AUD-20210528-WA0052.mp3
7.3M
💎💎«ماجرای یک عهد»
🔺 ماجرای شخصی گناهکار که در شرایط بسیار سخت به امام زمان توسل کرد.
🎤 حاج اقا عالی
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
🌷 #یا_اباصالح_ادرڪنے_عج
مشهورترین دعاے ما یا مهدیسٺ
فرمانده و مقتداے ما یا مهدیسٺ
اینجا همگے بہ نام او مےگذرند
اسم شب ڪوچہهاےما یامهدیسٺ
💚 #سه_شنبه_های_جمکرانے
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
مداحی آنلاین - مثل باغی که گلاش خشکیده از قحطی آب - جواد مقدم.mp3
6.56M
💚 #سه_شنبه_هاے_جمکرانے
🎶 مثل باغے
🎤 #جواد_مقدم
⏯ #واحد
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
آدم ها خسته که شدند ؛
بی صدا تر از همیشه می روند !
احساسشان را بر می دارند و پاورچین پاورچین ، دور می شوند !
آدم ها هر چقدر هم که صبور باشند ؛ یک روز صبرشان لبریز می شود ، کم می آورند ، همه چیز را به حالِ خود می گذارند و می روند ...
همان هایی که تا دیروز ، دیوانه وار ، برایِ ماندن می جنگیدند ،
همان هایی که سرشان برایِ مهربانی و هم صحبتی درد می کرد ؛
سکوت می کنند ،
بی تفاوت می شوند ،
و جوری می روند ؛
که هیچ پلی برایِ بازگشتشان ، نمانده باشد ...
آدم ها به مرزِ هشدار که رسیدند ؛
آدمِ دیگری می شوند !!!
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
شکسپیر روزی گفت :
بخاطر اینکه کفش نداشتم ، گریه کردم اما وقتی که یه نفرو دیدم که پا نداشت،
دست از گریه کشیدم .
زندگی پر از نعمته فقط ما
براشون ارزش قائل نیستیم
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
عزیرانی که در نماز_شب امشب یاد خواهندشد
🌷شهید حسین معزغلامی
🌷شهید ملاک الطنانی کودک فلسطینی
🌷شهید محمود آقازیارتی
🌷شهید حاج رسول میردریکوت
🌷شهید بهمنیار بخشی
🌷شهید بهروز پناهنده
🌷شهیده زهرا شریفی
✅🌹گلگز یوسفی
✅🌹 مهسا حسین زاده
✅🌹علی جعفرزنجیرانی
✅🌹سارا
نام شهداتون رو برامونبفرستید تا در نماز شب دوستان نماز شب خون یادشون کنند...🌻🌻
التماس دعای فرج
☘💐🌻
#انتخابات
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
🧕🏻دورهمـے بزرگ دختـران چادرے🧕🏻
.
.
😳معـروف تـرین
و جذابترین کانال دخترونه همراه
با پروفـایلـهاے فـوق العـاده،
در ایـتـا...!
از دستـش نـدیـن😍😎
.
.
ایـنم آدرسـش😌👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3527213064C490b606848
دلبـرونـهـ💜👒
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا
به توکل به اسم اعظمت
می گشایيم
دفتر امـــروزمان را ...
باشد ڪه در پایان روز
مُهر تایید بندگی
زینت بخش دفترم باشد ...
الهی به امید تو💚
سلام صبحتون بخیر
🌻💖🌹🦋☘❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 #سلام_صبح_شما_بخیر
آرزو میکنم امروز
لبهایـتان پر ازخنده
دستانتان بخشنـده
نگاهـتان زیبنده
و دلتان سرزنـده باشد
🌷چهارشنبه تون زیبا
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
من منتظرم"
جملهای آشناست...
خدایا از که شنیدم؟
آهان یادم افتاد، از کوفیان...
نکند انتظار من هم از جنس انتظار کوفیان باشد...؟
همین!
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت52
به مادرش نزدم.
خیلی جدی گفتم:
–ممنون، خداحافظ. بعد فوری از آنجا دور شدم.
