خلاقیت های کوچیک آشپزی🤌🏻😍
#طنز
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ ماجرای کشف حجاب یک خانم جوان تا رابطه حرام و در نهایت خودکشی و متلاشی شدن خانواده...
⚠️ لذت گناه، لحظه ای و فانی است و رنج و اندوه آن پایدار و باقی!
#حجاب
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری112 #دهلیز سینا با چشم گریان تلفن را برداشت. دستانش میلرزید. _عمو امیر ماما
#داستان
#فیروزه_خاکستری113
#دادگاه_آخر
یک چادر رنگی زشت سرش کردند. دستبند به دست، با خانم مأمور انتظامی پشت در دادگاه نشست. خانواده امید زودتر از همه رسیدند. آرزو با آرایش غلیظ همیشگی، روبروی فیروزه نشست. دندانهایش را به هم سابید و به او زل زد.
آقای توکل سلام کرد و کنار فیروزه نشست:
_خانم بهادری حواستون به چیزایی که گفتم باشه. حرف دیگهای نزنید. ان شاءالله این جلسه به نفع ما تموم بشه.
نگاه فیروزه به انتهای راهرو بود. توجهی به حرفهای وکیل نداشت. دنبال چهرهای آشنا بود. نوبت دادرسی او شد اما نه از امیر خبری بود نه فرانک و فهیمه.
با خانواده امید و هر دو وکیل داخل رفت و نشست.
در باز شد. فیروزه به طرف در برگشت. فرانک و فهیمه داخل شدند و با سر به او سلام کردند. مادر فیروزه دست پیرزنی را گرفته بود. توجه فیروزه جلب شد. خاله سودابه با عصا به داخل قدم برداشت. از سر فیروزه گذشت: «حتماً اومده شاهد حکم اعدام من باشه و دلش خنک شه!»
سودابه ایستاد. دنبال فیروزه گشت. نگاهش با نگاه او گره خورد. سر تکان داد. دستش را از دست سهیلا آزاد کرد. چادر به صورت کشید. شانههایش تکان خورد. فیروزه نگاهش را پایین انداخت و برگشت. صدای آشنایی در گوشش پیچید:
_عمه تو رو خدا، دستتون رو میبوسم، پاتون رو میبوسم...
فیروزه سمت راستش را نگاه کرد. سینا بود. با چشمان از حدقه درآمده نگاهش کرد. سینا به پای آرزو افتاد. آرزو با اخم به او بیتوجهی کرد. گریه جمع بلند شد. امیر بالای سر سینا حاضر شد. صدای فیروزه درآمد:
_اینجا چیکار میکنی؟!
سینا به او نگاه کرد. به طرف مادرش رفت. همدیگر را بغل کردند. صدای گریهشان تمام اتاق را پر کرد. قاضی با اخم وارد شد:
_چه خبره؟!
خانم مأمور شانههای فیروزه را کشید.
_میخواین جلسه امروز رو لغوش کنم؟! پرسنل تلاش کردند تا جو دادگاه آرام شود. امیر سینا را بیرون برد. همه سر جایشان نشستند.
قاضی طرفین دعوا را خطاب قرار داد:
_اگر صحبتی باقی مونده میشنویم.
وکیل فیروزه اجازه خواست:
_جناب قاضی همونطور که در اظهارات موکل بنده در پرونده مستحضرید؛ روز حادثه خانم بهادری توسط مرحوم شاهقلی تهدید به مرگ شدن و تهمت ناروایی بهشون زده شده. بنده اینجا شاهدی دارم که اجازه میخوام به محضر دادگاه بیان...
در باز شد. حاج آقا درستکار و خانم محسنی وارد شدند. چشمان فیروزه گرد شد. آقای توکل عکس امید را به آنها نشان داد:
_خانم محسنی این عکس رو میشناسید؟
محکم جواب داد:
_بله. ایشون دوبار به مرکز مشاوره ما اومدن.
_میشه بگین برای چی اومدن؟
سرش را تکان داد:
_بله. دفعه اول چند تا سؤال پرسیدن مثل اینکه: خانم بهادری اینجا چی کار داشت؟ و چند بار اومده اینجا؟
نیم نگاهی به فیروزه کرد:
_براشون توضیح دادم که اینجا یه مرکز مشاوره و درمان طبی هست. اما در مورد خانم بهادری گفتم که نمیتونم اطلاعات ایشون رو بگم. عصبانی شدن و با داد و بیداد بیرون رفتن.
