گر پرده ز رخ باز نماید مهدی
از خلق جهان دل برباید مهدی
ای شیعه چنان منتظر مولی باش
گویی که همین جمعه میاید مهدی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتهشتادپنجم🌷
﷽
چشم به شما كمك ميكنم، بعد دوتايي ميريم كنارشون ميشينيم.
لبخند قشنگي زد و دستم رو گرفت.
- خدا رو شكر كه تو شدي عروس گل من!
- خدا رو شكر كه شما مادرشوهر عزيز منيد!
سبد سالاد رو برداشتم و مشغول خردكردن كاهوها شدم. آناهيتا كه شال آبي
كمرنگي روي موهاي بلوندش انداخته بود و مانتوي سفيدرنگي با جين لوله تفنگي
پوشيده بود وارد آشپزخونه شد.
- زنعمو كاري داري بهم بگو.
خاله به عقب برگشت و با ديدن آناهيتا شوكزده نگاه كرد. يه لحظه جا خوردم كه
چرا خاله اينطور نگاهش ميكنه! بعد همونطور ماتومبهوت گفت:
- نه ممنون مبينا هست.
عشـ*ـوه اي به صداش داد و گفت:
- پس به مبينا كمك ميكنم.
خاله همچنان با چشمهايي درشت شده بهش نگاه ميكرد. مثل اينكه توقع چنين
حرفي رو ازش نداشت. آناهيتا روي صندلي كنارم نشست و بهم خيره نگاه كرد.
لبخندي روي لبم آوردم و به سمتش نگاه كردم كه گفت:
- كمك نميخواي؟
- نه عزيزم.
پوست كن كنار سبد رو برداشت و خيارها رو پوست گرفت. كمي ناشيانه كارهاش رو
انجام ميداد؛ شايد شبيه خانمهايي كه دست به سياهوسفيد نميزنن.
- پرستاري؟
- آره.
- چند سالته؟
- ٢٤ .شما چي؟
.٢٧ -
پس خوشحالم كه يه خواهر بزرگتر از خودم دارم.
پوزخندي زد و خيار پوست كنده شده رو داخل ظرف گذاشت.
- زنعمو خيلي ازت تعريف ميكنه.
- ايشون لطف دارن. خاله خودش خوبه همه رو خوب ميبينه.
يه تاي ابروش رو بالا داد.
- خوبه! چهرهت خيلي شبيه به يكي از دوستام توي دبستانه! كدوم دبستان درس
خوندي؟
- من اونموقع تهران نبودم.
- پس كجا بودي؟
- شهر خودمون!
چشمهاش درشت شد و با تمسخر نگاهم كرد. تك خندهاي توي صداش نشست.
- يني شهرستاني هستي؟
منظورت از شهرستان رو نميدونم؛ ولي اگه منظورت اينه كه تهراني نيستم، بايد
بگم كه نه من تهراني نيستم.
- واي خداي من! اين رو عمو و زنعمو هم ميدونن؟
- من چيز پنهوني ندارم!
- باورم نميشه! آخه چطور زنعمو راضي به ازدواجتون شده؟!
- چرا نبايد راضي ميشد؟
- چنين چيزي تابه حال توي خونوادهمون نبوده. واقعاً يعني احسان به خاطر تو
دخترهي پشت كوهي حاضر نشد با دخترهاي فاميل ازدواج كنه؟
دستهام رو از شدت عصبانيت مشت كرده بودم. اصلاً دوست نداشتم كه توي اين
جمع چيزي بگم و باعث دلخوري بشم؛ ولي اگه الان جوابش رو نميدادم به معناي
واقعي منفجر ميشدم!
- آناهيتاجان! چرا بايد همهي آدماي پشت كوه دماوند از نظر شما پشتكوهي
محسوب بشن؟ ضمنًا احسان من رو همينجوري خواسته. لابد من چيزي داشتم كه
دختراي فاميلتون نداشتن.
🌻🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام حسن مجتبی علیهالسلام فرمودند:
هرکس خدا را بشناسد، (در عمل و گفتار) او را دوست دارد و کسی که دنيا را بشناسد آن را رها خواهد کرد.✨
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
مداحی آنلاین - تکیه بر خدا - استاد عالی.mp3
2.17M
♨️تکیه بر خدا
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
#ختم_روزانه
✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)
دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷
#التماس_دعا_برای_ظهور
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام به خدا
که آغازگر هستی ست
سلام برمنجی عالم
که آغازگر حکومت الهیست
سلام به آفتاب
که آغازگر روزست
سلام به مهربانی
که آغازگر دوستیست
سلام به شماکه
آفتاب مهربانی هستید
الهی به امید تو💚
🦋🌹💖🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
به من ایمان بیاور
در یک لحظه میتوانم
تنها یک لحظه
خورشید را به آغوشت بیاورم
و ماه را به اتاقت
به من ایمان بیاور
معجزه من
آغوش زنی است به طعم دریاها
چیزی که هیچ بهشتی ندارد.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتهشتادششم🌷
﷽
هنوز روي لبش پوزخند بود؛ اما حرصي شده بود.
- خوش باشي!
از روي صندلي بلند شد و بهسمت پذيرايي رفت. از آدمهايي كه ديگران رو از بالا
نگاه ميكنن متنفرم!
