eitaa logo
ضُحی
11.2هزار دنبال‌کننده
551 عکس
470 ویدیو
22 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت946 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۴۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۴۷ - حالا خوب شدی ! نگاهم را در آینه به چهره ام دوخته ام چقدر تغییر کردم اولین بار بود جلوی موهایم را کوتاه می کردم هر چه در ذهنم جستجو می کنم به یاد نمی آورم همراه مامان به آرایشگاه رفته باشم همان یک بار هم که چشمم به جمال آرایشگر جماعت روشن شد سلطنت بند انداز بی سلیقه را دیدم ! - دست شما درد نکنه تو میگی خوب شدم ستاره جون ؟ - من که گفتم حالا بریم خونه ببین سادات جان چه قربون صدقه ی تو بره مرتب باش فدات شم به قول مامان دنیا رو بر اساس نظم آفریدن چون باعث زیبایی میشه فکر کن چشات یکی بالا بود یکی پایین ! چی میشد ؟ هم من و هم دوستش زری به حرفی که زد می خندیم ولی درست ترین حرفی بود که شنیده بودم نظم همین صاف کردن پایین موهای بلندم بود دیگر نظم همین مرتب کردن ابروهای هلالی ستاره بود دیگر نظم همین کنار هم قرار دادن خوب ها و بدهای زندگی بود دیگر یکی میشد مایه ی اذیت و آزار ، دیگری مایه ی آرامش و دلگرمی به خانه که می رسیم وقت نماز شده سادات جان هر دوی ما را عزیز می دارد حاج بابا که همین تغییر کوچک چهره ام خیلی به چشمش آمده لاحول ولا قوه الا بالله می خواند بعد از نماز همراه هم بساط ناهار خوش مزه ای که خانوم خانه پخته بود بر پا می کنیم - حنانه جان اون پارچ آبم بیار بشین دورت بگردم - چشم بر خلاف خانه ی بی بی اینجا هنوز نتوانسته ام مرد خانه را متقاعد کنم آب خوردن وسط غذا را ترک کند به خاطر همین پارچ آب خنک پایه ی اصلی سفره بود می خواهم سر سفره بنشینم که صدای زنگ حیاط بلند می شود و من با تعجب نگاهم سمت حیاط کشیده می شود - کیه سر ظهر ؟ - اگه لطفت شامل حال طرف بشه زحمت بکشی درو باز کنی ما هم می فهمیم ستاره جوابم را می دهد شانه بالا انداخته سمت حیاط می روم چادر را از روی بند برداشته حجاب می گیرم در حیاط را باز کرده و با دیدن کسی که یک دست را به دیوار تکیه داده و نگاهش را از بالا به من دوخته هم تعجب می کنم هم استرس می گیرم این وقت روز اینجا چه می کرد ؟ - سلام ! شمایید ؟ - علیک سلام دختر عموجان چطوری ؟ - ممنون خوش اومدید بفرمایید که ثابت شد مادر جیران جون خیلی شما رو دوست دارن - مگه شک داشتی دختر ؟! منم دوستش دارم که رفتم خواستگاری دخترش دیگه یاالله ! چند وقتی هست که پسر عمو مصطفی خودمانی تر با من برخورد می کند ، گاهی شوخی می کند و حالا یکی از آن گاهی وقت ها بود یاالله می گوید مثل همیشه دستش را سمت خانه دراز می کند و من پیش از او وارد می شوم مشغول احوالپرسی با بقیه می شود و من به آشپزخانه می روم تا بشقاب و قاشقی برایش بیاورم ناهار در فضایی صمیمی خورده می شود و من یک ربع بعد از جمع کردن سفره تازه به جواب سوالم می رسم که چرا برای خوردن ناهار به خانه ی خودش نرفته بود ؟ - دختر عمو ! بشین یه لحظه ببینم - چشم چیزی شده ؟ نگاهش لحظه ای سمت ستاره کشیده می شود و من با دیدن او که نگاه از من دزدیده و آوردن چای را بهانه ای می کند برای جدا شدن از جمع می فهمم امروز حکم کلاغ خبرچین را بازی کرده و احتمالاً با پیامکی آمار مزاحم تلفنی ام را به پسر عموجان داده که او حالا اینجا حضور دارد ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