آقای توکل رو به حاج آقا درستکار کرد:
_حاج آقا شما برامون توضیح میدین که کی و چطور این آقا رو دیدین؟
_ حدود پنج ماه پیش، دقیقاً بیست و سوم مهرماه، ساعت یازده و نیم، خانم بهادری مرکز مشاوره رو ترک کردن.
دفتری نشان داد:
_دقیق میگم چون بنده ساعت شروع و پایان جلسات مشاوره رو در دفترم یادداشت میکنم.
آقای توکل دفتر را گرفت و به قاضی نشان داد. قاضی به حاج آقا گفت:
_ادامه بدین
_بنده بیرون از اتاقم سر و صدا شنیدم. اومدم بیرون. دیدم این آقا که اولین بار بود میدیدمشون، سالن انتظار مرکز رو بهم ریختن...
به خانم محسنی اشاره کرد:
_خانمم داشت باهاشون حرف میزد تا آرومشون کنه. یکدفعه چشمش به من افتاد. همینکه گفتم: «آقای محترم چه خبره؟!» یکدفعه صورتش سرخ شد و بهم حمله کرد. من اصلا نفهمیدم جریان چیه! ایشون کلی منو زد و تهدید به مرگم کرد و معذرت میخوام تهمتهای بدی زد و فحشهای ناموسی و ناجوری داد.
صدای حاج آقا پایین آمد و سرش را زیر انداخت. فیروزه برای اولین بار این ماجرا را میشنید. به یاد نور امیدی افتاد که با حرفهای حاج آقا در دلش سوسو زده بود. اشکش ریخت. خانم محسنی ادامه داد:
_زنگ زدیم به صد و ده اما همینکه متوجه شد فرار کرد.
آقای توکل گزارش نیروی انتظامی را به قاضی داد. آرزو بدون اجازه گفت:
_خب حالا که چی؟!
قاضی نگاه چپی به او کرد. آقای توکل لبخند زد:
_سؤال خوبی پرسیدن. دقت کنید تاریخی که مرحوم شاهقلی با حاج آقا درستکار دعوا کردن و تهمتهایی که به ایشون زدن همون تاریخ حادثه هست و نشون میده مرحوم با یک دید غلط و حال عصبی خونه اومدن و دعوا رو راه انداختن و به خانم بهادری حمله کردن...
قاضی دستور پایان دادرسی را صادر کرد. سهیلا و دخترها فیروزه را دوره کردند. آرزو چپ چپ نگاهشان کرد:
_برید ببینیدش که دیگه دفعه آخره...
الهی!
تو بساز که دیگران ندانند
و تو نواز که دیگران نتوانند
الهی!
بساز کار من و منگر به کردار من
خدایا شکرت 🌱❤️☀️
❥❥❥@delbarkade
✍موقع دعوا باید احساس و رفتارت رو مدیریت کنی
اگه با همسرت دچار اختلاف و مشکل شدی
و کارتون به بحث و دعوا کشید
باید احساس و رفتارت رو مدیریت کنی❌
😱مبادا تلفن رو برداری و کل جریان رو برای خواهر و مادر و جاری و مادرشوهرت و... تعریف کنی⛔️
چراکه:
⬅️ والدین ما، از سر دلسوزی نابجا، ممکنه آدرس و راهنمایی های نادرستی بهمون بدن‼️
⬅️و اقوام همسر هم ممکنه خودت رو مقصر بدونن و شروع کنن به دخالت های بی مورد📛
❇️حتی اگر در حین این دلخوریا هم مهمون داشتی؛ با همسرت صحبت کن که فعلا اختلافاتمون رو به روی اونها نیاریم
و اجازه ندیم متوجه بشن🚫
💠یادتون باشه که اجازه ندید کسی وارد حریم خصوصی زندگیتون بشه
حتی فرزندانتون‼️
📞و اگر خواستید مشکل رو با کسی مطرح کنید حتما مشاور آگاه و دلسوز و متدین باشه💯
خلاصه از ما گفتن بود🙃☝️
#سیاست_های_زنانه
#ارتباط_با_خانواده_همسر
بیا اینجا حرفهای درگوشی بشنو↙️
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
حاجمیثم_مطیعی_آه_از_غم_گلدستۀ_غربت_نصیبت_.mp3
7.43M
دلتنگم آه ای سامرا...🖤🏴
⚫️مداحی با صدای میثم مطیعی
در وفات سوزناک امام حسن عسکری علیه السلام
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مهدی جان! در این عزا ما را هم شریک درد و غمت حساب کن...🖤
❥❥❥@delbarkade
1⃣ تو اصلا همسرداری بلدی!؟؟
نه محبتی نه آغوشی نه چیزی! آدم بی توجه و بی درکی هستی...به دلم موند یه بار خودت بیای سمتم و بهم محبت کنی😏
2⃣ وقتی بغلم میکنی خیلی آروم میشم
نیاز دارم بیشتر ازین بهم توجه کنی چون بودن باهات خیلی حالمو خوب میکنه
محبت های یهوییت واقعا روزمو میسازه😍
اگر همسرت بهت اینا رو بگه
با کدوم مدل ترغیب میشی بهش محبت کنی!؟؟؟ یک یا دو!؟
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی زن داداشت رو خیلی دوست داری😂😅
#طنز
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقامبارڪاستردایامامتت
ایغائبازنظربهفداےامامتت..