همانجا کنار در ایستادم. قلبم تند تند میزد و دستانم یخ زده بود. دستانم را در هم گره زدم و چشمهایم را بستم تا بهتر صداهای بیرون را بشنوم. هیچ صدایی از حیاط نمیآمد. کمی آرام شده بودم. چشمهایم را باز کردم. تازه متوجهی وسایلی که آنجا بود شدم. پر بود از وسایل ریز و درشت که به صورت مرتب آنجا گذاشته شده بود. چیزی که بیشتر از همه توجهم را جلب کرد یک میز کوچک بود، که رویش چند تخته چوب ریخته شده بود. همراه وسایل معرقکاری، همینطور قلم و دوات، دو صندلی در هر طرف میز قرار داشت. کمی جلوتر رفتم. یکی دو تا حروف چوبی که معلوم بود با مهارت خاصی بریده شده روی میز قرار داشت. انگار کسی در آنجا کار انجام میداد.
در حال بازرسی وسایل بودم که چشمم به یک قلب کوچک چوبی افتاد. حتما کار راستین بود. قلب چوبی را برداشتم و زیرو رویش را نگاه کردم خیلی زیبا بریده و سوهان زده شده بود. یک طرفش سوراخ، و یک حلقه از آن آویزان بود. "یعنی برای خودش ساخته؟ " قلب چوبی را جلوی بینیام گرفتم و با تمام وجود نفسم را به داخل ریههایم فرستادم. احساس کردم بوی عطر راستین را میدهد. من کجا بودم؟ شاید جایی که راستین گاهی تنهاییش را در آنجا میگذراند. اشک در چشمانم جمع شد. نمیدانم از همیشه نداشتنش بود، یا از این دلتنگی همیشگی، از این در خود ریختنها، از این تظاهرها به بیتفاوتی در حالی که دلم با هر دفعه دیدنش خون میشود. روی یکی از صندلیها نشستم و با دقت به وسایل نگاه کردم. دستم به طرف چند برگهی سفیدی که آنجا بود رفت. شاید چیزی مینوشتم آرام میشدم.
شعری که امیر محسن تابلوئش را در رستوران نصب کرده بود یادم آمد. نمیدانم چرا همیشه با خواندش دلم میگرفت.
شعر را زیر لب زمزمه کردم.
"کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟
کدام تیره شب هجر را کران یابم؟"
شروع به نوشتن شعر کردم. مصرع اول را که نوشتم قلبم به درد آمد...
زل زدم به کلماتی که نوشته بودم. دلم گرفت، خودکار را رها کردم و سرم را روی میز گذاشتم و دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
ناگهان صدای پایی را شنیدم. سرم را از روی میز بلند کردم.
مادر راستین صدایم کرد.
–دخترم بیا بالا. فوری اشکهایم را پاک کردم. نگاهی به قلب روی میز انداختم. زیپ کیفم را باز کردم و انداختمش داخل کیفم چند قدم که از میز دور شدم. یاد آن یک مصرع از شعر افتادم که نوشته بودم، برگشتم. با خودکار رویش خط کشیدم و فوری از پلهها بالا رفتم.
مریم خانم گفت:
–راستین تلفنش زنگ خورد، رفت بیرون حرف بزنه. فکر کنم پریناز بود.
با نگرانی گفتم:
–میشه یه نگاهی تو کوچه بندازید اگه نیست من برم.
مریم خانم در چشمهایم خیره شد.
–اتفاقی نیوفتاده که دخترم چرا اینقدر ناراحت شدی؟ اون فکر نکنم به این زودی بیاد.
–میشه الان برم؟ حالا یه روز دیگه با هم حرف میزنیم.
مریم خانم با اکراه رضایت داد. بالاخره من از آنجا بیرون آمدم و نفس راحتی کشیدم. در خانهشان را بستم و سر به زیر به طرف سر کوچه پا تند کردم. هنوز چند قدم دور نشده بودم که با صدایی که شنیدم سرم را بلند کردم.
–تو خونهی ما بودی؟ با دیدن دو گوی تاریکش ضربان قلبم شدیدتر شد. زبانم بند آمد.
