eitaa logo
دلبرکده
24هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
انقد سخت گیری نکنین که ازتون پنهون کاری کنن! یه خانوم با سیاست ،یه جوری برخورد میکنه که همسرش خیال پنهون کاری یا دروغ رو اصلا نمیکنه... چون میدونه با گفتن اتفاقات و تصمیماتش نه سرزنش میشنوه و نه مقایسه و نه غُر !!! 👈رمزش هم اینه که زیادی سخت گیری نکنین‼️ با سخت گیری زیاد مردها حس زیر دست شدن و مورد کنترل بودن میکنن که ازش متنفرن...⛔️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری118 #زندان_بزرگ وارد سلول شد. وسایلش روی تخت نبود. شهین و یک نفر دیگر روی ت
جلسه اول را با ایمان شاهقلی برگزار کردند. _جناب شاهقلی ما می‌دونیم که نگهداری بچه‌ها برای شما دردسر داره و هزینه‌های زیادی رو دوش‌تون می‌ذاره... ایمان سریع تأیید کرد: _آخ گفتی... مگه من چقد درآمد دارم! از بچه‌داری که چیزی سرم نیمی‌شه، مجبورم از خواهرام کمک بیخوام. امیر لبخند زد: _ما یه پیشنهاد داریم که فکر می‌کنم براتون جذاب باشه... نگاهی به آقای توکل انداخت. او پیشنهاد را مطرح کرد: _ نظر خانواده بهادری اینه که در عوض یه مبلغی که از اونا می‌گیرید؛ مسئولیت نگهداری بچه‌ها رو به اون‌ها بسپرید. چشمان ایمان بین امیر و آقای توکل دو دو زد. امیر متوجه گیج شدن او شد: _ببین آقا ایمان راحت برات بگم یه پولی از ما می‌گیرید به جاش ما از بچه‌ها نگهداری می‌کنیم. ایمان روی صندلی جابجا شد. ته ریشش را خاراند: _فکر بدی نی... اما شما چی گیرتون میات که می‌خواین بچه‌ها رو نگه دارین؟! امیر و آقای وکیل به هم نگاه کردند. آقای توکل ابرویش را بالا برد: _اول که پول دیه تو حساب بچه‌ها بلوکه است و تا به سن قانونی نرسن کسی نمی‌تونه دست بهش بزنه.. امیر سرش را تکان داد و با خنده گفت: _چی گیرمون میاد؟! خوبه خودت گفتی همه‌اش دردسره... تازه ما که نمی‌خوایم بچه‌ها رو نگه داریم. ایشاالله مامان‌شون که آزاد شد، خودش نگه‌شون می‌داره. دوباره آقای توکل شروع کرد: _آقای شاهقلی سیصد میلیون تومن پول خوبیه. هزینه‌ای که نمی‌کنید، یه پولی هم گیرتون میاد... *** _خب آخرش چی شد؟! قبول کرد؟! هر چه بیشتر توضیح دادند، ضربان قلب فیروزه تندتر شد. امیر نفسش را بیرون داد و به وکیل نگاه کرد. _ما قصد داشتیم عموی بچه‌ها را وسوسه کنیم و یه امضا ازش بگیریم... اما متأسفانه گفت که باید با خواهرش مشورت کنه. آقای توکل مکث کرد. امیر گفت: _خواهرش هم که می‌شناسی... فیروزه آب دهانش را قورت داد. _بله خانم شاهقلی تو جلسه بعد گفت که هر چی مبلغ دیه است همون رو میخوان... فیروزه به گوشه میز خیره شد. امیر ادامه داد: _یه جلسه دیگه هم باهاشون گذاشتیم؛ بعد از کلی صحبت و بحث، نهایتش تا یه میلیارد کوتاه اومدن. امیر سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: _آدم‌های طمع‌کار... فیروزه به حرف آمد: _خب مگه نمی‌گین سهم من از فروش یه دونگ مغازه بابا، یک و پونصد، شیشصده؟ _خب؟ _به عمو بگو هر چه زودتر یه مشتری پیدا کنه و هر چی می‌خوان بندازید تو صورت‌شون... امیر و آقای توکل به فیروزه نگاه کردند. امیر زودتر گفت: _چی می‌گی فیروزه؟! اونوقت برا پول دیه پول کم میاریم. _مهم نیست... _خانم بهادری من این حجم از فداکاری شما برای بچه‌هاتون رو درک می‌کنم اما... فیروزه سر تکان داد و پلک روی هم گذاشت: _درک نمی‌کنید. هیچ کس درک نمی‌کنه. چون جای من نیستید. امیدوارم هرگز تو موقعیتی قرار نگیرید که منو درک کنید. _فیروزه تو پیش بچه‌هات نباشی چه فرقی می‌کنه کجا باشن؟! امیر با پوزخند فیروزه مواجه شد: _فرق می‌کنه... بچه‌هام اونجا راحت نیستن، منم از فکرشون آرامش ندارم... _خانم بهادری اول شما رو میاریم بیرون بعد هم بچه‌هاتون رو... صدای فیروزه بالا رفت: _گفتم که من اینجا مشکلی ندارم به جز اینکه بچه‌هام از دست اونا نجات پیدا کنن. مذاکره امیر و آقای توکل برای قانع کردن فیروزه به سرانجام نرسید. فیروزه با هزار امید به سلولش برگشت. چیزی که در زندان بدست آورد، تکیه به قدرتی بزرگ‌تر بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِه آمِـــــنِه بِنتِ وَهَـــــب ، خُــــــدا عَطا کَردِه پِــــــسَر پِــــــسَر چِه گویَم کِه بِه خَــــــلق خُدا عَطا کَردِه پِـــــدَر 🌸میلاد پیامبر مهر و رحمت، حضرت محمد مصطفی(ص) و ولادت امام جعفر صادق (ع) مبارک باد 🌸 #من_محمد_را_دوست_دارم 😍 #لبیک_یا_رسول_الله 🌸 #امام_جعفر_صادق 💚 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨امشب‌ سخن‌ از جان‌ِ جهان‌ باید گفت 💚توصیف‌ رسولِ‌ انس‌ و جان‌ باید گفت ✨در شام‌ ولادت‌ دو قطب‌ عالم 💚تبریك‌ به‌ صاحب‌ الزمان‌ باید گفت میلاد پیامبر رحمت حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و پرچم دار شاهراه ولایت علوی امام صادق سلام الله علیه بر شما خجسته باد😍❤️ 😍 🌸 💚 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داخل گروه هایی که عضوهستید، بذارین تا بر محمد و آل محمد صلوات فرستاده شود ودر ثواب بی انتهای آن سهیم باشید. 😍 🌸 💚 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💚 پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلم: محبوبترین شما در نزد خدا، خوش اخلاق ترین شماست .😊 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهـــــربون که باشــــــی 😊💕 خورشـــــــید از سمت قلـــــب تو طلـــــوع میکنه⛅️🌞 اولین صبح پاییزی قشنگتون و یکشنبه ای که از شنبه هم ، شنبه تره بخیر باشه😉😅✨ 🍂 بالاخره پاییز اومد 😌🍁 بح‌بح‌🌾 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط : ☘ تمام نور معنویت و فیوضاتی که انسان از عبادات و زیارات کسب می کند، 💥 با نیشی که بوسیله زبان به دیگران می زند ، نابود میشود.😔 ❌ چقدر تو خونه اهل سرزنش و تحقیر و تخریب همسر و فرزاندانی ؟ ❌ چقدر غر میزنی و نق میزنی ؟ ❌ چقدر داد و فریاد میکنی و شایدم فحش بدی 😔 ؟ ❌ چقدر کارای اشتباهشون و میزنی تو سرشون ؟ ❌ چقدر ...... بانو جان ..❣ سعی کن این عادتهای رفتاری مخرب رو اصلاح کنی ♻️ و جای اینها رو با عشق و مهر و محبت و صمیمیت و رفاقت پُر کن ...😊👌 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری119 #مذاکره جلسه اول را با ایمان شاهقلی برگزار کردند. _جناب شاهقلی ما می‌د
