ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت958 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۵۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت959
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
منتظر نمی مانم ، به سرعت انگشتانم روی حروف به حرکت در آمده و پیامکی برایش می فرستم و او چه خوب حالم را درک می کند که به سرعت پاسخم را می فرستد
" چی شده حیدر ؟
کروناست ؟ "
" آره
دو روزه که ناخوشم ولی امروز صبح دیگه قفل کردم "
" ای بابا
دکتر چی ؟ رفتی ؟
سطح اکسیژن خونتو کنترل کردی ؟
حیدر غرور پاپیچت نشه از خودت غافل بشی "
" حواسم هست
با بچه که طرف نیستی
فقط موندم چجوری با عزیز جون حرف بزنم
ازش خبر داری ؟ "
" دیشب رفتیم پیش بی بی
نگران نباش
امشب خودم از همون جا زنگت می زنم داستان و جمع می کنیم
ببین ، فقط شماره ی ای رفیقتو واسم بفرست
همون که دروغ تحویلم داد ! "
اینبار چند استیکر برایش می فرستم
حال بدی را تجربه می کنم ولی قبل از هر چیز باید به او روحیه می دادم
بالاخره این یک هفته دوره ی بیماری او نیز باید سپری میشد فقط کاش در این شرایط تنها نبود !
به خانه می رسم و تمام تلاشم را به کار می گیرم تا حرفی از بیماری حاج حیدر نزنم
هم مامان و هم سوگل حاج حیدر را ویژه عزیز می داشتند
- سوگل خانوم
کجایی ؟
- اینجام
بیا این ظرفا رو ببر عزیزم
- ای به چشم !
همراه سوگل اسباب ناهار را به اتاق می برم و در دلم خدا خدا می کنم هیچ کدام در مورد تماس با حاج حیدر از من چیزی نپرسند
ولی اینبار آنقدر خوش شانس نیستم که دعایم به سرعت سمت اجابت روانه شود
هنوز دومین قاشق از غذا را سمت دهانم نبرده بودم که سوگل در مورد حاج حیدر می پرسد
- بالاخره حاج حیدر زنگ زد ؟
- هیم ؟
نه ، یعنی پیام داد
انگاری یه جلسه ای بود که گفت نمی دونه حرف بزنه
حالا سر شب زنگش می زنم
سری به تایید تکان داده و مشغول می شود
نفس آسوده ای می کشم
شکر خدا اینبار گیر نداد !
بعد از ناهار هم خودم را به یک خواب اجباری میهمان می کنم
ذهنم حسابی درگیر شده
نه می توانم خودم را به حیدر برسانم و در این شرایط کنارش باشم
نه می توانم بی تفاوت از کنار مشکل برادرم بگذرم .......
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