دستهایش را داخل جیبش فرو برد.
–دیدم مامانم دستپاچه شدهها، ولی اصلا فکرشم نمیکردم به خاطر تو باشه.
بین همهی استرسهایم ژستی که گرفته بود برایم جالب بود. جلوتر آمد و ادامه داد:
–چرا قایم شده بودی؟
به روبرو خیره شدم، نباید کم میآوردم.
نفسش را محکم بیرون داد.
–امروز خانم ولدی قضیهی اتاقک رو برام توضیح داد. درسته که من یه عذر خواهی بهت بدهکارم، ولی این دلیل نمیشه که اینجوری تلافی کنی با جاسو...
حرفش را بریدم و متکبرانه گفتم:
–شما بازم دارید زود قضاوت میکنید.
من باید برم خونمون.
از جلوی راهم کنار رفت.
–برو، ولی قبلش خودت برام همهچیز رو توضیح بده، نزار دوباره قضاوتت کنم.
اخم کردم.
–چه قضاوتی؟
–بهترینش اینه که مامانم مخت رو زده تا خبرهای شرکت رو واسش...
شانهایی بالا انداختم.
–من که چیزی در مورد شما به کسی نگفتم، مادرتون میخواستن در مورد پسر بیتا خانم که قراره بیاد خواستگاریم صحبت کنن.
بعد به خانهی عمه اشاره کردم و ادامه دادم:
–من خونهی عمم بودم که مادرتون امدن اونجا و بهم گفتن میخوان در مورد یه مسئلهی مهم حرف بزنن. همین.
اگرم رفتم قایم شدم چون، چون، به خودم مربوطه...
از حرفهایم چشمهایش گرد شد. او هم اخم کرد و نگاهش را به صورتم میخ کرد.
چشمم را در اطراف چرخاندم و پا کج کردم برای خلاص شدن از آن مخمصه.
–من بهت اعتماد دارم. دلیلش رو خودمم نمیدونم. قایمم نمیشدی من بهت شک نمیکردم.
#کانالدلنوشتهوحد
@delneveshte_hadis110
💕join ➣ @God_Online 💕
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
#ختم_روزانه
✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)
دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷
#التماس_دعا_برای_ظهور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#پروفایل
ای خدا اگر من لایق رحمتت نیستم
تو لایقی که بر من از فضل و کرم بی پایانت جود و بخشش کنی
فرازی از مناجات شعبانیه
#خدایا_دوستت_دارم
#التماس_دعا_برای_ظهور
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
🌹چشم هایم را برای قرآن خواندن می خوام
خانم فاطمه طباطبایی،عروس مرحوم حضرت امام خمینی ره می گوید: یک دفعه که با ایشان در نجف بودیم،چشمشان ناراحت شده بود،دکتر بعد از معاینه چشمشان گفت: شما باید چند روز قرآن نخوانید و به چشمتان استراحت بدهید!
💠مرحوم حضرت امام (ره)خندیدند و فرمودند: من چشمم را برای قرآن می خواهم،چه فایده ای دارد که چشم داشته باشم ولی قرآن نخوانم؟شما یک کاری بکنید که من بتوانم قرآن بخوانم
📗سالنامه قرآنی نسیم سال1389
↘️💖🌻🌷
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
| #سخن_بزرگان 🦋 |
کسی نیست که بگه خُدارو دوست ندارم!
همه خدارو دوست دارن ؛
اما شرطِ دوست داشتن اطاعت کردنه ؛
اگه خدارو واقعا دوست داری به احترامش گناه نکن...!
| #آیتالله_ناصری 💙 |
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه لحظه آدم میتونه یه کاری بکنه،
خدا خریدارش بشه..🌱
پ.ن: تو جر و بحثای خودمونی که با رفقامون داریم مخصوصا ، اونجا خدا نگاه میکنه ، تو خانوادمون موقع جر و بحث با پدر و مادرمامون ؛ خواهر و برادرامون ، لحظه ها رو اونجا باید دریافت ...
