در اتاق بچه را بست. به طرف سالن برگشت. امید با کمربند دور مچش، منتظر بود. سرش را به بالا کج کرد و طلبکارانه به فیروزه نگاه کرد. فیروزه بیتوجه به قیافه گرفتن امید، شروع کرد:
_قبلاً یه حیایی داشتی لااقل کثافت کاریهاتون رو جمع میکردی، بچهها نبینن...
امید چشمهایش را بست و پوست دور چشمش حسابی چروک افتاد:
_خفه شو بیا بینم کودوم گوری رفته بودی؟
فیروزه بیتوجه به آشپزخانه رفت. از زیر سینک رول کیسه زباله و یک جفت دستکش یکبار مصرف برداشت. امید به داد و بیداد ادامه داد:
_اَ اعصابمو خراب نکن بوگو کودوم گوری بودی.
به صورت امید زل زد:
_اِ برات مهمه؟!
چشمانش را ریز کرد و غلیظتر گفت:
_سر قبر بابام بودم. ایشالله از شرّ تو خلاص شم برم اون زیر بخوابم.
امید همچنان کمربند را دور مچش تاب داد:
_زنگ زدم فرانک گفت خونه نیسَن...
فیروزه در حال جمع کردن زبالهها جواب داد:
_زحمت کشیدی. همون دیشب گفتم بهت که رفتن شمال پیش مامان.
کمرش را صاف کرد. با دست به آت و آشغالهای دور و بر اشاره کرد:
_ولی جنابعالی همچین مست بزمتون بودی که...
امید با صدای مهیبی زمین افتاد.
💢لطفا چسب نباشید‼️
بانوی عزیز
لطفا مدام به کسی که دوستش دارید نچسبید!
خصوصا همسرتان...⛔️
اجازه ی مقداری آزادی عمل، تنهایی، با دوستان به گردش رفتن و برای خود وقت گذاشتن به همسرتان بدهید!
و هم چنین خودتان نیز، گاهی با خود خلوت کنید و برای خودتان وقت بگذارید؛
قدری تامل کنید و به کارها و اهداف آینده تان فکر کنید و...
البته حواستون باشه که زیاده روی نکنید🙌
و نبودن در کنار یکدیگر و تنها بودن، عادت نشه براتون🙀😊
نمونه چسب بودن ، همین خورشید عزیز هست!
که این روزا بدجور به زمین چسبیده و هوا رو حسابی گرم کرده، ما رو هم کلافه😩🥵😂
پس چسب نباشید🤍😁🙏
حس نامطلوب چسبندگی، باعث میشه که دیگران ازتون فاصله بگیرند♨️📛
#سیاست_های_زنانه
#آداب_معاشرت
#دلبری
#طنز
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا
با بیان زینب
با فریاد زینب
و با خطبه زینب باقی ماند✨🖤
کربلای امروز؛ کربلای فکری و فرهنگیست☑️
#محرم
به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری101 #قضاوت ابروهای رؤیا بالا رفت: _هوم یادمه قبل از اینکه عقد کنن، مینا
#داستان
#فیروزهی_خاکستری102
#ضروری
سینا آماده رفتن به کلاس دوم بود که متوجه شدم دوباره باردارم. دنیا روی سرم خراب شد. برگهی خیس آزمایش را مچاله در کیفم انداختم. اشکهایم را پاک کردم و با فکر انداختن بچه، از آزمایشگاه بیرون زدم. بیهدف در خیابان راه افتادم. تا مدرسه سینا، سه، چهار ساعتی پیاده گز کردم. ساندویچی برای سینا خریدم. شماره فرانک را گرفتم.
_سلام چطوری؟
_فرانک میتونی سینا رو نگهداری؟
_اِم... آره. امشب با شهنام شام میریم بیرون...
_پس مزاحمتون نمیشم.
_نه بابا منظورم این بود با خودمون میبریمش. میدونی که شهنام عاشق سیناست.