سالاد رو آماده كردم و كنار خاله و مامان نشستم و مشغول صحبت شديم. آناهيتا هم
هرازگاهي اين سمت رو نگاه ميكرد و دوباره مشغول صحبت با آيدا ميشد و بعد با
صداي بلند شروع به خنديدن ميكردن. رفتارشون بهنظرم كاملاً بچهگونه و لوس
مياومد.
***
حسابي خسته شده بودم. فقط دوست داشتم كه توي رختخوابم فرو برم و تا دو روز
بخوابم. خدا رو شكر كه فردا فقط تا ساعت دو بيمارستان بودم.
احسان كليد رو توي در چرخوند و در باز شد. با بيحالي چادرم رو از سرم جدا كردم
و خودم رو روي كاناپه انداختم. احسان پارچ آب رو از داخل يخچال بيرون آورده بود
و ليوان آب رو يه نفس سر كشيد. به قدري خوشمزه آب رو سر كشيد كه تشنهم
شد. نگاه خيرهم رو كه ديد گفت:
ميخوري؟
از واكنشش شوكه شدم و گفتم:
- ها؟ نه. يعني آره. الان ميام.
ليوان آبي به سمتم گرفت. ازش تشكر كردم و ليوان آب رو تا ته خوردم.
- نمردي از تشنگي؟!
خندهم رو خوردم و گفتم:
- نه! تشنهم نبود. تو داشتي آب ميخوردي، من هم هـ*ـوس كردم.
سري تكون داد و به سمت اتاق رفت. با فكر اينكه بايد امشب رو توي اون اتاق سرد و
بدون تخت بخوابم از خوابيدن سير شدم.
چند ضربهاي به در زدم و با گفتن بفرماييدش وارد اتاق شدم. پيراهنش رو در آورده
بود. هيكل سفيد و روي فرمش كاملاً مشخص بود. سيكسپك نداشت؛ ولي اونقدرها
هم بد نبود. از فكرم خندهم گرفت. سرم رو پايين انداختم. چادرم رو به گيره
آويزون كردم و يه دست لباسخواب برداشتم و از اتاق بيرون رفتم.
دستگيرهي اتاق رو پايين دادم. اتاق چون يه پنجرهي كوچيك بيشتر نداشت خيلي
تاريك بود. كليد برق كنار در رو زدم و با ديدن اتاق شوكه شدم.
نكنه اشتباه اومدم؟! نه بابا! ما دوتا اتاق بيشتر نداشتيم. يعني واقعاً... كاغذديواريهاي
اتاق تغيير كرده بود و روشنتر شده بود. يه تخت يه نفره گوشه ي اتاق بود و يه
بخاري كوچيك هم كنارش خودنمايي ميكرد. واي كه من ميمردم براي گرماي
بخاري! نتونستم جلوي ذوق و خوشحاليم رو بگيرم و جيغ خوشحالي كشيدم كه
احسان سراسيمه وارد اتاق شد و گفت:
- چي شدي؟!
به سمتش برگشتم و چشمهاي پرذوقم رو بهش دوختم. واقعاً اون لحظه دوست
داشتم كه به هر نحوي شده ازش تشكر كنم. ناخودآگاه توي بـغـ*ـلش پريدم. مثل
اونموقعها كه بابا برام چيزي ميخريد و من از ذوق سرازپا نميشناختم و توي
بـغـ*ـلش ميپريدم و بـ*ـوسـه بارونش ميكردم. با خوشحالي تموم گفتم:
- واي احسان! خيلي ممنون!
يه دفعه به خودم اومدم و متوجه شدم كه دارم چيكار ميكنم. دستهام رو از دور
گردنش جدا كردم. تقريباً از گردنش آويزون بودم. كمي عقب رفتم و به چهره ي
بهت زدهش چشم دوختم. هنوز پيراهن تنش نكرده بود. واي خدا! يعني همينطوري
بـغـ*ـلش كرده بودم؟! لبم رو گزيدم و گفتم:
- ببخشيد. خيلي ذوقزده شدم.
💧💧💧💧
به خودش اومد و چهرهي پر از بهت و شوكه شدهش رو جمعوجور كرد. دستي داخل
موهاش كشيد. «خواهش ميكنم» سردي گفت و از اتاق بيرون رفت.
در رو پشت سرش بستم و پشت به در ايستادم. دستم رو روي قلبم گذاشتم كه
به شدت به سـ*ـينهم ميكوبيد. با اين شيرينكاري امشبم ترجيح دادم در رو قفل
كنم.🌹🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#یا_امیرالمومنین_ع
تا که گفتم یا علی شوریده و شیدا شدم
تا نجف پرواز کردم راحت از غمها شدم
قطره بودم از کرامات علی دریا شدم
لایق دست دعای حضرت زهرا شدم
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#پروفایل
#فقط_خدا
از شیخ بهایی پرسیدند:
خدا را در کجا یافتی؟
فرمودند در قلب کسانی که بی دلیل
مهربانند …
#خدایا_دوستت_دارم
#التماس_دعا_برای_ظهور
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام حسن مجتبی علیهالسلام فرمودند:
علم و دانش را - از هر طريقی - فرا گيريد، و چنانچه نتوانستيد آنرا در حافظه خود نگه داريد، ثبت کنيد و بنويسيد و در منازل خود - در جای مطمئن - قرار دهيد.✨
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>