سالروز امامت حضرت صاحب الزمان(عج) مبارک 🌺
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج #امام_زمان
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری113 #دادگاه_آخر یک چادر رنگی زشت سرش کردند. دستبند به دست، با خانم مأمور ان
#داستان
#فیروزه_خاکستری114
#حکم
صدای تق و تق کفشهای پاشنه بلند آرزو، تمام محوطه را پر کرد. طناب را گرفت. به چشمان فیروزه خیره شد. پشت آرایش غلیظ چشمهایش پر از تنفر بود. طناب را دور گردن سینا انداخت. لبهای پر رنگش از هم باز شد. قهقههاش گوش فیروزه را کر کرد. فیروزه جیغ کشید.
خیس عرق بیدار شد. مردمکش را به اطراف چرخاند. خدا را شکر گفت که اینبار صدای جیغش کسی را بیدار نکرد. تا خود صبح چشم روی هم نگذاشت...
دو ساعت از صبحانه گذشته بود. همه بند مشغول نظافت سلولها بودند. فیروزه به یک گوشه زل زده بود. ملیحه پتو و ملحفه به دست، کنارش ایستاد:
_پاشو دختر زانوی غم بغل کردی که چی؟! ایشالله همین امروز حکمت بیاد و سال تحویل خونه باشی و بچههات دورت باشن...
فیروزه با شنیدن اسم بچهها، غم بزرگتری سراغش آمد:
_ وقتی فکر میکنم الان ستیا زیر دست اون آرزو و آزاده است، دیونه میشم. نمیدونم چطور شب و روزش رو میگذرونه...
اشکهای فیروزه سرازیر شد.
_عزیزم بالاخره عمههاش هستن مگه میشه اذیتش کنن؟!
_بله وقتی جلوی خودم خواستن بچهمو کتک بزنن، الان که من نیستم...
_اگه حوصله بچه ندارن چرا حضانتشون رو گرفتن خب؟!
فیروزه دماغش را بالا کشید:
_واسه اینکه منو بچزونن و از بالا سر بچهها یه چیزی گیرشون بیاد.
به چشمان ملیحه زل زد:
_تو نمیترسی؟!
_کی گفته نمیترسم؟! فک کن سه تا بچه رو ول کردم، نمیدونم چی به سرشون میاد...
آهی کشید:
_هی... دیروز خواهرم اومده بود ملاقات. گفت: پسره دیگه مدرسه نمیره؛ گفته میخوام کار کنم بدهی مامانمو بدم.
سرش را تکان داد:
_آخه دردمو به کی بگم؟! سر خریت خودم این بلا سرم اومد. گول خوردم.
فیروزه پرسید:
_یعنی دزدا رو نتونستن بگیرن؟!
_اگه گرفته بودن من الان اینجا نبودم. حرف یک کیلو طلا و چند صد دلاره. طرف سه سوته آبشون کرده.
سری تکان داد:
_ای بابا... پاشو به خونه تکونیمون برسیم تا شهین نیومده قشقرق به پا کنه.
فیروزه بلند شد. پتویش را بغل کرد:
_هر کاری بخوان میکنم تا رضایت بدن بچهها پیشم برگردن.
_ایشالله درست میشه.
فیروزه پتویش را در آفتاب پهن کرد. بلندگو صدا زد:
_فیروزه بهادری ملاقات.
ملیحه نگاهش کرد. فیروزه آب دهانش را پایین داد. ملیحه دستان گرمش را به بازوهای او کشید.
تا اتاق ملاقات پاهایش میلرزید.
_خانم بهادری حکم شما رو به بنده ابلاغ کردن.
یک پاکت جلوی او گذاشت:
_اعتراضاتی که رو حکم زدیم، تنها توی مدت محکومیت شما اثر داشت که البته خودش یه بُرده...