_خب نامرد لااقل براش یه دونه بیار.
_برو بابا ولم کن. حوصله داری؟!
بعد از اینکه خیالم از سینا راحت شد، شمارهی «ضروری» را از دفتر تلفن گوشیام جستجو کردم. چند ثانیه نگاهش کردم. با خودم گفتم کاش مثل دو سال پیش که خدمه درمانگاه این شماره را به من داد، جواب آزمایشم منفی میشد! دم عمیقی به ششهایم وارد کردم. به سینا نگاه کردم. دو لپی ساندویچش را گاز زد. بقیهاش را به من تعارف کرد. لبخند زدم. یاد خوشحالیام موقع جواب مثبت سینا افتادم. اتفاقات آن روزها مثل فیلم از ذهنم گذشت... یاد آخرین حرفهای فهیمه افتادم:
_در خونه ما همیشه به روی تو بازه اما توقع نداشته باش دیگه بتونم اون شوهرت رو ببینم.
نزدیک هشت سال از آن روزها گذشته بود و من هشت بار خواهر بزرگم را ندیده بودم. چشمهایم را روی هم گذاشتم:
_خدایا چی کار داری با من میکنی؟!
ضعف شدید ابروهایم را درهم برد. به ساندویچ نیمه خورده سینا نگاه کردم:
_سیر شدی مامان؟
سینا دوغش را سر کشید و با سر اشاره کرد که آره. باقی مانده ساندویچ را خوردم. شماره «ضروری» را گرفتم. چند بار بوق خورد و کسی جواب نداد. دست سینا را گرفتم و به طرف ایستگاه تاکسی رفتم. داخل تاکسی، دوباره شماره گرفتم. باز هم جواب نداد. راننده صدای رادیو را روشن کرد:
_ابلاغ چهارده بند سیاستهای کلان جمعیتی توسط رهبر انقلاب، کاهش یک و نه دهم درصدی نرخ رشد جمعیت...
راننده غر زد:
_دهن مردمو سرویس کردن انتظار دارن بچه هم بیارن... چند رو پیش برادرزادهمو دیدم میگم په بچه مچه نداری؟ میگه بله. رف تو اتاق یه چی بغلش اومد. بعد پن سال، حاصل ازدواجشون یه پیشی ملوس بود.
بعد قاه قاه خندید. مسافر جلو همراهیاش کرد و بحث را به اقتصاد کشاند...
سینا با دیدن مجتمع بیست طبقه فریاد زد:
_آخ جون خاله فرانک.
طبق معمول دکوراسیون خانه تغییر کرده بود. سینا متوجه گرامافون بزرگ گوشه سالن شد. به طرفش رفت:
_اوه خاله چی خریدین؟!
فرانک از آشپزخانه سینی نسکافه را بلند کرد و گفت:
_دست نزن خاله. عمو شهنام که اومد میگم برات روشن کنه من هنوز بلد نیستم.
سینا چشمان مشکیاش را درشت کرد و رو به من گفت:
_عجب چیزی خریدن! هر دفعه که میایم یه چیز جدید رو میکنن.
فرانک سینی را روی میز گذاشت. با لبخند بزرگی، سینا را بغل کرد و فشار داد:
_آ قربون این زبون دراز بشم من!
سینا با دیدن برش کیک و لیوان آب پرتقال زود از فرانک جدا شد. فرانک رو به من گفت:
_پیش پات با مامان حرف زدم. فهمید سینا رو داری میاری نزدیک بود اشکش در بیاد.
لبهایم را آویزان کردم:
_راست میگفت چند روز میاومد تهران تنها نوهاش رو ببینه. امروز خیلی هواشو کردم.
_گفت فشار خاله سودی رفته بالا. آخر هفته امیر اینا میرن پیشش، شاید بیاد یه سری بزنه.
