فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️امروز توبه کردی؟
🎥دکترالهی قمشهای
#ماه_رمضان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
این جوان تازه مسلمان شده توی دانمارک داره نماز میخونه و چون عربی بلد نیست از برگه روبروش کمک میگیره؛ کلمات عربی رو به انگلیسی آوا نگاری کرده و میخونه ! ما برای بندگی چقدر تلاش میکنیم؟ #الهی_العفو
✍️ محمدرضا
#ماه_رمضان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
🌷 امام حسن (علیه السلام) فرمودند :
👌 نه پاکـدامنی، روزي را از انسـان دور می کنـد و نه حرص، روزي زیاد می آورد؛ چون روزي قسـمت شـده است و حرص زدن باعث مبتلا شدن به گناهان می شود.
📖 تحف العقول ، ص 234
#ماه_رمضان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خداوند
لــــوح و قلم
حقیقت نگـــار
وجود و عـــدم
خـــــدایی که
داننده رازهاست
نخســــــتین
سرآغاز آغازهاست
باتوکل به اسم اعظمت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
💖🌹🦋
دعای روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ غَشّنی بالرّحْمَةِ وارْزُقْنی فیهِ التّوفیقِ والعِصْمَةِ وطَهّرْ قلْبی من غَیاهِبِ التُّهْمَةِ یا رحیماً بِعبادِهِ المؤمِنین.
خدایا، در این ماه با رحمتت فروگیر و توفیق و خود نگهداری نصیبم کن و از تیرگی های تهمت دلم را پاک گردان، ای مهربان به بندگان با ایمان.
التماس دعای فرج
💖🌹🦋
آقاترین سکوت مرا غرق نور کن
مارا قرین منت ولطف حضور کن
وقتی گناه کنج دلم سبز می شود
اقا شفاعت این ناصبور کن
می ترسم از شبی که به دجال رو کنیم
اقا توراقسم به شهیدان ظهور کن.
اللهم عجل لولیک الفرج.
#ماه_رمضان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتهفتادهفتم🌷
﷽
به فاطمه نگاه كردم كه با چشمهاي درشت شده و دهاني باز داشت من رو نگاه
ميكرد. حق داشت! من تابه حال با هيچكس بد صحبت نكرده بودم. چه برسه به
سوپروايزرمون كه مطمئناً به خونم تشنه ست.
- متوجه اي كه چي گفتي؟!
- فاطمه! تو رو خدا دست از سرم بردار.
از روي صندلي بلند شدم كه مچ دستم رو گرفت.
- ميتونه اخراجت كنه ديوونه!
- باهاش صحبت ميكنم.
بعيد ميدونم با صحبت درست بشه. خيلي باهاش بد حرف زدي!
شونه اي بالا انداختم. فضاي بيمارستان برام خفه بود. نميتونستم درست نفس بكشم.
خودم رو داخل محوطهي بيمارستان انداختم و هواي تازه رو به ريه هام فرستادم. روي
نيمكت كنار محوطه نشستم. به آسمون آبي كه امروز عجيب زيبا شده بود خيره
شدم. نور آفتاب چشمم رو اذيت ميكرد؛ اما نميتونستم از ديدن آبي آسمون
لـ*ـذت نبرم. بغض توي گلوم نشسته بود. دليلش رو خودم هم نميدونستم. قلبم
درد گرفته بود. اشكم روي گونهام نشست. ديگه بيشتر از اين تحمل قورت دادن
بغضم رو نداشتم. چقدر ضعيف بودم كه به اين زودي اشكم درمياومد؛ اما اين تنها
سلاحم در برابر غم سنگين نشسته توي دلم بود.
- خانم پرستار داري گريه ميكني؟!
به چشمهاي مشكي براقش نگاه كردم.
- چرا از روي تختت بلند شدي؟ هنوز پات خوب نشده.
- اون اتاق داشت حالم رو به هم ميزد. عادت ندارم اينهمه وقت يه جا بخوابم.
قانوناً بايد همون روزي كه پاش رو گچ گرفتن و دستش رو آتل بستن مرخص
ميشد؛ اما آقاي دكتر بهانه آورد و اجازه مرخصي نداد. به قول خودش ميخواست
مطمئن بشه كه خطري تهديدش نميكنه. به نظرم چيز مشكوكي نبود. برادرش هم
كه هر روز بهش سر ميزد و مراقبش بود.
اشاره كردم و ازش خواستم كه كنارم بشينه.
كمكش كردم و كنار خودم نشوندمش.
- ميشه بپرسم چرا گريه ميكردي؟
- دلم گرفته بود.
