eitaa logo
ضُحی
11.2هزار دنبال‌کننده
552 عکس
470 ویدیو
22 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت972 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۳ وارد بخش می شوم انتهای راهرویی که با چراغ های مهتابی مثل روز روشن شده به بخش مراقبت های ویژه می رسد قدم های لرزانم مرا به آن سو هدایت می کنند با هر گام که به سوی او بر می دارم نبضم را حس می کنم که روی شقیقه ام می زند ضربان قلبم از آن هم بلند تر و کوبنده تر است حس و حال این لحظه ام به هیچ حالی شبیه نیست ترس ، اضطراب ، نگرانی ، دلتنگی ، دلخوری ، بیچارگی وای خدایا هر چه حس تلخ و ناگوار که هست یکباره به وجودم سرازیر می شود دو سه قدم بیشتر نمانده از بین تخت های کنار هم چیده شده ای که روی هر کدام بیماری دراز کشیده و چند دستگاه به او وصل است برای کنترل نبض ضربان زندگی اش ، عبور می کنم پرده های آبی رنگ حجاب شده برای حراست از کسی که آن سو خوابیده گفته بودند آخرین تخت ، سمت راست سه تا ، دو تا و .... می رسم به آخرین تخت هزار بار این صحنه و این لحظه ی دیدار را در ذهنم به تصویر کشیده ام دستم روی پرده می نشیند ، دلم غافلگیر کردنش را می خواهد من آمده بودم تا امید به زندگی را برایش به ارمغان بیاورم خبر نداشت و بی گمان حالا از دیدنم کلی ذوق می کرد پلک می بندم ، پرده را کنار می زنم و باز کردن چشمانم برابر می شود با دیدن تلخ ترین صحنه ی عمرم - نه !!!!!!!!!! جوری با شتاب بر خاسته و می نشینم که احساس می کنم مغزم تکان می خورد تاریکی اتاق به روشنی پیوند می خورد وقتی سادات جان که شنیدن صدای فریادم او را بیدار کرده و هراسان به اتاق کشیده بود بالای سرم حاضر می شود دست خودم نیست ناله ای که عاجزانه از گلویم خارج شده و مرا بیشتر از قبل پیش این زن مهربان رسوا می کند - عزیز..... جون مرد .... مرده ....بود ! وای خدا پارچه ...سفید کشیده بودن..... وای عزیز جون تو رو قرآن یه کاری کنید دا....دا....شم .... - آروم بگیر مادر خواب بود قربونت برم گریه نکن عزیز دل گریه نکن تو که دل منو خون کردی با این حال و روزت لب باز می کنم تا حرفی بزنم ولی بلند شدن صدای اذان همین کورسوی امیدی که داشتم را به ناامیدی پیوند می زند و آه و ناله ام را اینبار بیشتر بلند می کند - عزیز جون بمیرم الهی واسه غربتش وای خدا مرگم بده ، شاهدش از غیب رسید وای اگه خوابم رویای صادق باشه بی بی جون .... بی بی جون طاقت نمیاره .... نگاه پیرزن سمت پنجره ی اتاق کشیده می شود نور چراغ تیر برق از داخل کوچه حیاط را روشن کرده سایه ها سر به دنبال هم گذاشته و روی دیوار اشکال مبهم ایجاد کرده اند حالا روی دو پا ایستاده ام قلبم مال خودم نیست حالم دست خودم نیست اختیار اعمالم را ندارم انگاری ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