ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت954 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۵۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت955
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۵۵
تا چند ثانیه نگاهم به صفحه ی خاموش گوشی خیره مانده و به شیرینی آنچه گفته بود و آنچه شنیده بودم می اندیشم
وای اگر بچه پسر میشد !
با کاظم شرط کرده بودم پسر باشد نامش را من انتخاب کنم
او که اصرار داشت گیسو طلایی بابا دختریست بنام اسما !
حالا باید ببینیم خدا چه می خواهد
فقط همین قدر می دانم که از راه رسیدن این کودک ظاهراً ناخواسته از همین حالا زندگی همه ی ما را شیرین تر از قبل کرده ، وای به روزی که از راه برسد نازدانه ی عمو ....
سمت کارخانه حرکت می کنم و در ذهنم به قولی که داده بودم می اندیشم
از روزی که فهمیده بودم دلم لرزیده عزیز جانم را منصرف کرده بودم از یافتن دختر مناسب
قول داده ام تا شب عید کسی را معرفی کنم که هم مورد پسند من باشد و هم مورد قبول او قرار گیرد
حالا من مانده ام و قولی که داده ام و دلی که کم کم مرا دیوانه می کند !
به کارخانه می رسم و مستقیم به سالن تولید می روم
این روزها سعی می کنم خودم را بیشتر از قبل در کار غرق کنم
شب که به خانه می رسم آنقدر خسته هستم تا فقط به اندازه ی غذا خوردن و نمازخواندن انرژی داشته باشم
تنها امیدم به خداست و راهی که اطمینان دارم خودش پیش پایم قرار خواهد داد
- مهندس چیکار می کنی ؟
با صدای دخترانه ای که از کنار گوشم بلند شده نگاهم را بالا آورده و از پشت عینک به پرنیان اشراق خیره می شوم که مثل همیشه سر زده به ما سر زده بود
- کار می کنم
معلوم نیست ؟
- معلوم که هست ، من کلی گفتم
چه خبرا ؟
شما اینقدر کار می کنی خسته نمیشی مهندس ؟
حالا دست به سینه در حالی روبه رویم ایستاده که تکیه اش را به دیوار پشت سر داده و مثل همیشه با لبی خندان و چهره ای بشاش انتظار شنیدن جواب دارد
عینک را از چشم برداشته و سمت او بر می گردم
شاید حالا وقت زنگ تفریح بود آن هم با حضور دختر رییس شرکت که مدتی بود داخل کارخانه مشغول شده
مهندس صادقی هر چه اصرار کرد من قبول نکردم اینجا استارت کارش را بزند
فعلاً داخل آزمایشگاه تولید مشغول شده بود به امید اینکه بعد از اثبات خودش به این قسمت بیاید
آزمایشگاه تولید ؛ همان جایی که از روز اول با آن مخالف بود !
- اومدیم کار کنیم خانوم محترم
روزی آدم نباید حلال باشه ؟
- اوکی !
دیگه چه خبرا ؟
میگم یه قرار نمیزارید حنا خانومتون رو ببینم ؟
ماسک را روی صورتم مرتب می کنم و پاسخش را می دهم
نمی فهمم چه اصراری داشت برای دیدن قمر ؟!
البته هنوز خبر نداشت از از تهران رفته
شاید بد نبود اگر کمی اطلاعات می دادم تا دست از سرم بردارد
- به چه مناسبتی ؟
اونم الان که کرونا بیداد می کنه !
- به مناسبت .... دلتنگی !
خیلی دختر نازیه ، با مزه ، ساده
یه جوریه ، پیش خودم اسمشو گذاشتم یواشکی !
- دست شما درد نکنه
اگه خواهر من یواشکی باشه پس احتمالاً شما میشی .... .واویلا !
- منظور بدی ندارم که
کلا آرومه ، آهسته ، بی صدا ، با نمک .....
- اگه توصیف کمالات خواهرم تمام شده بفرمایید سر کارتون بزارید منم به کارم برسم خانوم
- قرار نمیزارید ؟
اینایی که گفتم همش تعریف بودا
- نیست خانوم محترم !
تهران نیست
هر وقت اومد اگه خودش تمایل داشت چشم
حالا اجازه میدید به کارم برسم ؟
- بله که اجازه میدم
فقط یادتون نره ها
می خوام با یکی آشناش کنم
مرسی .....
می گوید و لبخند به لب از آزمایشگاه خارج می شود
حالا خوب شد
کم ذهنم درگیر بود حالا باید به کسی که این دختر قصد کرده بود او را با قمر آشنا کند هم فکر می کردم
چه روزگاری شده
خیلی وقت است فهمیده ام پرنیان دختر بدی نیست اتفاقا خیلی هم خوب است ولی دنیای دخترانه های فانتزی اش را نمی پسندم
زیادی لوس ، زیادی وابسته ، زیادی پرتوقع ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