- پس تو هم وقتي كه دلت ميگيره گريه ميكني؟ آخه من هم وقتي دلم ميگيره
ميرم توي زير زمين خونهمون. اونجا عكساي قديميمون رو نگه ميداريم. من عكس
مامان و بابام رو بغـ*ـل ميكنم و گريه ميكنم. آخه مطمئنم كه حرفام رو ميشنون.
- مگه اونا كجان؟
- بچه كه بودم بهم ميگفتن رفتن پيش خدا؛ اما من كه ميدونستم اونا مردن. خودم
ديدم كه گذاشتنشون توي قبر.
خداي من! يه بچه ي هفت ساله چطور ميتونه غم بيپناهي رو بكشه؟
دستش رو گرفتم. به چشمهاي مشكيش زل زدم.
آدماي خوب وقتي ميميرين ميرن پيش خدا.
- اونا خيلي خوب بودن؛ اما سعيد خوب نبود. يعني خوب بود؛ اما هيچوقت پيشمون
نميومد. ميگفت از همهتون بدم مياد.
- سعيد كيه؟
- داداشم.
- همون آقايي كه مياد ملاقاتيت؟
- آره.
- اذيتت ميكنه؟
- نه.
- اون تو رو از پلهها انداخت پايين؟
- نه.
خودت از پلهها سر خوردي؟
🌻🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
4_6048538692757227549.mp3
4.63M
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
فایل صوتی (2⃣)
🌺 مجموعه سخن آوای #صبح_قریب
🌺 مروری بر معارف #دعای_ندبه . . .
✅💐 قسمت دوم: "سندِ دُعای ندبه"
✅💐 این اثر ارزشمند، متعلق به کانال فرهنگی @Elteja میباشد.
#ماه_رمضان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام دوستان عزیز
هدیه امروز مون #۹۲صلوات هدیه به #پیامبرمهربانیها و #۲۲صلوات به #حضرتخدیجه #سلامالله به #نیت سلامتی و ظهور امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف و حاجت روائیِ دوستانی که با ما در ذکر صلوات همنوائی میکنند و عاقبت بخیری جوانها🌹🌹🌹
حدیث👇👇
خداوند تبارک و تعالی می فرمایند :
خداوند و فرشتگان بر پیامبر درود می فرستند ای مومنان شما نیر بر او درود و سلام بفرستید.
اِنَّ اللهَ وَ مَلائَکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَی النَّبی یا ایُّها الَّذینَ امَنوا صَلُّوا عَلَیهِ وَ سَلِّموُا تَسلیما
قرآن سوره احزاب آیه56
التماس دعای فرج
💖🌹🦋
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#دوازدههمینمسابقه
#صفحهصدسیچهارم
سپاه عمرسعد به سوى كوفه حركت كرده است. ديگر هيچ كس در كربلا باقى نمى ماند.
پيكر مطهر امام حسين(ع) و ياران باوفايش، روى خاك افتاده است و آفتاب گرم كربلا بر بدن ها مى تابد. تا غروب آفتاب يازدهم چيزى نمانده است.
با رفتن سپاه عمر سعد، طايفه اى از بنى اَسَد كه در نزديكى هاى كربلا زندگى مى كردند، به كربلا مى آيند و مى خواهند بدن هاى شهدا را دفن كنند.
آنها اين بدن ها را نمى شناسند، امّا كبوترانى سفيد رنگ را مى بينند كه در اطراف اين شهدا در حال پرواز هستند.
به راستى، كدام يك بدن امام است؟ بنى اسد متحيّراند كه چه كنند؟ اين يك قانون است: پيكر امام را بايد امامِ بعدى به خاك بسپارد.
اين يك قانون الهى است، ولى امام سجّاد(ع) كه اكنون در اسارت است؟ به راستى، چه خواهد شد؟ اين جاست كه خداوند به امام سجّاد(ع) اجازه مى دهد تا از قدرت امامت استفاده كند و به اذن خدا خود را به كربلا برساند و بر بدن پدر و ياران باوفاى كربلا، نماز بخواند و آنها را كفن نمايد و به خاك بسپارد.
حتماً مى گويى، شهيد كه نيازى به كفن ندارد، پس چرا مى گويى شهدا را كفن كردند؟
آرى! شهيد نيازى به كفن ندارد و لباسى كه شهيد در آن به شهادت رسيده است، كفن اوست، امّا نامردان كوفه لباس شهدا را غارت كرده اند و براى همين، بايد آنها را كفن نمود و به خاك سپرد.
امام سجّاد(ع) به راهنمايى بنى اسد مى آيد و آنها را در به خاكسپارى شهدا كمك مى كند.