فیروزه با دست لرزان پاکت را باز کرد. دنبال جمله مورد نظرش گشت:
«به موجب این حکم، خانم فیروزه بهادری محکوم به قتل عمد نوع دو و...»
چشمانش سیاهی رفت. نتوانست باقی حکم را بخواند.
_حق دارین روزهای سختی رو گذروندین. میفهمم یک سال تو بلاتکلیفی موندن یعنی چی. اما باید خوشحال باشید...
فیروزه لیوان آب جلویش را سر کشید:
_اونوقت اینایی که نوشته یعنی چی؟
آقای توکل مردمکش را به طرف او چرخاند:
_خب حکم شما سه سال حبس بود که خدا رو شکر به خاطر خوش اخلاقی در زندان و چند جزء قرآنی که حفظ کردین، به یک سال تقلیل پیدا کرده.
فیروزه بدون هیچ واکنشی نگاهش کرد. آقای توکل ابروهایش را بالا برد:
_ با توجه به این مسئله دوران محکومیت عمومیتون تقریباً تمام شده و ان شاءالله با پرداخت دیه آزادین.
کلمه آخر او چند بار در مغز فیروزه تکرار شد. آقای وکیل از جایش بلند شد.
فیروزه با صدای بلند گفت:
_آزادی به چه درد من میخوره وقتی بچههام رو نداشته باشم.
آقای توکل تأملی کرد و دوباره نشست. سرش را جلو آورد و با صدای پایینی گفت:
_اگر میذاشتین در مورد پسرتون حقیقت رو بگیم...
فیروزه اجازه نداد حرفش را تمام کند. دست روی گوشهای خودش گذاشت و تقریباً داد زد:
_نمیخوام بشنوم...
آقای وکیل خودش را جمع کرد و ابروهایش در هم رفت. فیروزه شمرده و محکم گفت:
_حاضرم هزار بار دارم بزنن، اینجا بمیرم و بپوسم اما بچهام یه شب اینجا نمونه.
آقای توکل بلند شد:
_خیلی خب پس عواقبش هم بپذیرید. امری نیست؟
اولین کاری که کرد سراغ تلفن کارتی رفت. شش، هفت نفری در صف هر تلفن ایستاده بود. فکر کرد به چه کسی زنگ بزند:
«به امیر بگم. نه مامان. خوبه اول با امیر حرف بزنم. فکر کنم فرانک بهتره. امیر خیلی برام بدو بدو کرد. نمیخوام به فهیمه زنگ بزنم لابد فکر میکنه ازش توقعی دارم. امیر از همه منطقیتره... نه ولش کن چند ماهه زندگی مینا رو خراب کردم. اصلاً خوبه به رؤیا بگم!...»
بالاخره تصمیم گرفت با فرانک حرف بزند.
اینبار تمام ذهنش درگیر پول دیه بود. صحبتهای آقای توکل از ذهنش گذشت:
«دیه امسال نهصد میلیون تومانه. اگه تا پایان اسفند ماه پرداخت نکنین، مجبورین دیه سال جدید رو که معمولا سی تا سی و پنج درصد اضاف میشه بپردازین.»
29.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝«بهترین سکانس یوسف پیامبر»
💚#آغاز_ولایت_امام_زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
مبارک باد.
❥❥❥@delbarkade
🔴 زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه
🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
#امام_زمان
#آغاز_ولایت_امام_زمان
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ۱۰ #ربیع_الاول، سالروز ازدواج پر خیر و برکت پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله ) و #حضرت_خدیجه کبری سلام الله علیها بر مسلمانان جهان تبریک و شادباش
#سالروز_ازدواج_حضرت_محمد
❥❥❥@delbarkade
🌹 از اشعار حضرت خدیجه سلام الله علیها خطاب به حجّت زمانش، رسول خدا صلی الله علیه وآله:
"اگر همه نعمتهای دنیا از آن من باشد؛
اگر سلطنت همه پادشاهان مال من باشد؛
همهی اینها به اندازه بال مگسی نمیارزد
وقتی چشمانم نتواند چشمانت را ببیند"
فَلَو أَنّني أمسَيتُ فِي كلِّ نِعمَة.
وَ دامَت لِي الدُّنيا وَ مُلك الأكاسِرة.
فَما سَوِيَت عِندي جَناح بَعُوضَة.
إذا لَم يَكن عَيني لِعَينك ناظِرة.
📚 بحارالأنوار، جلد ۱۶، ص ۵۲.
دهم ربیع الاول، سالروز ازدواج نورانی پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله
و حضرت خدیجه سلام الله علیها مبارک باد ✨💐
#سلوک_با_همسر
❥❥❥@delbarkade