تلفنم زنگ خورد.«ضروری» روی صفحه نمایش خودش را نشان داد. ضربان قلبم بالا رفت. آب دهانم را قورت دادم.
_امیده؟
صفحه گوشی را از فرانک قایم کردم.
_برم تو تراس حرف بزنم. حواست به سینا باشه خرابکاری نکنه.
در شیشهای و بزرگ تراس را کشیدم. زنی با صدای خشدار گفت:
_الو کاری داشتی؟
زبانم سنگین شد.
_اِم... سلام.
_علیک... دوبار شمارهتون افتاده رو گوشیم.
نفس نفس زنان گفتم:
_میخوام سقط کنم.
_کدوم اسکولی شماره منو داده بت؟!
در پس ذهنم دنبال نام زن خدمه گشتم:
_اسمش... یادم رفته... تو درمانگاهِ...
شروع کرد به داد و بیداد:
_برو بهش بگو سگ مصب من زندونیمو کشیدم، توبه هم کردم.
در تراس باز شد. فرانک سینا را دنبال خودش آورد:
_خاله بذار تلفن مامانت تموم شه...
تلفن قطع شد. فرانک به من زل زد:
_کی بود؟ چی شده؟
همانطور سر جایم ماندم. به فکر دروغی بودم که سر هم کنم.
_رنگت چرا پریده؟
دو روز بعد شماره ضروری روی گوشی افتاد:
_چن ماته؟
_تازهاس.
_قرص میخوای یا آمپول؟
_مـَ نمیدونم.
_یه شماره حساب میفرستم رو همین شماره، ده ملیون میریزی. دوتا آمپول برات میزنم.
با بدبختی بعد از دو هفته، هشت تومان پس اندازم را ده تومان کردم. پول را به شماره حساب ریختم. با فرانک هماهنگ کردم تا سینا را از مدرسه تحویل بگیرد. چند قدم از خانه نرفته بودم که تلفنم زنگ خورد.
_فیرو بخبخت شدیم مامانم تصادف کرده...
🏴 الگویی برای فهم درست و هوشیاری درموقعیتها
📝 رهبر انقلاب: فاطمهی زهرا و زینب کبری (سلاماللهعلیهما) زنان الگو و نمونهی اسلامند. زن امروز دنیا الگو میخواهد. اگر الگوی او زینب و فاطمهی زهرا باشند، کارش عبارت است از فهم درست، هوشیاری در درک موقعیت ها و انتخاب بهترین کارها؛ و لو با فداکاری و ایستادن پای همه چیز برای انجام تکلیف بزرگی که خدا بر دوش انسانها گذاشته است، همراه باشد. زن مسلمان که الگویش فاطمهی زهرا یا زینب کبری (علیهماالسّلام) باشد، این است.
📝 اگر زن به فکر تجملات و خوشگذرانیها و هوسهای زودگذر و تسلیم شدن به احساسات بیبنیاد و بیریشه باشد، نمیتواند آن راه را برود؛ باید این وابستگیها را که مثل تار عنکبوت بر پای یک انسان رهروست، از خود دور کند، تا بتواند آن راه را برود؛ کمااینکه زن ایرانی در دوران انقلاب و در دوران جنگ همین کار را کرد، و انتظار این است که در همهی دوران انقلاب همین کار را بکند. ۱۳۷۰/۸/۲۲
❥❥❥@delbarkade
#چالش
⚠️یکی از دعواهای بین خود و همسر رو برامون بفرستید✍
پ.ن :
البته که دعوا بَده👊❌
اما قطعا حین زندگی اختلافاتی بین شما و همسرتون پیش اومده😊
با هر شدتی که بوده اینجا برامون بنویسید😅👇
https://harfeto.timefriend.net/17212525565415
(این لینک به صورت ناشناس هست و نام شما برای ادمین نشان داده نمیشه🤗)
منتظرتون هستیم🙏
❥❥❥@delbarkade
♥️🍃
*برای هیچ چیز در زندگی، غمگین مباش*
1_ کار سختی که تو داری :
🌱آرزوی هر بیکاری است .