نگاه كن! امام به سوى پيكر پدر مى رود. او پيكر صد چاك پدر را در آغوش مى گيرد و با صدايى بلند گريه مى كند و بر بدن پدر نماز مى خواند.
دست هاى خود را زير پيكر پدر مى برد و مى فرمايد: "بـسم الله و بالله" و پيكر پدر را داخل قبر مى نهد.
خداى من! او صورت خود را بر رگ هاى بريده گلوى پدر مى گذارد و اشك مى ريزد و چنين سخن مى گويد: "خوشا به حال زمينى كه بدن تو را در آغوش مى گيرد. زندگى من بعد از تو، سراسر غم است تا آن روزى كه من هم به سوى تو بيايم".
آن گاه روى قبر پوشانده مى شود و با انگشت روى قبر چنين مى نويسد: "اين قبر حسينى است كه با لب تشنه و غريبانه شهيد شد".
بنى اَسَد نيز همه شهداى كربلا را دفن كرده اند.
خداى من! اين بوى عطر از كجا مى آيد؟ چه عطر دل انگيزى!
ــ اين بوى خوش از بدن آن شهيد مى آيد؟
ــ اين بدن كيست كه چنين خوشبو شده است؟
ــ اى بنى اسد! اين بدن جَوْن است، غلام سياه امام حسين(ع)!
همان كسى كه از امام حسين(ع) خواست تا بعد از مرگ، پوستش سفيد و بدنش خوشبو شود.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#امامحسینعلیهالسلام
#دوازدههمینمسابقه
#ویژهیماهمبارکرمضان
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
4_5929224681662973660.mp3
9.12M
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
9⃣2⃣ جزء ۲۹ #قرآن_کریم
🎤توسط استاد احمد دباغ
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
🦋🌹💖
دلم می لرزد، خــــدا
فقط یک افطار دیگر تا سوت پایان باقی مانده است.
دلم می لرزد، خـــدا
از شیطانی که پشت دروازه های رمضان، کمین کرده است.
از دنیای شلوغی، که منتظر است، چنان مشغولم کند، که تو را در هیاهوی روزهايش، گم کنم.
از نفس خبیثی، که آرامش امروزش را، حاصل عبادت هایش می داند، نه حاصل عنایت هايت!
خـــدا.....
دلم، تو را برایِ همیشه می خواهد!
آغوش گرم و بی همتای تو را، که آرامشش را حتی در آغوش مادرم نیز، تجربه نکرده ام.
مـن....از دنیای بدون تو، می ترسم.
از شبهای سیاهی که نور یاد تو، دلم را روشن نمی کند.
از روزهای سپيدي، که بدون هم نفسی با تو، تاریک ترین لحظه های عمر من هستند.
قلبــ ــم...
بهانه های لحظه وداع را آغاز کرده است.
و دستانم، لرزش ثانیه های وداع را، پیش کشیده اند.
چه کنــــم...؟
بی سحرهای روشـــن؟
بی زمزمه های ابوحـــمزه؟
بی اشکهای افتتــــاح؟
نـــرو از خانه ما، دلبـــرم!
من بی تو، از پرِ کاهی سبک ترم، که به اشاره ای، اسیر دست شیطان می شود.
نـــرو از خانه مـا،
بمــان، همین جــا، در لابلاي تارو پود سجاده ای که به نگاهت خو گرفته است.
🌹💖🦋
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خداوند
لــــوح و قلم
حقیقت نگـــار
وجود و عـــدم
خـــــدایی که
داننده رازهاست
نخســــــتین
سرآغاز آغازهاست
باتوکل به اسم اعظمت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
💖🌹🦋
دعای روز سی ام ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اجْعَلْ صیامی فیهِ بالشّکْرِ والقَبولِ علی ما تَرْضاهُ ویَرْضاهُ الرّسولُ مُحْکَمَةً فُروعُهُ بالأصُولِ بحقّ سَیّدِنا محمّدٍ وآلهِ الطّاهِرین والحمدُ للهِ ربّ العالمین.
خدایا، روزه ام را در این ماه، بر پایه آنچه تو و پیامبر آن را می پسندد مورد سپاس و پذیرش قرار ده، درحالی که فروعش بر اصولش استوار باشد، به حق سرورمان محمّد و اهل بیت پاکش و سپاس خدای را پروردگار جهانیان.
التماس دعا
🌹🌼🌻
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتهفتادهشتم🌷
﷽
- من ميرم توي اتاقم.
- نگارجان! عزيزم ما ميخوايم بهت كمك كنيم؛ پس هر چي كه ميدوني رو به من
بگو.
