ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت966 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت967
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۶۷
گوشی را از جیبم بیرون آورده و شماره گیری می کنم
درست دو ساعت از لحظه ای که وارد خانه شدم و حال خراب حاج حیدر احوالاتم را دگرگون کرد ، گذشته
دومین بوق هنوز کامل نشده که صدای بی بی خانم در گوشم می پیچد ، صدایی نگران و اندوهگین
- بله ؟
- سلام حاج خانوم
- سلام مادر
چی شد ؟ حیدرم ؟ حیدرم حالش چطوره ؟
- نمی گم خیالتون راحت ولی خداروشکر بد نیست
به زور راضیش کردم تا بیاد بیمارستان
دکتر میگه دو سه روزی درگیره ولی اینجا حواسشون هست
شما هم نگران نباشید
هم من هستم هم دو تا از دوستای با معرفتش
البته نمیشه بیمارستان بمونیم ولی خودم روزی دو سه مرتبه میام سراغش
پسر شما برای منم حکم برادرو داره
خیالتون راحت باشه که پشتشو خالی نمی کنم
- خدا از برادری کمت نکنه مادر
الهی که خدا جوونیتو به مادرت ببخشه
یعنی نمیشه که باهاش حرف بزنم ؟
- میشه ، گوشی هم پیش خودشه حاج خانوم
ولی دکتر میگه صحبت نکنه بهتره
اینجوری دائم بخواد حرف بزنه سرفه خیلی آزارش میده
منتها من دائم پیام میدم بهش
- باشه ، الهی که خدا پسرتو واست نگه داره
من دیگه اینجا دستم کوتاهه ، خودت حق برادریو به جا بیار
همون جور که .... واسه اون دختر بزرگ تری کردی !
- چشم حاج خانوم ، چشم
اگه اجازه میدید من خداحافظی کنم
- به سلامت
سپردمت به خودش
با قطع شدن تماس شروع به شمارش می کنم
در طول همین دو دقیقه چند دروغ به پیرزن گفته بودم ؟
خدایا خودت ختم به خیر کن این داستان را
دکتر گفته بود حماقت بوده نگه داشتن این بیمار در خانه
سرزنش کرده و می گوید چرا به حرف این بیمار لجباز گوش دادیم
هشدار داده درگیری ریه ها آنقدر زیاد هست که به مرز خطر رسیده
و من با خودم فکر می کنم چطور در طول همین دو روز بیماری تا این اندازه رشد کرد و وسعت پیدا کرده ؟
از بیمارستان خارج می شوم در حالی که با همسرم تماس می گیرم
بعید می دانم غذاهای بیمارستان جوابگوی نیاز جسمی حاج حیدر باشد
یک سوپ سبک ولی مقوی می توانست کمی بنیه اش را برگرداند
- الو !
سلام
- سلام آقا
خسته نباشی ، خوبی ؟
- زنده باشی
نه والا خوب نیستم ، پری جان زحمت میکشی یه سوپ بار بزاری ؟
حاج حیدر کرونا گرفته شدید
الآنم بیمارستانم
- ای وای
بنده خدا ، باشه همین الان بار میزارم
مادر بزرگش خبر داره ؟
- آره ، خودم همین الان خبرش کردم
بنده خدا مثل اسپند روی آتیشه ولی کاری ازش بر نمیاد
نه پای اومدن داره نه سلامتی واسه پرستاری از این پسر
- عجب
ولی خدا هست دیگه ، خودش هوای آدمای بی کس و غریبو بیشتر داره
من برم سوپ بزارم
- باشه ، دستت درد نکنه
منم تا عصری میام که براش بیارم بیمارستان
فعلاً....
با پری خداحافظی می کنم و یک لحظه از ذهنم می گذرد ، من اگر این زن مهربان را نداشتم چه می کردم ؟!
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