2_ فرزند لجبازی که تو داری:
🌱آرزوی هر کسی است که بچه دار نمیشود
3_ خانه ی کوچکی که تو داری:
🌱آرزوی هر کرایه نشینی است ...
4_ و دارایی کم تو:
🌱آرزوی هر قرض داری است
5_ سلامتی تو:
🌱آرزوی هر مریضی است .
6_ لبخند تو:
🌱آرزوی هر مصیبت دیده ای است
و تو خیلی چیزها داری که مردم آرزویش را دارند !!
بیشتر به داشته هایت بیندیش تا نداشته هایت و بخاطرشان خدا را شکر کن.
شب بخیر✨🌙
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشماتو ببند و تصور کن، از مدرسه خسته و گرسنه تو راه خونهای، تو کوچه بوی کتلت پیچیده، خدا خدا میکنی این بو از خونه خودتون باشه.
میرسی خونه و بله! مامان لبخند میزنه و میگه تا دست و روتو بشوری غذا آماده میشه. طاقت نمیاری و میری کنار گاز شاید یه تیکه کتلت کوچیک نصیبت بشه. مامان صبورانه کتلت ها رو با دستش شکل میده. با خودت فکر میکنی شاید هیچوقت نتونی کتلت درست کنی چون امکان نداره بتونی تا این حد دستت رو به روغن داغ نزدیک کنی. اون تیکه کوچیکه که مخصوص خودته رو از مامان میگیری و میگی: راستی مامان خانوممون گفت از شنبه به جای مداد با خودکار مشقاتونو بنویسین...💖🦋
❥❥❥@delbarkade
هدایت شده از طبیبِ جان
━━━━━━━━🏴━━━━━━━
❤️أَلسَّلامُ عَلَى الْمَظْلُومِ بِلا ناصِر
سلام بر آن مظلومِ بى یاور
🏴پاداش کسی که هزینه زائر امام حسین علیه السلام را تامین کند:
🔹هشام بن سالم: از امام صادق علیه السلام پرسیدم: کسی که خودش به واسطۀ بیماری یا مشکلی نتواند به زیارت امام حسین علیه السلام برود و در عوض شخصی دیگر را روانه کند (هزینه هایش را بدهد)، چه اجری دارد؟
*به ازای هر درهمی که خرج کند، خداوند همانند کوه اُحد برایش حسنه می نویسد.
چندین برابر آنچه هزینه کرده را در همین دنیا به او برمی گرداند!
* بلاهایی را که فرود آمده تا به او برسد، از او می گردانَد و از وی دور می کند و مالش حفظ می شود. [کامل الزیارت، ص ۱۲۹]
🔺کمک های مالی خود را جهت تشرف عزیزانی که برای سفر اربعین مشکل مالی دارند به شماره حساب زیر واریز کنید👇
یک بار بر روی شماره کارت بزنید کپی می شود.
💳
5029081068720081سید روح الله حسینی ▪️لطفا پس از واریز فیش را به آیدی زیر ارسال کنید: @Rahnama_Javaher 🌷هزینه های شما فقط برای زائران حرم امام حسین علیه السلام هزینه میگردد و حتما به نیابت شما زیارت میکنند و شما را در زیارت خود شریک خواهند کرد. #اربعین #زیارت_اربعین 💥 #انتشار_عمومی #الحسین_یجمعنا 🏴 کانال رسمی طبیب جان 👇 https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba
دلبرکده
━━━━━━━━🏴━━━━━━━ ❤️أَلسَّلامُ عَلَى الْمَظْلُومِ بِلا ناصِر سلام بر آن مظلومِ بى یاور 🏴پاداش
فرقی نمیکنه!