- من چيزي نميدونم.
- توي خونهتون كسي اذيتت ميكنه؟
سرش رو توي يقهش فرو برد.
چونهش رو با دست بالا آوردم. طاقت ديدن چشمهاي تيله اي مشكي اشكبارش رو
نداشتم.
- بهم بگو قربون چشماي خوشگلت برم!
من رو توي آغـ*ـوش گرفت و اينبار بلند گريه كرد. يه لحظه ماتومبهوت موندم و
بعد دستم رو روي تيغه ي كمرش بالا و پايين كشيدم و گذاشتم كه اشك بريزه.
اشكهاي خودم روي گونهام نشست و دلم تيكه تيكه شد براي كه هنوز كلي راه براي
زندگي پيش روش داره و الان غصه ميخوره.
آرومتر شده بود. از آ*غـ*ـوشم فاصله گرفت. هنوز هقهق ميكرد. دستمالي از
داخل جيبم بيرون آوردم و به سمتش گرفتم. اشكهاش رو پاك كرد. نسبت به سنش
بيشتر ميدونست و باهوش بود.
- پدرم وقتي با مامانم ازدواج كرد يه زن ديگه هم داشت كه سعيد پسر همون زنه.
بعد از اينكه با مامانم ازدواج كرد ديگه پيش اون زنه نرفت. يه روز كه من مهدكودك
بودم، بابا و مامانم تصادف ميكنن و ميميرن. از اون روز سعيد من رو برد پيش
خودش. اون با مادرش و زنش زندگي ميكنه. سعيد خودش خيلي باهام مهربونه؛ اما
مادرش هميشه اذيتم ميكنه. بهم ميگه «تو حاصل اون ازدواج كثيفي.» ميگه «تو بچهي
همون زني هستي كه زندگيم رو بهم ريخت.» مجبورم ميكنه كه غذا درست كنم،
جارو بكشم، ظرف بشورم. حتي نميذاره درس بخونم. اگه يه روز هم كاراش رو
انجام ندم من رو ميزنه.
انگار كه قصه هاي بچگيمون كه هميشه فكر ميكرديم فقط يه قصهن و هيچوقت
حقيقت ندارن حالا به واقعيت تبديل شدن. هنوز هم نامادريهاي ظالمي هستن كه
سيندرلاها رو اذيت كنن و هنوز ديوهايي وجود دارن كه بچه ها رو بترسونن.
آ*غـ*ـوشم رو براش باز كردم. گونهش رو بـ*ـوسيدم و گفتم:
- من بهت قول ميدم همه چيز رو درست كنم. باشه؟
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
سرش رو به معني باشه تكون داد.
كمكش كردم تا توي اتاقش بره. روي تخت دراز كشيد. پتو رو روش كشيدم. موهاي
مشكي و براقش رو نوازش كردم و بهش اطمينان دادم كه همه چيز درست ميشه.
به سمت اتاق آقاي دكتر رفتم. به خانم كريمي سلام كردم.
- آقاي دكتر خيلي وقته منتظرتونه. بفرماييد داخل.
با چند ضربه به در و صداي «بفرماييد» آقاي دكتر وارد شدم. سرش كاملاً روي
برگه هاي ريخته شده روي ميز فرو رفته بود و عينك فرم مشكي اش روي صورتش
نشسته بود.
- سلام!
سرش رو بالا آورد. عينك رو از روي بينيش برداشت و مستقيم توي چشمهام نگاه
كرد. چشمهاش واقعاً كهربايي بود! لبخندي روي لبهام نشست. فوري سرم رو
پايين انداختم.
- سلام! بفرماييد بشينيد خانم رفيعي.
روي مبلهاي كنار ميزش نشستم. با شنيدن صداش سرم رو بالا آوردم.
بهتريد؟
- ممنون! به لطف شما.
مطمئن بودم كه الان به خاطر رفتار امروزم با خانم عسگري بازخواستم ميكنه.
- خانم رفيعي! گفتم بياي كه درمورد نگار، همون دختر بچهي اتاق دويست باهم
صحبت كنيم. من بيشتر از اين نميتونم توي بيمارستان نگهش دارم. شما متوجه چيز
خاصي نشديد؟
- آقاي دكتر همين الان باهاش صحبت كردم. راستش اصلاً فكرش رو نميكردم كه
اين بچه اينقدر مشكل داشته باشه توي زندگيش.
- چطور مگه؟
تموم حرفهاي نگار رو براي آقاي دكتر گفتم. لحظهي آخر بغض گلوم رو گرفت و
نتونستم ادامه بدم.
- بسيار خب! خودم يه فكري براش ميكنم.