جمال برای جور کردن پول به هزار در زد. _هشتصد تومن جوره، تا آخر هفته هم دویست تا جور می‌کنم... امیر پشت تلفن غر زد: _عمو اصلاً شرایط رو درک نمی‌کنی! فقط به فکر خودتی... _نمی‌دونم چرا به تو زنگ زدم؟! شماره فیروزه رو بده خودم باهاش حرف می‌زنم. _زنگ بزن صد و هجده، شماره قزلحصار رو بگیر. تلفن را قطع کرد. سرش را بین دستانش گرفت. به صفحه نمایش روبرویش زل زد. خانمی که شالش دور گردنش بود، چادر یک خانم را کشید. مردم جمع شدند. ایستگاه شلوغ شد. امیر سریع بی‌سیم را برداشت و رفت. بعد از نیم ساعت برگشت. سه تماس بی‌پاسخ داشت. شماره از مازوبن بود: _سلام آقا امیر چطوری؟ خوبی؟ خدا رحمت کنه پدر و مادرت رو! برا خونه مشتری اومده... خودت می‌دونی دیگه این خونه‌های کلنگی فقط برا زمینش مشتری میاد... حالا اگه عجله نداشتی... _آقا مراد به هر کی پول نقد داشت، بفروش. دو هفته بعد در دفتر آقای توکل نشست: _الان دو تومن جوره. می‌دونی که فیروزه اول می‌گه بچه‌هام... ماه دوم بهار رو به پایان بود که فیروزه آخرین آیه سوره طه را حفظ کرد: «قُلْ كُلٌّ مُتَرَبِّصٌ فَتَرَبَّصُوا ۖ فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ أَصْحَابُ الصِّرَاطِ السَّوِيِّ وَمَنِ اهْتَدَىٰ»(۱۳۵) فیروزه زیر لب گفت: _واقعاً «رهروان راه راست چه کسانی‌اند»؟! بلندگو صدا زد: _فیروزه بهادری... خودش را به اتاق ملاقات رساند. آقای توکل بین میز و صندلی‌ها قدم می‌زد. با دیدن فیروزه سر تکان داد و نشست. _خبر خوش اینه که... فیروزه مطمئن بود که خبر خوش در مورد بچه‌هاست. _همین روزها به امید خدا آزادین. کلمه آخر او در گوشش چند بار تکرار شد. بهت زده به آقای وکیل نگاه کرد. تنها چیزی که در مغزش رژه می‌رفت را به زبان آورد: _بچه‌هام؟!... آقای توکل صورتش را از او گرفت. نفس عمیقی کشید: _ببینید خانم بهادری... با توجه به وضع موجود... یعنی به علت شرایط پرونده... منظورم زمانی هست که قانونگذار... فیروزه اجازه نداد حرفش را کامل کند: _من که گفته بودم الویتم بچه‌ها هستن. آقای توکل سرش را پایین انداخت: _درسته ولی صلاح کار این بود که اول شما آزاد بشین. مطمئناً وقتی خودتون باشین... _با چه زبونی باید بگم؟! اصلاً امیر کجاس؟! چرا شما به جای من تصمیم گرفتین؟! _نظر امیر و همه خانواده همین بود. فیروزه بلند شد: _چرا حرف منو هیچکس نمی‌فهمه؟! خدایا چرا من هر چی می‌خوام نمی‌شه؟! منتظر باقی حرف‌های وکیلش نماند. نیم ساعتی در سلول راه رفت و نشست. فکر کرد کارتش را بردارد و به امیر و فرانک و فهیمه زنگ بزند. به یک گوشه خیره شد. عکس‌هایی که از سینا و ستیا داشت، نگاه کرد. چشمانش را بست. سعی کرد صورت آن‌ها را به یاد بیاورد. صدای خنده شهین افکارش را بهم ریخت: _زِکی فک کردم داری قرآن می‌خونی باز. چت شده باز رفتی تو لک؟! لب‌های فیروزه لرزید: _یعنی دوباره بغل‌شون می‌کنم؟! شهین اخم کرد. با چشم و ابرو کاغذ روی دیوار تختش را نشان داد: _مگه خودت اینو ننوشتی؟! فیروزه به دیوار تختش نگاه کرد. روی کاغذ با خط خودش،درشت نوشته بود: « وَاللهُ عَلَى كُلِّ شَیءٍ قَدِیرٌ» لب‌هایش را به هم فشار داد. قرآنش را برداشت و یک صفحه باز کرد. پایان آیه را با اشک از حفظ خواند: «إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ» دو روز بعد، فیروزه