شما هر مبلغی که کمک کنید در ثواب زیارت اربعین شریک هستید...💔😭
بفرستید برای همه، خصوصا کسانیکه توان رفتن ندارند🖤
هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله🏴
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری102 #ضروری سینا آماده رفتن به کلاس دوم بود که متوجه شدم دوباره باردارم. د
#داستان
#فیروزهی_خاکستری103
#عاقبت
خودم را به بیمارستانی که امید گفت رساندم. مادر امید اتاق عمل بود. ماجرا را از امید جویا شدم:
_داشته از بانک بیرون میومده یه موتوری کیفش رو میقاپه. مامان مقاومت میکنه. موتوری با خودش میکِشتش سرش میکوبه زمین...
چند ساعت منتظر ماندیم. بالاخره دکتر بیرون آمد. رو به پدرشوهرم گفت:
_شما رو تو اتاقم میبینم.
آرزو گریه کنان دنبال دکتر رفت:
_تو رو خدا بگین مامانم چطوره؟!
_خانم به جای گریه برو براش دعا کن...
با این حرف دکتر همه یخ کردیم. پدرشوهرم سریع به دنبال دکتر رفت. بیشتر از نیم ساعت پشت در اتاق دکتر ماندیم. قیافه پدر امید مثل مردهای زن مُرده شده بود. چند دقیقه روی صندلی کنار سالن به روبرو خیره بود. همه دورهاش کردیم:
_بابا حرف بزن
_مامان چشه
_یه چی بوگو لامصب
یک لیوان آب برایش آوردم. لیوان را فقط در دست گرفت. ایمان لیوان را به زور دم دهانش گرفت. دو قطره خورد:
_میگه یه تومور بزرگ تو سرشه.
همه چندثانیه ساکت شدند.
از اولین پرستاری که دیدم جزییات را پرسیدم.
_تا حالا هیچ علائمی مثل سردرد و تهوع نداشته؟
_چرا همیشه قرص میخورد و میگفت میگرنم اوت کرده. ولی نمیدونم دکتر هم رفته یا نه.
_دکتر تومور رو در آورده اما باید نمونه برداری بشه و چند تا آزمایش هم ازشون بگیریم. دعا کنید بدخیم نباشه.
به خاطر سینا و ضعف بدنی خودم نتوانستم بیمارستان بمانم. بعد از اینکه امید به بیمارستان برگشت، شماره ضروری را گرفتم. با هر بوقی که جواب نداد، ضربان قلبم بالاتر رفت. یک بار دیگر تماس گرفتم. این بار جواب داد:
_تو چرا نیومدی؟! نکنه پشیمون شدی؟! گفته باشم...
_خانم مادرشوهرم تصادف کرده. مجبور شدم برم بیمارستان.
_خیلی خب فردا صبح ساعت ۸ بیا به آدرس جدیدی که میفرستم. این آخرین فرصتته. نیومدی پولت پَر، منم پَر.
تلفن قطع شد. خواب به چشمم نیامد. عوارض سقط جنین را از نت جستجو و حکم شرعیاش را پیدا کردم. حالم بدتر از قبل شد. در دوراهی از دست دادن پول و عواقب کارم ماندم. گریه کردم و نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای گوشی چشم باز کردم. ساعت از هفت گذشته بود:
_خانم شاهقلی خونهاین؟ دم درم. هر چی زنگ میزنم کسی باز نمیکنه.
از جا پریدم و مثل دیوانهها سینا را بیدار کردم. چند ثانیه با چشم گرد شده نگاهم کرد.
_بدو مامان سرویست دم دره.
بعد از رفتن سینا، تند تند آماده شدم. داخل تاکسی نشسته بودم که امید زنگ زد:
_فیرو زودی خودتو برسون بیمارستان.
_چی شده؟ خیره!
_مامان بهوش اومده میخوات ببینتت.
_مدرسه سینا جلسهاس...
یکدفعه داد زد:
_دارن میبرَنتِش اتاق عمل. میفَمی؟!