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
◈
✍ #سخــــن_بــــزرگان
🌿 آیــتاللـہ بهجــت (ره) :
معیار اصلی، نماز است. این نماز
بالاترین ذڪر است، شیرینترین
ذڪر است، بــرتــریـن چیز است.
حال، برخی به دنبــال ذڪـرهای
ویـژهای میگـردند ڪـہ ڪســے
نشنیده باشد!
همـہ چیـز تابــع #نمــــاز اسـت.
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#سوژه_سخن_طنز
دختر: مامان من زن این مرد نمی شم!
مادر: چرا دخترم؟ مگه این مرد چه عیبی داره؟
دختر: اون به جهنم اعتقاد نداره مامان!
مادر: تو با او ازدواج کن من خودم کاری می کنم
که جهنم رو از نزدیک ببینه!😂😂😂😁
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
💠در روایت است: مردی خدمت حضرت رسول آمد و عرض کرد: همسری دارم که وقتی وارد خانه می شوم به استقبالم می آید و چون خارج می شوم بدرقه ام می کند و زمانی که مرا اندوهگین می بیند، می گوید: اگر برای روزی غصّه می خوری، بدان دیگری آن را بر عهده گرفته است و اگر برای آخرت است، خدا اندوهت را زیاد کند (و این گونه مرا آرامش می دهد.) حضرت فرمود: خداوند کارگزارانی دارد و این زن از کارگزاران خداست و پاداشی همچون نصف اجر شهید دارد
شیخ حرّ عاملى، پیشین، ج 14،
————————————————————
✅ استفاده از مطالب با ذکر «صلوات» جایز است
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#سوژه_سخن_طنز
یک نفر از طبقه سوم ساختمانی می اُفته زمین😬
همه دورش جمع می شن
یکی ازش سوال میکنه: آقا چی شده 😲؟؟؟
طرف جواب میده: والله خبر ندارم ، منم تازه رسیدم .
😆😆😆😆😆
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
💠 پیامبر خدا فرمود: ای علی همانا این مردم به زودی با اموال شان دچار فتنه و آزمایش میشوند و
در دینداری بر خدا منت میگذارند
با این حال انتظار رحمت او را دارند و
از قدرت و خشم خدا خود را ایمن می پندارند
حرام خدا را با شبهات دروغین و هوسهای غفلت زا حلال می کنند
< شراب> را به بهانه اینکه <آب انگور > است و
< رشوه> را که <هدیه> است و
< ربا > را که <نوعی معامله> است حلال می شمارند.
گفتم : ای رسول خدا در آن زمان مردم را در چه پایه ای بدانم؟
آیا در پایه ی ارتداد؟ یا فتنه و آزمایش؟
پاسخ فرمود : در پایهای از فتنه و آزمایش
نهج البلاغه خطبه/ ۱۵۷
————————————————————
✅ استفاده از مطالب با ذکر «صلوات» جایز است
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
🌹🍃
دوستی میگفت: ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند.
یک روز مرا دید و گفت:
سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟
گفتم: بله!
گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است!
من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟
گفت:
قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند.........
از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد.
سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم.
یادمان باشد، سلام مان بوی نیاز ندهد......
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
❣ فرهنگ یعنی...
- فرهنگ یعنی: عذرخواهی نشانهی ضعف نیست.
- فرهنگ یعنی: کینهها وبال گردن خودمان هستند.
- فرهنگ یعنی: لباس گرانقیمت نشانهی برتر بودن نیست.
- فرهنگ یعنی: به جای قدرت صدا، قدرتِ کلاممان را بالاتر ببریم
- فرهنگ یعنی: القاب ناپسند گذاشتن برای دوست، نشان صمیمیت نیست
- فرهنگ یعنی: هر کتاب یک تجربه است، تجربههایمان را به اشتراک بگذاریم
- فرهنگ یعنی: وجدان کاری داشته باشیم.
- فرهنگ یعنی: چشم و همچشمی را کنار بگذاریم.
- فرهنگ یعنی: تفاوت نسلها را درک کنیم
- فرهنگ یعنی: آزادی ما نباید مانع آزادی دیگران شود.
- فرهنگ یعنی: به دیگران زُل نزنیم!
- فرهنگ یعنی: برای دیگران دعا کنیم
- فرهنگ یعنی: به اندازه از دیگران سوال بپرسیم تا دروغ نشنویم
- فرهنگ یعنی: در دورهمیها کسی را سوژهی غیبت کردنمان قرار ندهیم
- فرهنگ یعنی: در جمع از کسی سوال شخصی نپرسیم
- فرهنگ یعنی: کتاب بخوانیم...!
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مرد_میدان_انتخاب
به روی چشم
حاج قاسم، عزیز دلم
#راهبرد_طلایی
#ستاد_مردم_ایران
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
✍امام صادق (ع) مےفرمايند ،
يك مؤمن چهار چيز بايد داشته باشد :
➊ خانه وسيع
➋ سواري خوب
➌ لباس زيبا
➍ چراغ پر نور
شخصي پرسيد ما كه نداريم چه كنيم؟
حضرت فرمودند: اين حديث باطن هم دارد :
① منظور از خانه وسيع، صبر است كه بيان گر روح بزرگ است.
② مركب خوب، عقل است.
③ لباس زيبا، حيا است.
④ چراغ پر نور، علم است كه ثمره آن بندگي است.
📚كافي، جلد ٦
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
➥
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
عزیرانی که در نماز_شب امشب یاد خواهندشد
❤️ آیه الله مشکینی
💖علامه جعفری
🌷شهید مهدی رزوانی یکتا
🌷شهید حججی
🌷شهید محمد بخشی
✅🌹علی رسولی
✅🌹 محمد رضا رسولی
✅🌹معصوبه بابائی
نام شهداتون رو برامون بفرستید تا در نماز شب دوستان نماز شب خون یادشون کنند...🌻🌻
التماس دعای فرج
☘💐🌻
#انتخابات
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
🌹 هر چه زمان می گذرد ،
🌹 مردم افسره تر می شوند .
🌹 چون این خاصیت دلبستن به زمانه است
🌹 خوشا بحال آنان که ، به جای زمان ،
🌹 به " صاحب الزمان " دل می بندند .
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت53
به مادرش نزدم.
خیلی جدی گفتم:
–ممنون، خداحافظ. بعد فوری از آنجا دور شدم.
چه خوب شد که مریم خانم آخرین لحظه شمارهاش را به من داد. فوری با او تماس گرفتم و موضوع دیدن راستین و حرفهایی که بینمان رد و بدل شد را برایش توضیح دادم. خیلی خوشحال شد از این که در جریانش قرار دادم و تشکر کرد و گفت:
–پس منم بهش میگم صدات کردم که جریان پسر بیتا خانم رو بهت بگم.
فقط دلیل قایم شدنت رو چی بگم؟
نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم:
–بگید من خودم خواستم قایم بشم.
ببخشید یه وقت اونجاها نباشه صداتون رو بشنوه.
–نه، از پشت پنجره دیدم که رفت زیرزمین.
با حرفش یخ کردم.
–برای چی؟
–گاهی میره، اونجا کار انجام میده، البته کار که نه، سرگرمیه، برادرش دفعهی پیش که امده بود چندتا براش شعر خطاطی کرده اینم با ابزار با اونا تابلو درست میکنه. یه اسمی داره، الان یادم نمیاد، البته تا حالا یه تابلو بیشتر نساخته اونم به دوستش رضا داده. میگه برای کسی درست میکنم که ارزش کارم رو بدونه.
خواستم بپرسم تابلوئه دوم را برای چه کسی درست میکند ولی نپرسیدم. چه معنی دارد که بپرسم.
جلوی در خانه که رسیدم امیر محسن را دیدم که از ماشین پدر پیاده شد.
جلو رفتم و پرسیدم:
–پس بابا کجا رفت؟
–سلام، تو کجا بودی؟
–دوباره تو سوال رو با سوال جواب دادی؟
امیر محسن عینک دودیاش را روی بینیاش جابه جا کرد و گفت:
–خیر خواهر من، سوال رو با سلام جواب دادم.
دستش را گرفتم تا کمکش کنم با هم وارد ساختمان شویم.
–نیازی به کمک ندارم اُسوه، تمام پستی بلندیهای اینجا رو حفظم. دستش را رها کردم و به عصای سفیدش خیره شدم.
–آره میدونم، تو همه چیز رو از حفظی، کوچه، خونه، رستوران، همهجا، حتی آدمها...
وارد آپارتمان که شدیم گفت:
–خیلی خب دیگه اغراق نکن. فکر کنم زودتر جواب سوالت رو بدم به نفعمه. بابا رفت واسه خواستگاری فردا میوه بخره.
در را بستم و بی تفاوت گفتم:
–از وقتی تو رستوران شام سرو نمیکنید خیلی خوب شدهها همدیگه رو بیشتر میبینیم.
امیر محسن خندید.
–گرچه کبابی ما بهش سرو و این چیزا نمیخوره، ولی راست میگی، به قول مامان جدیدا داخل سفرمون خلوت شده ولی دورش شلوغه.
راستی یه منوی مخصوص نابیناها درست کردم که اونام بتونن...
حرفش را بریدم.
–اگه کبابیه دیگه منو میخواد چیکار؟
اخم تصنعی کرد.
–کباب انواع نداره؟ البته شاید جوجه هم اضافه کنیم تو منو. عصایش را جمع کرد و مکثی کرد و ادامه داد:
–میبینم که با شنیدن کلمهی خواستگاری مثل همیشه عکسالعملی از خودت نشون ندادی. ذوقی، هیجانی، خوشحالی چیزی...
کنار گوشش گفتم؛
–دیگه وقتی خودشون تصمیم گرفتن و گفتن بیاد من چی بگم.
–حالا چرا در گوشی حرف میزنی؟ کسی خونه که نیست.
نگاهی به آشپزخانه انداختم.
–پس مامان کو؟
رفته پیش دختر این همسایه بالایی واسه ماساژ، مثل این که گفته میگرنش رو میشه با ماساژ درمان کرد.
بابا گفت بعد از خرید میره دنبالش.
یادم آمد قرار بود برای یادگرفتن ماساژ صورت پیش ستاره بروم.
–مگه مامان میگرنش دوباره عود کرده؟
–آره، میگفت از اون روز که تو خواستگارت رو رد کردی همش سر درد داره.
–آخه من چه گناهی دارم؟ این مامانم همه چی رو میخواد بندازه گردن من.
امیر محسن روی مبل نشست.
–تو باید به مامان اینا هم حق بدی، اونا فکر میکنن تو داری اذیتشون میکنی، چون دلیل این که خواستگارت رو رد کردی رو بهشون نگفتی، اونا که علم غیب ندارن، خودت رو بزار جای اونا.
کنارش نشستم.
–یعنی اونا بچشون رو نمیشناسن؟ من که دیونه نیستم خواستگار به این خوبی رو رد کنم، حتما یه دلیلی دارم دیگه.
امیر محسن خندید و گفت:
–والا کم دیونه بازی درنمیاری.
بعد بلند شد و به گوشهی سالن رفت و در بین کتابهای داخل قفسه دنبال کتابی گشت.
–تو این هفته باید برم مدرسهی قدیمی براشون صحبت کنم.
–سخنرانی؟
–اسمش سخنرانی نیست. بگو گفتگو. توام میتونی بیای، اولیا هم هستن.
–اگه بعداز ظهر باشه، آره با صدف میاییم.
–نه صبحه، صدف خانم که گفت هر ساعتی باشه میاد.
با چشمهای گرد شده گفتم:
–خوب با هم هماهنگید ها، یه خبرم به ما میدادید.
کتاب مورد نظرش را پیدا کرد.
–خب زنگ زد قرار بزاره بریم با هم صحبت کنیم، گفتم این هفته وقت نمیکنم بعد از سالها مدرسهی قدیمی خودم دعوتم کرده.
نوچ نوچی کردم.
–دنیا برعکس شده، اون پیگیر تو شده؟
#ادامهدارد...
💕join ➣ @God_Online 💕
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>