eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
شمر و سربازان او بسيار خوشحال هستند و به يكديگر مى گويند: "آنجا را كه مى بينى شهر شام است. ما تا سكّه هاى طلا فاصله زيادى نداريم". صداى قهقهه و شادمانى آنها بلند است. اسيران مى فهمند كه ديگر به شام نزديك شده اند. به راستى، يزيد با آنها چه خواهد كرد؟ آيا دستور كشتن آنها را خواهد داد؟ آيا دختران را به عنوان كنيز به اهل شام هديه خواهد كرد؟! نگاه كن! اُمّ كُلْثوم، خواهر امام حسين(ع)، به يكى از سربازان مى گويد: "من با شمرسخنى دارم". به شمر خبر مى دهند كه يكى از زنان مى خواهد با تو سخن بگويد: ــ چه مى گويى اى دختر على! ــ من در طول اين سفر هيچ خواسته اى از تو نداشتم، امّا بيا و به خاطر خدا، تنها خواسته مرا قبول كن. ــ خواسته تو چيست؟ ــ اى شمر! از تو مى خواهم كه ما را از دروازه اى وارد شهر كنى كه خلوت باشد. ما دوست نداريم نامحرمان، ما را در اين حالت ببينند. شمر خنده اى مى كند و به جاى خود برمى گردد. به نظر شما آيا شمر اين پيشنهاد را خواهد پذيرفت. شمر اين نامرد روزگار كه دين ندارد. او تصميم گرفته است تا اسيران از شلوغ ترين دروازه وارد شهر بشوند. پيكى را مى فرستد تا به مسئولان شهر خبر دهند كه ما از دروازه "ساعات" وارد مى شويم. * * * در شهر شام چه خبر است؟ همه مردم كنار دروازه ساعات جمع شده اند. نگاه كن! شهر را آذين بسته اند. همه جا شربت است و شيرينى. زنان را نگاه كن، ساز مى زنند و آواز مى خوانند. مسافرانى كه اهل شام نيستند در تعجّب اند، يكى از آنها از مردى سؤال مى كند: ــ چه خبر شده است كه شما اين قدر خوشحال ايد؟ مگر امروز روز عيد شماست؟ ــ مگر خبر ندارى كه عدّه اى بر خليفه مسلمانان، يزيد، شورش كرده اند و يزيد همه آنها را كشته است. امروز اسيران آنها را به شام مى آورند. ــ آنها را از كدام دروازه، وارد شهر مى كنند؟ ــ از دروازه ساعات. همه مردم به طرف دروازه حركت مى كنند. خداى من! چه جمعيّتى اين جا جمع شده است!كاروان اسيران آمدند. يك نفر در جلو كاروان فرياد مى زند: "اى اهل شام، اينان اسيران خانواده لعنت شده اند. اينان خانواده فسق و فجوراند". مردم كف مى زنند و شادى مى كنند. خداى من! چه مى بينم؟ زنانى داغديده و رنج سفر كشيده بر روى شترها سوار هستند. جوانى كه غُلّ و زنجير بر گردن اوست، سرهايى كه بر روى نيزه ها است و كودكانى كه گريه مى كنند. كاروان اسيران، آرام آرام به سوى مركز شهر پيش مى رود. آن پيرمرد را مى شناسى؟ او سهل بن سعد، از ياران پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است و اكنون از سوى بيت المقدس مى آيد. او امروز وارد شهر شده و خودش هم غريب است و دلش به حال اين غريبان مى سوزد. سهل بن سعد آنها را نمى شناسد و همين طور به سرهاى شهدا نگاه مى كند; امّا ناگهان مات و مبهوت مى شود. اين سر چقدر شبيه رسول خداست؟ خدايا، اين سر كيست كه اين قدر نزد من آشناست؟ سهل جلو مى رود و رو به يكى از دختران مى كند: ــ دخترم! شما كه هستيد؟ ــ من سكينه ام دختر حسين كه فرزند دختر پيامبر است. ــ واى بر من، چه مى شنوم، شما... اشك در چشمان سهل حلقه مى زند. آيا به راستى آن سرى كه من بر بالاى نيزه مى بينم سرِ حسين(ع) است؟ ــ اى سكينه! من از ياران جدّت رسول خدا هستم. شايد بتوانم كمكى به شما بكنم، آيا خواسته اى از من داريد؟ ــ آرى! از شما مى خواهم به نيزه داران بگويى سرها را مقدارى جلوتر ببرند تا مردم نگاهشان به سرهاى شهدا باشد و اين قدر به ما نگاه نكنند. سهل چهارصد دينار برمى دارد و نزد مسئول نيزه داران مى رود و به او مى گويد: ــ آيا حاضرى چهارصد دينار بگيرى و در مقابل آن كارى برايم انجام بدهى؟ ــ خواسته ات چيست؟ ــ مى خواهم سرها را مقدارى جلوتر ببرى. او پول ها را مى گيرد و سرها را مقدارى جلوتر مى برد. اكنون يزيد دستور داده است تا اسيران را مدّت زيادى در مركز شهر نگه دارند تا مردم بيشتر نظاره گر آنها باشند. هيچ اسيرى نبايد گريه كند. اين دستور شمر است و سربازان مواظب اند صداى گريه كسى بلند نشود. در اين ميان صداى گريه اُمّ كُلْثوم بلند مى شود كه با صداى غمناك مى گويد: "يا جدّاه، يا رسول الله!". يكى از سربازان مى دود و سيلى محكمى به صورت اُمّ كلثوم مى زند. آرى! آنها مى ترسند كه مردم بفهمند اين اسيران، فرزندان پيامبر اسلام هستند. مردان بى غيرت شام مى آيند و دختران رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را تماشا مى كنند. آنها به هم مى گويند: "نگاه كنيد، ما تاكنون اسيرانى به اين زيبايى نديده بوديم". اين سخن دل امام سجّاد(ع) را به درد مى آورد. <=====●○●○●○=====>
17.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باور میڪنید بدترین گناه زندگیتون این بودھ که از ڪنار گناھ ساڪت رد شدید⁉️ امیرالمومنین علیه السلام فرمود: بزرگترین گناه اونیه که فاعلش اون گناه رو کوچک بشماره. 💎از مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
6.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥چرا شیعیان بر مهر سجده می کنند ولی اهل سنت بر مهر سجده نمی کنند؟ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
❇️درمان بیماری های مختلف با خواندن نماز شب 😳 پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم فرموده اند :«بر شما باد به اقامه نماز شب، زیرا نماز شب سنتی است از پیامبرتان رسول خدا . نماز شب عادت و رسم صالحان و پاکان است که قبل از شما بودند و نماز شب موجب دفع بلا و بیماری ها و دردها از بدن می شود.»✨   پ‌ن:شاید یک ربع بیشتر وقت نگیره ولی ارزشش خیلی زیاده.. @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
✍🏻دوراهی... میان دوراهی مانده بود؛میتوانست چشم پوشی کند و بشود مظهر اسم ستارالعیوب خدا یا افشا کند و ... به یاد تمام چشم پوشی‌های خدا افتاد✨ "انتخاب کرد که مثل خدا باشد" شبیه عشقش♥️ صبغه الله شود! از رنگ خود، به رنگ خدا در آمد و مظهر اسم ستار خدا شد🌻 📝 @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
💖🌹🦋 به آنهایی که دوستشان دارید بی بهانه بگویید دوستت دارم بگویید دراین دنیای شلوغ سنجاقشان کرده‌اید به دل‌تان بگویید گاهی فرصت باهم بودنمان کوتاه تر از عمر شکوفه هاست شما بگویید، حتی اگر نشنوند @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
تمام دنیا محله‏‌ي کوچکیست که تو در آن متولد می‌ شوی و من میان بازی بچه‌ هاي محله به عشق تو پیر می شوم @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
کتابِ زندگی‌ ات را تنها برای شمار اندکی از مردم باز کن چرا که‌ دراین‌جهان ‌انگشت شمارند کسانی‌که فصل‌ هاي کتابت را درک می‌ کنند  دیگران تنها کنجکاوند که بدانند! همین @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هر چند کمی فرج تمنا کردیم آقا ز سر خویش تو را وا کردیم شرمنده ولی خلاصه تر می گوییم با واژه انتظار بد تا کردیم. @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ احسان توي تخت جا گرفته بودم و به سقف سفيدرنگ خيره شده بودم. كارهام رو درك نميكردم. چرا اتاق رو براش آماده كردم؟ چرا دارم بهش اهميت ميدم؟ اون واقعاً كجاي زندگيمه!؟ هنوز هم بعد از اون واكنشش قلبم بي اختيار به سـ*ـينه‌م ميكوبيد. حس خوبي نبود! حتي حس بدي هم نبود! كلافه سري تكون دادم. به سمت پنجره غلت زدم و چشمهام رو آروم روي هم گذاشتم. *** صداي آلارم روي اعصاب رو قطع كردم. دهمين آلارم كه براي ساعت هفت و بيست دقيقه تنظيم شده بود زنگ خورد. آلارم گوشيم رو از ساعت شيشونيم هر پنج دقيقه يه بار تنظيم كرده بودم كه به خواب سنگينم غلبه كنه و بيدار بشم. پتو رو با حرص كنار زدم. با احساس سوز و سرما پيراهنم رو از كنار تخت برداشتم. حتي حوصله نداشتم كه دكمه‌هام رو ببندم. سمت روشويي رفتم. آبي به دستوصورتم زدم. صورتم رو با حوله خشك كردم. مثل هر روز ميز صبحونه آماده روي ميز چيده شده بود و صداي قل قل كتري مياومد. پشت ميز صبحونه نشستم و اولين لقمه رو گرفتم. صداي دوش آب نشون ميداد كه مبينا حمومه. لقمه‌ي غذا به زور از گلوم پايين ميرفت. به سمت قوري رفتم و كمي چاي خشك داخلش ريختم و آب جوش كتري رو هم روش ريختم و گذاشتم تا دم بكشه. - صبح به خير. پشت سرم رو نگاه كردم. موهاي خيس و بلندش رو با حوله خشك ميكرد. چشمهاي قهوه‌اي تيره‌ش برق ميزد. صداش خوشحال بود. - صبح بخير. وارد آشپزخونه شد و با ديدن قوري روي اجاق گاز گفت: - دستت درد نكنه. چاي درست كردي. - خواهش. روي صندلي روبه روم نشست. لقمه اي از كره ومربا گرفتم. همچنان نگاهم ميكرد. - چرا چيزي نميخوري؟ - نميتونم. - يه لقمه بخور. الان ميخواي بري بيمارستان از گشنگي ضعف نكني. سري تكون داد. قوري چاي رو از روي كتري برداشت و براي خودم و خودش چاي ريخت. چند لقمه نون و پنير داخل دهنش گذاشت. از پشت ميز بلند شد و وارد اتاق شد. آخرين لقمه‌م رو هم داخل دهانم گذاشتم. سفره‌ي چيده‌شده روي ميز رو جمع كردم. ته استكان چايم رو روي لقمه‌م فرو دادم و سمت اتاق رفتم. مبينا پشت ميز آرايش نشسته بود. مانتوي زرشكيرنگي با مقنعه ي مشكي پوشيده بود و رژ مليحي روي لبهاش ميكشيد. يكي نيست بهش بگه تو كه همه ي وسايلت رو از اتاق بردي، اين ميز آرايش رو هم ببر خيال خودت رو راحت كن. بيخيال پيراهنم رو از داخل كمد بيرون آوردم و لباسم رو عوض كردم. دست مبينا سمت خط چشمش رفت. شلوارم رو از داخل كمد بيرون آوردم كه دستش رو پس كشيد و از اتاق بيرون رفت. پوزخندي زدم و كتوشلوار سرمه اي رنگم رو پوشيدم. كيف چرم مشكيرنگم رو دست گرفتم و به سمت پذيرايي رفتم. مبينا آماده روي كاناپه نشسته بود و سرش توي گوشيش بود. - بريم. از روي مبل بلند شد و كنارم ايستاد. به سمت پاركينگ رفتيم. بابا سوار ماشينش شده بود و مامان هم كنارش نشسته بود. مبينا از ماشين پياده شد و به سمتشون رفت و سلامواحوالپرسي كرد. تنها كلمه ي تداعي شده تو ذهنم فقط كلمه ي خودشيرين بود. براي بابا بوق زدم و با دست به مبينا اشاره كردم كه زودتر سوار بشه. توي شركت كلي كار داشتم! مبينا سوار ماشين شد. اول ماشين بابا از پاركينگ خارج شد و پشت سرشون ماشين رو از پاركينگ بيرون آوردم و ريموت رو زدم. - چرا پياده نشدي به مامان و بابات سلام كني؟ - بوق زدم براشون. - بياحترامي بود. - خواهشاً تو يكي ديگه مثل پيرزنا نصيحتم نكن. - نصيحت نميكنم! دارم ميگم كه احترام به پدر و مادر از واجب هم واجبتره! - خواهشاً اول صبحي شروع نكن. صداي ضبط ماشين رو بالا دادم تا ديگه صداي رو اعصابش رو نشنوم. امروز واقعاً از اون روزايي بود كه حوصله ي خودم رو هم نداشتم! به حالت قهر سرش رو سمت شيشه چرخوند. به جهنم ي توي دلم گفتم و پام رو بيشتر روي پدال گاز فشار دادم. جلوي بيمارستان پياده شد و من به سمت شركت حركت كردم. 💖💖💖 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>