_خیلی خب باشه
_گفته تا فیروزه رو نبینم نمیرم. یالا زودتر...
به ساعت گوشی نگاه کردم. یک ربع به هشت بود. پلکهایم را روی هم گذاشتم. زیر لب گفتم: «خدایا چیکار میکنی با من؟!»
امید دم بیمارستان رژه میرفت. با دیدن من به استقبالم آمد. با اخم و تَخم گفت:
_کوجایی په؟!
یاد گرفته بودم که جواب کج خلقیهایش را ندهم تا بددهنی و بیاحترامی نبینم.
مادر امید با صورتی کبود و ورم کرده به زور گوشهی لبش را کش آورد. تمام سرش باندپیچی بود. با صدایی که به زور از دهانش خارج شد، نفس زنان گفت:
_می خوام تنـ ها با فیـ روزه حرف بزنم.
همه با تردید از اتاق بیرون رفتند. کنارش نشستم. دستش را گرفتم و احوالپرسی کردم. بعد از سالها، اولین باری بود که از او نمیترسیدم. کم جان دستم را فشار داد:
_گوش بده به من.
فکر کردم من را برای وصیت کردن امین دیده است.
_من خودم میدونم آخر کارمه. شاید جون سالم به در ببرم از این عمل اما اوضام خیلی خیطه...
_این چه حرفیه؟! ایشاالله...
_هیس. فقط گوش کن. اینا فکر میکنن من نمیدونم. اما خودم خیلی وقته خبر دارم که سرطان همه تنمو گرفته...
نمیدانستم چه بگویم. چشمهایم را از او گرفتم.
_تو خوب میدونی من کیام و چه کارهام.
یک تای ابرویش را بالا برد:
_نمیخوام بگم از کارام پشیمونم. به هرحال این راهی بوده که خودم با علاقه انتخابش کردم. از بچگی دوست داشتم خواستههامو تحمیل کنم به بقیه.
چشمانش درشت شد:
_عاشق قدرت بودم و تسلط رو آدما.
لبخندی روی لبش نشست:
_بهش هم رسیدم.
مکثی کرد و ادامه داد:
_من نمیدونم بهشت و جهنم و این حرفایی که میگن چقدر درسته اما من به بهشت خودم رسیدم.
عکسالعملی نشان ندادم.
_یه چیزی هست که دوست دارم بت بگم...
چشمم بین او و در دو دو زد. فکر کردم خدا کند قبل از اینکه وقت تمام شود حرفش را بزند. لبخند کجی روی لبش نشست:
_اون روزی که بابات فوت کرد، من رفته بودم میدون سراغش.
چشمانم چهارتا شد. نفس در سینهام حبس ماند. دلم خواست جلوی دهانش را بگیرم و ادامه حرفش را نشنوم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلامُ عَلَیکَ يا عَلي بِن الحُسَيِن السَجّاد
شهادت حضرت زینالعابدین امام سجاد علیه السلام تسلیت 🖤
#شهادت_امام_سجاد علیه السلام
❥❥❥@delbarkade
.
♨️ اسماعیل هنیه به شهادت رسید
🔹روابطعمومی سپاه در اطلاعیهای اعلام کرد: بسمالله الرحمن الرحیم انالله و انا الیه راجعون؛ با عرض تسلیت به ملت قهرمان فلسطین و امت اسلامی و رزمندگان جبهۀ مقاومت و ملت شریف ایران، بامداد امروز محل اقامت جناب آقای دکتر اسماعیل هنیه، رئیس دفتر سیاسیِ مقاومت اسلامیِ حماس در تهران مورد اصابت قرار گرفته و در پی این حادثه ایشان و یک نفر از محافظینش به شهادت رسیدند.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ببینید صلابت عروسِ شهید #اسماعیل_هنیه ....👇
ما در معرکه جنگی هستیم که دیدار مجاهدین در جنت الاعلی خواهد بود.
❥❥❥@delbarkade