ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت949 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۴۹
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت950
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۵۰
- فقط چی ؟
اصلاً چرا اونو بی اجازه برداشتید ؟
- فقط هیچ عکسی از خودت داخل پروفایل نزار
به مدرسه هم شماره ی جدیدتو اعلام کن تا داخل کلاسا باشی
الآنم به درس و مشق و کارات برس چند ساعت دیگه میام بریم سیم کارت بخر !
اینم بی اجازه بر نداشتم واسه خودم
صبح پست می کنم واسه حاج حیدر
تا امروز امانت بوده دست تو ، میگم یه مدت استفاده نکنه تا اون پسره هم دوباره موی دماغ نشه
کجاش نا مفهوم بود ؟ بگو تکرار کنم !
نگاه خیره ام را می بیند دستی پشت گردنش کشیده و خودش جواب خودش را می دهد
- گاهی لازمه تن به زورگویی بزرگتری بدی
البته خودت بزرگ شدی ولی نیاز داری به این حمایت !
می گوید و دیگر منتظر دیدن و شنیدن عکس العمل من نمی ماند
از اتاق بیرون رفته و من صدای خداحافظی کردنش را می شنوم
حق با او بود
نه فقط گاهی ، که آدمی مثل من و در شرایط من همیشه و هر لحظه به کمک نیاز داشت
شکر خدا این خانواده اهل کش دادن موضوع نبودند
تا غروب و لحظه ای که پسر عمو همراه همسر و دخترش آمد نه حاج بابا و نه سادات جان حرفی نزدند
ستاره هم فضولی نکرد تا بفهمد چه حرف هایی بین من و پسر عمو مصطفی رد و بدل شده
ولی ذهن من درگیر خاطرات گذشته و مخاطرات آینده شده
اگر سهراب یکبار توانسته بود مرا پیدا کند حتماً دیگران هم می توانستند
راستی اگر مامان می خواست ؟
نه !
او هیچ وقت به دنبال یافتن من نیست
تازه از دست دختر پر حاشیه اش خلاص شده
بچه که بودیم از سهراب و دیگر پسرهای فامیل بدم می آمد
هیچ وقت اهل نفرت نبودم ولی همیشه این بزرگ دانستن پسر و خوار کردن و خاک بر سر دانستن دختر آزارم می داد
انگار دختر فقط به دنیا آمده بود تا به محض بلوغ او را به ریش کسی بسته و شوهرش بدهند
دختر در نظر امثال نادر و مامان و حتی پدرش تف سربالا و مایه ی ننگ بود که نهایت افتخارش این بود بشود کهنه شور بچه ی مردم
انگار بچه ای که به دنیا می آورد را هم بچه ی خودش نمی دانستند ، بچه ی شوهرش بود !
در اتاق با شتاب باز می شود و فاطمه کوچولو با مهارت رشته ی افکارم را پاره می کند
هنوز خوب حرف نمی زند
مستقیم خودش را به آغوشم می رساند و من قربان صدقه اش می روم
خوش به حال این دختر بچه که مادری مثل جیران و پدری مثل پسر عمو مصطفی دارد
- سلام حنانه جان
تو که هنوز آماده نیستی
فاطمه ، بیا مامان جان
بیا بغلم بزار دختر عمو لباس بپوشم با هم بریم ددر
- سلام
ببخشیدا ، مزاحم شما هم شدم
الان آماده میشم
با مهربانی سر تکان داده و دخترکش را به آغوش می کشد تا من فرصتی برای لباس پوشیدن پیدا کنم
همین امشب باید به حاج حیدر اطلاع می دادم سیم کارتش را فردا پست خواهیم کرد
به هر حال او هم نقش مهمی در زندگی من داشت و حق داشت در جریان قرار بگیرد .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