- چيكار ميشه كرد؟
يا با برادرش صحبت ميكنم يا اينكه خودم سرپرستيش رو به عهده ميگيرم.
- فكر ميكنيد برادرش قبول ميكنه؟
- نه؛ اما من ميتونم راضيش كنم. اونا نگار رو نميخوان و نميپذيرن كه باهاش چنين
رفتارايي دارن. به برادرش ميگم كه آثار ضرب و كبودي روي بدنشه و اگه به
پزشكي قانوني بگم اونوقت روال قانوني داره و بايد خودش و مادرش حبس بكشن.
فكر ميكنم يه مقداري هم حسابشون پر بشه راضي بشن.
- فكر نميكنم اونقدرا ساده باشن كه احكام قانون رو ندونن.
- امتحانش ضرر نداره.
- اميدوارم كه بشه براش كاري كرد. اون فقط يه بچهي بيگناهه.
- خودتون رو نگران نكنين. من تموم سعيم رو ميكنم.
- ممنونم واقعاً!🌷🌷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
AUD-20220415-WA0008.mp3
4.04M
#جزء_خوانی
[تندخوانی جزء سی ام قرآنکریم🌱
بانوای استاد معتزآقائی🎤]
#ماه_مبارك_رمضان 🌙
#ماهِ_مهمانی_خدا 💛
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ دیشب رسانه ها نوشتند؛
فردا دوشنبه، عیدِ فطر نیست➖
✨ اما تو بخون 👇
خدا بخاطر تو یک روز دیگر سفره مهمانی را باز نگه داشت
تا...
هر کاری میخواستی تو ماه رمضون انجام بدی و فرصت نشد امروز جبران کنی👌
فقط همین امروز رو فرصت داری 👇
شیطان در قُل و زنجیره ⛓
نَفَسِت تسبیحه 📿
خوابت عبادته 🤲
قرائت هر آیه قرآن... 🌾
و...
امروز را دریاب✌️
🌼 شادی روح حاج قاسم
و شهداء صلوات 🌼
🦋🌹💖
#دلنوشته
با همهی بی سر و سامانیام
باز به دنبال پریشانیام
طاقت فرسودگیام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنیام
آمدهام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظهی طوفانیام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمدهام تا تو بسوزانیام
آمدهام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانیام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانیام
خوبترین حادثه میدانمت
خوبترین حادثه میدانیام؟
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانیام
حرف بزن، حرف بزن، سالهاست
تشنهی یک صحبت طولانیام
ها به کجا میکشیام خوب من؟
ها نکشانی به پشیمانیام!
#ماه_رمضان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
#ختم_روزانه
✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)
دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷
#التماس_دعا_برای_ظهور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ماه_رمضان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶
#حدیث_رمضان
💫امام علی علیه السلام فرمود:
روزه نفس از لذتهای دنيوی سودمندترين روزه هاست.✨
#طاعات_و_عباداتتان_قبول
#التماس_دعا
#ماه_رمضان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#دوازدههمینمسابقه
#صفحهصدسیپنجم
امروز، دوازدهم محرّم است و كاروان به سوى كوفه مى رود. عمرسعد اسيران را بر شترهاى بدون كجاوه سوار نموده است و آنها را همانند اسيرانِ كفّار حركت مى دهد.
آفتاب گرم بر صورت هاى برهنه آنها مى خورد. كاروان اسيران همراه عمرسعد و عدّه اى از سپاهيان، به كوفه نزديك مى شوند. همان شهرى كه مردمش اين خاندان را به مهمانى دعوت كرده بودند.
زينب بعد از بيست سال به اين شهر مى آيد. همان شهرى كه چند سال با پدر خود در آن زندگى كرده بود، امّا نسل جديد هيچ خاطره اى از زينب ندارند و او را نخواهند شناخت.
كاروان اسيران به كوفه مى رسد. همه مردم كوفه از زن و مرد، براى ديدن اسيران بيرون مى ريزند. هميشه گفته اند كه كوفيان وفا ندارند، امّا به نظر من اينها خيلى با وفا هستند.
حتماً مى گويى چرا؟ نگاه كن! زن و مرد كوفه از خانه ها بيرون آمده اند تا مهمانان خود را ببينند.
آرى! مردم كوفه روزى اين كاروان را به شهر خود دعوت كرده بودند. آيا انسان، حقّ ندارد مهمان خود را نگاه كند؟ آيا حقّ ندارد به استقبال مهمان خود بيايد؟
اى نامردان! چشمان خود را ببنديد! ناموس خدا كه ديدن ندارد!