ساکش را دست گرفت. بچه‌های بند دم سلولش جمع شدند: _بری که دیگه برنگردی... شهین از روی تختش پایین پرید. ساک فیروزه را گرفت. به شانه‌اش کوبید: _هی... همیشه رو مخ بودی و هستی... فیروزه لبخند زد. شهین دستانش را باز کرد: _بده بغلو... همدیگر را فشار دادند. شهین در گوش فیروزه گفت: _حالا تو بری کی واس من قرآن بوخونه؟! فیروزه اشک‌هایش را پاک کرد و با خنده گفت: _همه‌اش تو فکر خودتی. _په نه په! همه با هم خندیدند. شهین بلند گفت: _لااقل واسه آخرین بار برامون چند آیه بوخون. فیروزه قرآن کوچکش را از ساک بیرون آورد: _خودت باز کن. هر جا اومد من می‌خونم برات. چهار ماه از آزادی‌اش گذشت. در بالکن نشسته بود. سهیلا سینی چای را کنارش گذاشت. فیروزه قرآن را بست. به مادرش لبخند زد و از بر خواند: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ﴿۱﴾ مَلِكِ النَّاسِ﴿۲﴾ إِلَهِ النَّاسِ﴿۳﴾ مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ﴿۴﴾ الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ﴿۵﴾ مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ﴿۶﴾ سهیلا لبخند زد: _تمام شد؟ فیروزه چشم روی هم گذاشت. زنگ خانه به صدا درآمد. فیروزه از جا پرید. پهلویش به میز کوبید. دردی حس نکرد. چادر گلدار را برداشت. در آپارتمان را باز کرد. ستیا با موهای خرگوشی و پیراهن چین دار در بغلش پرید. سینا و امیر لبخند زدند. آقای توکل گفت: _الوعده وفا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر موقع رانندگی فقط از آینه،به عقب نگاه کنی، تصادف خواهی کرد. اگر در زندگی هم،فقط به گذشته فکر کنی،ادامه مسیرِ ناموفقی خواهی داشت. هرازگاهی برای اینکه اشتباه نکنی،به گذشته نگاه کن،ولی مجبوری به جلو نگاه کنی،وگرنه حتما تصادف خواهی کرد... زندگی آن جلوست، به مسیرِ رو به رو نگاه کن 😇 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امسال بچه های جانباختگان معدن طبس توی مدرسه زنگ املا می نویسند: "بابا جان داد" 💔 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴درس اخلاق زیبای مقام معظم رهبری 🔺 خوش اخلاقی باعث گوارایی زندگی خودتان میشود. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 گفتن جمله‌ی «معذرت ميخوام» هم درست مثل جمله‌ی «دوستت دارم» اندازه و جايی دارد! 👈 از به زبان اوردنش نه خيلی اجتناب كنيد و نه بيش از حد استفاده كنيد! اگر بيشتر از حد معمول، بابت كارهای نكرده عذر بخواهيم كاملا محسوس خودمان را به دست خودمان گناهكار كرده‌ايم! 👈 و اگر هم بابت كارهای خطايی كه كرده‌ايم عذر خواهی نكنيم، قطعا آدمهای زيادی را در راهِ اين خودخواهی و غرور از دست می‌دهيم! 👈 اشتباه از هركسی ممكن است سر بزند؛ اما مهم اين است كه برای جبرانش چه كاری انجام دهيم! 👈 خيلی از اطرافيان ما تنها منتظر يک عذرخواهی از سوی ما هستند تا راه را برای برگشتمان بازكنند و دلشان صاف شود! 👈 و با همين يك جملهٔ ساده و استفاده‌ی به موقع از آن ميشود هزاران رابطه را زنده كرد! ✅ پس از گفتنش هراس نداشته باشيد؛ چرا كه نگفتنش ميتواند ضررهای بيشتری را بار اورد! ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا