ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت965 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت966
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۶۶
جوری با توپ پر و طلب کاری حرف می زند که می فهمم دچار لجبازی حاج حیدر شده
معلوم بود او هم جوانیست مثل خودش
- آدرس بدید الان خودمو می رسونم
- خدا خیرت بده
بیا شاید حرف شما رو خوند !
آدرس گرفته و استارت می زنم
در طول مسیر با هزار جور افکار فرسایشی دست به گریبان می شوم
وقتی به مقصد می رسم احساس می کنم مغزم درد گرفته
نگرانی برای حاج حیدر حالا با رسیدن به آدرسی که گرفته بودم به دلسوزی پیوند می خورد
فکر نمی کردم بعد از رفتن مادربزرگش مجبور به زندگی در چنین خانه ای در چنین محله ای شده باشد
چقدر از او غافل شده بودم
آلونکی در پایین شهر !
سوئیت کوچکی داخل پارکینگ !
این بچه ها که از صدای روشن شدن ماشین ها روانی می شدند
خانه زنگ هم ندارد شکر خدا
شماره ی حاج حیدر را می گیرم تا خبر رسیدنم را بدهم
- بله ؟
- من رسیدم ولی انگار خونه زنگ نداره
- اومدم ، اومدم
منتظر آمدنش ایستاده ام و ساختمان را از نظر می گذرانم
شش طبقه ی سه واحدی
میشد هجده واحد
اگر هجده ماشین داخل پارکینگ قرار می گرفت که این جوان های بینوا از صدا و دود آن ها بیچاره می شدند
فقط دلم به پنجره ای خوش بود که حدس می زدم مربوط به همین سوییت باشد و رو به کوچه باز میشد
بالاخره در پارکینگ باز شده و با پسر جوان و خوش سیمایی رو به رو می شوم که انگار انتظار نداشت من هم سن و سال خودش نباشم
- سلام
- سلام قربان
حالش چطوره ؟
- بفرمایید داخل
خوب نیست
تازه از دیروز مریضی خودشو نشون داد ولی فکرشم نمی کردم دو روز نشده اینجوری از پا در بیاردش
- ای بابا
حدسم درست بود
سوییت کوچک محل اسکان این بچه ها درست کنار در پارکینگ بود
به گمانم این جا را به نیت سرایداری ساخته بودند ولی حالا مسکن سه دانشجو شده بود
- یاالله ...
- خانوم نداریم برادر من
بفرمایید
داخل اتاقه ، ماسک !
ماسک را که داخل کوچه پایین آورده بودم روی صورتم مرتب می کنم و با اشاره ی دستش سمت اتاق می روم
جوان دیگری که او هم دو ماسک روی صورت داشت از داخل اتاق بیرون می آید و سلام می دهد
- سلام جناب
من علی هستم ، باید بره بیمارستان
خواهشاً متقاعدش کنید
من جواب مادربزرگشو نمی تونم بدم !
معلوم می شود بی بی خانم با او نیز حرف زده
وارد اتاق می شوم
دیدن حاج حیدر در حالی که نه رنگ به رو دارد و نه نفس در سینه ، حالم را دگرگون می کند
دوستش حق داشت نگران باشد ......
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