اين كاروان يك مرد بيشتر ندارد، آن هم امام سجّاد(ع) است. بقيّه، زن و كودك اند و امام باقر(ع) هم كه پنج سال دارد در ميان آنهاست.
اسيران را از كوچه هاى كوفه عبور مى دهند. همان كوچه هايى كه وقتى زينب()مى خواست از آنها عبور كند، زنان كوفه همراه او مى شدند و زينب(س) را با احترام همراهى مى كردند. كوچه ها پر از جمعيّت شده و نامردان به تماشاى ناموس خدا ايستاده اند. زنان و دختران چادر و روسرى و مقنعه مناسب ندارند.
عدّه اى نيز، بر بام خانه ها رفته اند و از آنجا تماشا مى كنند. نيروهاى ابن زياد به جشن و پايكوبى مشغول اند. آنها خوشحال اند كه پيروز شده اند و دشمن يزيد نابود شده است.
تبليغات كارى كرده است كه مردم به اسيران اين كاروان به گونه اى نگاه مى كنند كه گويى آنها اسيرانى هستند كه از سرزمين كفر آورده شده اند.
آنجا را نگاه كن! زنى در بالاى بام خانه خود با تعجّب به اسيران نگاه مى كند و در اين هياهو فرياد مى زند: "شما اسيران، كه هستيد و اهل كجاييد؟".
گويى همه اهل اين كاروان، منتظر اين سؤال بودند. گويى يك نفر پيدا شده كه مى خواهد حقيقت را بفهمد.
يكى از اسيران اين گونه جواب مى دهد: "ما همه از خاندان پيامبر هستيم، ما دختران پيامبر خداييم".
آن زن تا اين سخن را مى شنود فرياد مى زند: "واى بر من! شما دختران پيامبر هستيد و اين گونه نامحرمان به شما نگاه مى كنند".
او از پشت بام خانه اش پايين مى آيد و در خانه خود هر چه چادر، مقنعه، روسرى و پارچه دارد برمى دارد و براى زن ها و دختران كاروان مى آورد تا موى هاى خود را با آنها بپوشانند.
همه در حق اين زن دعا مى كنند، خدا تو را خير دهد.
عدّه اى از مردم كه مى دانستند اين كاروان خاندان پيامبر است، از شرم سر خود را پايين مى اندازند و آنهايى هم كه بى خبر از ماجرا بودند، از خواب غفلت بيدار شده و شروع به ناله و شيون مى كنند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#امامحسینعلیهالسلام
#دوازدههمینمسابقه
#ویژهیماهمبارکرمضان
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
عیدرمضانآمدوماهرمضانرفت...
• صدشکرکهاینآمدو
• صدحیفکهآنرفت:))♥️
فروغ روی یزدان داری ای دوست
صفای باغ رضوان داری ای دوست
تویی یوسف که در هر کوی و برزن
هزاران پیر کنعان داری ای دوست
#ماه_رمضان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتهفتادنهم🌷
﷽
- ناهار كه نخورديد؟
به ساعت روي ديوار نگاه كردم ساعت دوازده بود. چقدر زود ظهر شد!
- نه.
- پس ميتونم دعوتتون كنم كه ناهار رو باهم بخوريم؟
چشمهام اندازهي در قابلمه بزرگ شد! انتظار چنين درخواستي رو واقعاً نداشتم.
- مطمئناً كه درخواستم رو براي رفتن به رستوران نميپذيرين. پس به همون غذاي
بيمارستان اكتفا ميكنيم.
- ممنون، من ميل ندارم.
گوشي تلفن رو برداشت و گفت:
- خانم كريمي بگيد دو پرس غذا بيارن. ممنون.
همچنان با تعجب بهش نگاه ميكردم كه لبخند قشنگ ديگه اي روي لبهاش آورد.
- يعني افتخار نميديد در كنار من غذا ميل كنيد؟
- اختيار داريد آقاي دكتر. آخه...
ممنونم كه قبول كرديد!
لبخندي كنار لبم نشست. به نظرم آدم جالبي مياومد. شايد اين رفتاري كه زود
پسرخاله ميشه هم به خاطر اينه كه به گفتهي استاد سالهاي زيادي رو خارج زندگي
كرده.
با صداي در سر هر دومون به سمت در چرخيد. با بفرماييد گفتن آقاي دكتر خانم
كريمي غذاها رو روي ميز گذاشت. متوجه شدم كه خيلي بد من رو نگاه ميكنه! لابد
الان پيش خودش هزار جور فكر ميكنه!
آقاي دكتر تشكر كرد و خانم كريمي از اتاق بيرون رفت.
از روي صندلي بلند شد و روبه روي من نشست!
با دست اشاره كرد و گفت:
- بفرماييد.
خيلي گرسنه بودم؛ اما بوي غذا كمي حالم رو بد ميكرد. يه قاشق از برنج و مرغ رو
داخل دهانم گذاشتم و به زور پايين دادم. تموم مدت زير نگاه هاي آقاي دكتر له
ميشدم؛ اما سعي كردم كه به روي خودم نيارم.
هنوز چند قاشقي بيشتر نخورده بودم با دستمال دهانم رو تميز كردم و گفتم:
- خيلي لطف كرديد آقاي دكتر. اگه اجازه بديد من ديگه برم.
- شما كه هنوز چيزي نخورديد.
- ممنون. ديگه ميل ندارم.
- بسيار خب! كمي بيشتر مراقب نگار باشيد.
- چشم.
از روي صندلي بلند شدم و ايستادم كه دوباره درد بدي توي شكمم پيچيد. اين بار
بيشتر از قبل! از درد چشمهام رو روي هم فشردم. لبم رو به دندون گرفتم تا از درد
صدام در نياد. از همون حالت نيمخيز روي صندلي نشستم. كاملا روي شكمم خم شده
بود. آقاي دكتر بالاي سرم ايستاده بود. حتي صداش رو هم به خوبي نميشينيدم!
- خانم رفيعي خوبي؟ يه چيزي بگو!
نميتونستم حرف بزنم. تابه حال دردي به اين شدت نداشتم. اشكم از گوشه چشمم
پايين اومد و سريع پاكش كردم. آقاي دكتر از اتاق بيرون رفت و چند لحظهي بعد با
خانم كريمي اومدن داخل. خانم كريمي زير بـغـ*ـلم رو گرفت و كمكم كرد كه
بايستم. آقاي دكتر ويلچير برام آورده بود. حتي ناي ايستادن و مخالفت نداشتم.
آقاي دكتر خواست دستم رو بگيره و كمكم كنه كه دستش رو پس زدم و به زور
گفتم:
- خودم ميتونم.
به قدري درد توي شكمم پيچيده بود كه ديگه نميتونستم جلوي اومدن اشكهام رو
بگيرم. چشمهام رو كه باز كردم توي قسمت اورژانس جلوي اتاق خانم دكتر شمس
بوديم و با چند ضربه به در وارد شديم. به كمك خانم كريمي روي تخت دراز
كشيدم. همچنان شكمم درد ميكرد. آقاي دكتر داخل اتاق موند و به خواستهي آقاي
دكتر خانم كريمي رفت. خانم دكتر شمس به سمتم اومد. پرده ي جلوي تخت رو
كشيد و معاينهم كرد. نسبتاً دردم كمتر شده بود. به زور از روي تخت بلند شدم و
نشستم.
- همين الان فوراً بايد سونوگرافي انجام بدي.
با ته مونده ي توانم گفتم:
- نيازي نيست.
- خانم رفيعي اين دردا خيلي غيرعاديه!
من خوبم خانم دكتر. خواهش ميكنم اجازه بديد برم.
آقاي دكتر: خانم رفيعي دليل اينهمه اصرارتون رو براي اينكه نشون بديد حالتون
خوبه درحاليكه از درد دارين ميميرين نميفهمم!
اين جمله رو با حرص و درحاليكه چشمهاش رگه هاي قرمزي داشت و دستهاي
مشتشدهش رو كنارش قرار داده بود ميگفت.
نميخواستم كسي بفهمه. نميخواستم كه كسي متوجه بشه چه بيماري اي دارم. چي
ميتونستم بگم؟ بايد چي ميگفتم؟ ميگفتم كه بيماري اي دارم كه براي فرار از مرگ
مجبور شدم ازدواج كنم؟ با مردي كه تا قبل از اون نديده بودمش؟! با مردي كه هيچ
حسي بهم نداره و من هم هيچ حسي نسبت بهش ندارم؟! مردي كه دنياش با من
تفاوتي داره از زمين تا آسمون؟! مردي كه حتي در كنارش هيچ احساس آرامشي
ندارم؟!💧💧💧💧
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
فطر آمد و فطریه ما چه شد یا رب
فطریه ما دیدن روی منجی است یا رب
فرا رسیدن عید بندگی، عید سعید فطر بر شما مبارک
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#دوازدههمینمسابقه
#صفحهصدسیششم
كاروان به سوى مركز شهر حركت مى كند. برخى از زنان كوفه با ديدن زينب(س)، خاطرات سال ها پيش را به ياد مى آورند.
او دختر حضرت على(ع) است كه بر آن شتر سوار است، همان كه معلّم قرآن ما بود. آنها كه تاكنون به خاطر تبليغات ابن زياد اين اسيران را كافر مى دانستند، اكنون حقيقت را فهميده اند.
صداى هلهله و شادى جاى خود را با گريه عوض مى كند و شيون و ناله همه جا را فرا مى گيرد. زنان كوفه، به صورت خود چنگ مى زنند و مردان نيز، از شرم گريه و زارى مى كنند.
امام سجّاد(ع) متوجّه گريه مردم كوفه مى شود و در حالى كه دستش را به زنجير بسته اند، رو به آنها مى كند و مى گويد: "آيا شما بر ما گريه مى كنيد؟ بگوييد تا بدانم مگر كسى غير از شما پدر و عزيزان ما را كشته است؟".
اين مردم كوفه هم، عجب مردمى هستند. دو روز قبل، روز عاشورا همه به سوى كربلا شتافتند و امام حسين(ع) را شهيد كردند و اكنون كه به شهر خود برگشته اند براى حسين گريه مى كنند.
صداى گريه و شيون اوج مى گيرد. كاروان نزديك قصر رسيده است. اين جا مركز شهر است و هزاران نفر جمع شده اند.
اكنون زينب(س) رسالت ديگرى دارد. او مى خواهد پيام حسين(ع) را به همه برساند. صداى ناله و همهمه بلند است.
اين صداى على(ع) است كه از گلوى زينب(س) برمى خيزد: "ساكت شويد!".
به يكباره سكوت همه جا را فرا مى گيرد. شترها از حركت باز مى ايستند و زنگ هايى كه به گردن شترهاست بى حركت مى ماند.
نگاه كن، شهر يك پارچه در سكوت است:
خداى بزرگ را ستايش مى كنم و بر پيامبر او درود مى فرستم.
اى اهل كوفه! اى بىوفايان! آيا به حال ما گريه مى كنيد؟ آيا در عزاى برادرم اشك مى ريزيد؟ بايد هم گريه كنيد و هرگز نخنديد كه دامن خود را به ننگى ابدى آلوده كرديد. خدا كند تا روز قيامت چشمان شما گريان باشد.
چگونه مى توانيد خون پسر پيامبر را از دست هاى خود بشوييد؟
واى بر شما، اى مردم كوفه! آيا مى دانيد چه كرديد؟ آيا مى دانيد جگر گوشه پيامبر را شهيد كرديد. آيا مى دانيد ناموس چه كسى را به نظاره نشسته ايد؟ بدانيد كه عذاب بزرگى در انتظار شماست، آن روزى كه هيچ ياورى نداشته باشيد.
زينب(س) سخن مى گويد و مردم آرام آرام اشك مى ريزند. كوفه در آستانه انفجارى بزرگ است. وجدان هاى مردم بيدار شده و اگر زينب(س) اين گونه به سخنانش ادامه دهد، بيم آن مى رود كه انقلابى بزرگ در كوفه روى دهد.
به ابن زياد خبر مى رسد، كه زينب(س) با سخنانش مردم كوفه را تحت تأثير قرار داده و با كوچك ترين جرقّه اى ممكن است در شهر شورش بزرگى برپا شود.
ابن زياد فرياد مى زند: "يك نفر به من بگويد كه چگونه صداى زينب را خاموش كنم؟". فكرى به ذهن يكى از اطرافيان ابن زياد مى رسد.
ــ سر حسين را مقابل زينب ببريد!
ــ براى چه؟
ــ دو روز است كه زينب، برادر خود را نديده است. او با ديدن سر برادر آرام مى شود!
نيزه دارى از قصر بيرون مى آيد. جمعيّت را مى شكافد و جلو مى رود و در مقابل زينب مى ايستد.
زينب هنوز سخن مى گويد و فرياد و ناله مردم بلند است، امّا ناگهان ساكت مى شود...،چشم زينب به سرِ بريده برادر مى افتد و سخن را با او آغاز مى كند: "اى هلال من! چه زود غروب كرده اى! اى پاره جگرم، هرگز باور نمى كردم چنين روزى برايمان پيش بيايد. اى برادر من! تو كه با ما مهربان بودى، پس چه شد آن مهربانيت! اگر نمى خواهى با من سخن بگويى، پس با دخترت فاطمه سخن بگو با او سخن بگو كه نزديك است از داغ تو، جان بدهد".
مردم كوفه آن قدر اشك ريخته اند كه صورتشان از اشك خيس شده است.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#امامحسینعلیهالسلام
#دوازدههمینمسابقه
#ویژهیماهمبارکرمضان
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef