eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
* تاريخ: قبل از سال 1300 شمسى تو خادم محمّدهلال(ع) هستى، سال هاست كه اين افتخار نصيب تو شده است. از روزگار نوجوانى كه با آقا آشنا شدى دلت را به عشق او گره زدى و با جان و دل به زائران آقا خدمت مى كنى. وقتى نام كربلا را مى شنوى، اشك در چشمانت حلقه مى زند، بعضى از دوستان تو به كربلا رفته اند، تو هم دوست دارى كربلايى شوى، زير لب چنين زمزمه مى كنى: بر مشامم مى رسد هر لحظه بوى كربلا***بر دلم ترسم بماند، آرزوى كربلا عشق به كربلا در وجودت شعله مى كشد، امّا تو از نظر مادى توانايى سفر به كربلا را ندارى. از طرف ديگر، وقت ازدواج تو فرا رسيده است و بايد تشكيل خانواده بدهى، با دست خالى كه نمى توان زن گرفت. زمين يا خانه هم كه ندارى. تو دستت از مال دنيا خالى است و فقط يك عشق بزرگ در سينه دارى: عشق به محمّدهلال(ع). شبى از شب ها كه در حرم هستى با خود مى گويى: چرا از آقا حاجت خود را نخواهم؟ چرا با او درد دل نكنم؟ صبر مى كنى تا حرم خلوت شود، به سمت ضريح مى روى، دست در پنجره هاى ضريح مى گيرى و شروع به خواندن شعر محتشم كاشانى مى كنى و با سوز چنين مى خوانى: از آب هم مضايقه كردند كوفيان***خوش داشتند حرمت مهمان كربلا اشك از ديدگانت جارى است، صداى گريه اى به گوش تو مى رسد، خانمى كه براى زيارت آمده است، صداى تو را مى شنود، او از شنيدن اين شعرها بى تاب مى شود، تو از سوز جان مى خوانى و مى سوزى و مى سوزانى: اين كشته فتاده به هامون حسين توست***وين صيد دست و پا زده در خون حسين توست سخن تو به اينجا مى رسد: خاموش محتشم كه از اين حرف سوزناك***مرغ هوا و ماهى دريا كباب شد صدايى به گوش تو مى رسد، خانمى كه كنار ضريح است با تو چنين سخن مى گويد: "ديگر بس است. حاجتت را گرفتى، ديگر مخوان!". تو ديگر سكوت مى كنى... فردا صبح از خانه بيرون مى آيى، يكى تو را مى بيند و به تو مى گويد: "تو به زودى به كربلا مى روى!". از سخن او تعجّب مى كنى، تو با كسى در اين باره سخنى نگفته بودى. چه رازى در ميان است. 💐💐💐💐💐💐💐💐💐 https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
آفتاب بالا آمده است و سربازان ابن زياد پشت درِ خانه عمرسعد آمده اند. صداى شيهه اسب ها، عمرسعد را از خواب بيدار مى كند. با دلهره در را باز مى كند: ــ چه خبر شده است؟ اين جا چه مى خواهيد؟ ــ ابن زياد تو را مى خواند. عمرسعد، از جا برمى خيزد و به سوى قصر حركت مى كند. وقتى وارد قصر مى شود به ابن زياد سلام مى كند و مى گويد: "اى امير، من آماده ام كه به سوى كربلا بروم و فرماندهى لشكر تو را به عهده بگيرم". ابن زياد خوشحال مى شود و دستور مى دهد تا حكم فرماندهى كلّ سپاه براى او نوشته شود. عمرسعد حكم را مى گيرد و با غرور تمام مى نشيند. ابن زياد با زيركى نگاهى به عمرسعد مى كند و مى فهمد كه او هنوز خود را براى كشتن حسين آماده نكرده است. براى همين، به او مى گويد: "اى عمرسعد، تو وظيفه دارى لشكر كوفه را به كربلا ببرى و حسين را به قتل برسانى". عمرسعد لحظه اى به فكر فرو مى رود. گويا بار ديگر ترديد به سراغش مى آيد. برود يا نرود؟ او با خود مى گويد: "اگر من موفق شوم و حسين را راضى كنم كه صلح كند، آن وقت آيا ابن زياد به اين كار راضى خواهد شد؟". ابن زياد فرياد مى زند: "اى عمرسعد! من تو را فرمانده كل سپاه كردم، پس آگاه باش اگر از جنگ با حسين خوددارى كنى گردن تو را مى زنم و خانه ات را خراب مى كنم". عمرسعد با شنيدن اين سخن، بر خود مى لرزد. تا ديروز آزاد بود كه يا به جنگ حسين برود و يا به گوشه خانه اش پناه ببرد، امّا امروز ابن زياد او را به مرگ تهديد مى كند. اكنون او بين دو راهى سخت ترى مانده است، يا مرگ يا جنگ با حسين. او با خود مى گويد: "كاش، همان ديروز از خير حكومت رى مى گذشتم". اكنون از مرگ سخن به ميان آمده است! چهره عمرسعد زرد شده است و با صدايى لرزان مى گويد: "اى امير! سرت سلامت، من به زودى به سوى كربلا حركت مى كنم". او ديگر چاره اى جز اين ندارد. او بايد براى جنگ، به كربلا برود. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef