ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت953 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۵۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت954
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۵۴
صبح با صدای اذان گوشی از خواب بر می خیزم
احساس می کنم کمی سرم سنگین است
حتماً بیدار خوابی دیشب اثر کرده
وضو می گیرم و به نماز می ایستم
مسلم با بلند شدن صدای الله اکبر بر می خیزد و من باز هم خدا را بابت داشتن چنین دوستانی شکر می کنم
همین که خدا را می شناسند و این وقت از روز رو به قبله اش می ایستند جای شکر دارد
بعد از نماز زیر کتری را روشن می کنم
هر سه عادت کرده بودیم قبل از بیرون رفتن از خانه صبحانه بخوریم
در طول مدت کوتاهی که همراه عزیز جان و قمر ساکن خانه ی مادری حاج صادق بودیم عادت کرده بودم به خوردن صبحانه ای کامل
یادش بخیر !
عدسی با عطر گل پر
تخم مرغ عسلی
نان با پنیر تبریزی در کنار خیار و گوجه
گاهی املت و گاهی خوراک لوبیا
واقعاً چقدر فرق هست بین خانه ای که چراغش با حضور یک زن روشن می شود با خانه ای که این جنس لطیف در آن حضور ندارد
حالا فرقی نداشت که این زن مادر باشد یا مادر بزرگ
خواهر باشد یا همسر !
- بخور دیگه !
چته تو ؟ دیشب تا حالا نیستیا
- هستم
تو بخور زودتر برو که به ترافیک نخوری
بعدشم جای رصد کردن رفتار من به فکر امتحان امروزت باش جناب
- آخ گفتی !
چه ترافیکی داریم توی این فضای مجازی
کلافه می کنه آدمو
- بله شما راست میگی دانشجوی نمونه
علی هم دانشجوی ارشد بود البته بعد از پایان دوره ی کارشناسی رفته بود خدمت سربازی و بعد از یک سال و نیم دوری از فضای تحصیل حالا دوباره داشت درس می خواند
مسلم اما یک سال از هر دوی ما کوچک تر بود
او هم ارشد می خواند
البته چه درس خواندنی ؟!
کلاس های آنلاین و کتاب هایی که پیش روی دوستان گرامی باز بود و مثلاً درس می خواندند
به زور همان یک لقمه نان و پنیر را فرو داده بر می خیزم
امروز کلی کار داشتم
هر چه این بیماری نفرت انگیز مملکت را به تعطیلی کشانده بود بازار مواد شوینده و ضدعفونی کننده و بهداشتی داغ بود
شکر خدا وضعیت کارخانه هم بد نبود
نرم نرمک به آخرین ماه سال نزدیک می شدیم و پرسنل هم با همان شرایط شیفتی مشغول کار بودند
لباس می پوشم و آماده می شوم
کمی احساس خارش در مجاری تنفسی ام دارم
ترجیح می دهم با قرقره کردن آب نمک خیال خودم را آسوده کنم
با بچه ها خداحافظی کرده و به امید خدا از خانه خارج می شوم
سوار ماشین که می شوم پیش از استارت زدن شماره ی خانه را می گیرم
بعد از رفتن قمر و تنها شدن عزیز جان برنامه ی تماس ها تغییر کرده بود
صبح پیش از رفتن سر کار و شب ها بعد از رسیدن به خانه خودم را به شنیدن صدای مهربانش دعوت می کردم
این روزها دلتنگی بیشتر از هر زمان دیگری دلم را درگیر کرده
- الو ...
- سلام عزیز جون
خوبی قربونت برم ؟
- سلام دردت به سرم
الهی الحمدلله
چه خبر مادر ؟ تو خوبی ؟
- به لطف دعا های شما خوب
چه خبر ؟ اینجا که خیلی سرد شده
راه نیوفتی این کوچه اون کوچه قربونت برم
خدای نکرده درگیر مریضی بشی !
- نه مادر
کجا برم با این پا
گفته بودمت دیگه بچه کاظم هر شب با سوگل یه سر میان پیشم
صبح تا ظهرم که خودمو سرگرم می کنم دیگه
حالا این هفته قراره یه خبر خوشی برسه !
- خیر باشه
چی شده ؟
- مگه میشه خبر خوشی خیر نباشه مادر ؟
سوگل پس فردا نوبت سونو گرافی داره
اینبار دیگه معلوم میشه بچه پسره یا دختر !
- ای جان !
الهی
کاظم که کم مونده ذوق مرگ بشه
من که میگم پسره !
یعنی از همون اول بهش گفتم اسمشم انتخاب کردم
- چه حرفا
الان تو چیکارشی پسر جان ؟
خدا زنده نگه داره پدر و مادرشو
- اون که البته ولی خب من با کاظم قرار گذاشتم
فعلاً اسم برادرزادمو انتخاب می کنم تا نوبت خودم که شد کاظم حق عمو بودنو واسه دخترم به جا بیاره
- خدا از دهنت بشنوه مادر
یادت که نرفته ؟!
قول دادی تا شب عید تکلیف منو روشن کنیا
- بله عزیز جونم
چشم
قول دادم دیگه
حالا اگه کاری ندارید من برم سر کار تا دیر نشده
- برو مادر
برو به سلامت
سپردمت به خدا
- قربونت برم
پس فعلاً خدانگهدار
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