eitaa logo
ضُحی
11.2هزار دنبال‌کننده
552 عکس
470 ویدیو
22 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت977 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۸ از اینجا به بعد انگار کارها روی دور تند می افتد به محض تیک خوردن پیامی که مرتضی برایم فرستاده بود خودش شماره ی آژانس را هم می فرستد ظاهراً با این یکی هم دوست و آشنا بود ! - یا الله ! خدایا به امید تو خودت عاقبت این داستانو ختم به خیر بکن سادات جان که به زور سعی داشت در برابر من خودش را کنترل کرده و تندی نکند این را می گوید و سوار ماشینی می شود که درست ده دقیقه بعد از تماس گرفتنم پشت در خانه حاضر شده بود آژانس آرمان ! آرمان یعنی آرزو دیگر ! تا رسیدن به فرودگاه هیچ نمی گویم پسر عمو مرتضی هشدار های لازم را داده بود ، به قول خودش هشدارهای ایمنی ! اولین بار است که قدم به فرودگاه می گذارم تا به امروز بزرگترین سفرم رفتن از زنجان به اصفهان بود و خطرناک ترین سفر مربوط میشد به آن شب سرد زمستانی و همراهی به نام وحشی ! وارد سالن پرواز می شویم کارت پرواز می گیریم و منتظر می نشینیم تمام طول مدت پسر عمو مرتضی پیام می دهد آمار لحظه به لحظه می گیرد از همین فاصله هم استرسی که به جانش افتاده را احساس می کنم امروز و این لحظه او تنها مرد ما بود و مسئولیت هر چه پیش می آمد را بر عهده داشت درست یک ربع مانده به زمان پرواز که سمت خروجی سالن می رویم و سادات جان همچنان ساکت است پیش از حرکت خودش قرص فشار خورده بود و حالا می فهمیدم چه شناختی از درون و بیرون بدنش داشته الان حکم انبار باروت را دارد و فقط مهر مادرانه است که در برابر واکنش غیر قابل پیش بینی او مانند ضامن عمل کرده و بحران را مدیریت می کند این هواپیما با آنچه در ذهنم بود خیلی فرق داشت همیشه فکر می کردم هواپیما باید خیلی بزرگ تر از این چیزی باشد که پیش روی من بود و بیشتر برایم اتوبوس را تداعی می کرد ذوق دارم ؛ اشتیاقی کودکانه ؛ اولین بارهای زندگی ام زیادی به هیجان گره خورده اولین بار است که هواپیما را از نزدیک می بینم اولین بار است که سوار ابوطیاره می شوم اولین بار است و از شانس خوبم شماره ی صندلی ام مرا درست کنار شیشه می نشاند - وای عزیز جون قلبم داره میاد تو دهنم یه حالیه ! بالاخره سادات جان زحمتی به لب هایش داده و همین از دو سو کشیده شدن تبدیل می شود به لبخند به سرعت بوسه ای روی گونه اش کاشته و صاف می نشینم این زن اگر می خواست هم نمی توانست نامهربان باشد اصلاً رگ و پی وجودش را با انسانیت و محبت سرشته بودند ؛ درست مثل بی بی جانم ! نگاه از او گرفته و از پنجره ی هواپیما به بیرون خیره می شوم ، یک لحظه از ذهنم می گذرد اگر خدای نکرده سقوط کنیم چه ؟ بی خبر از همه راه افتاده بودیم سادات جان گفته بود هر کدام از بچه ها که تماس گرفتند حرفمان یکی باشد ، بگوییم تا امامزاده رفته و خودمان به خانه باز خواهیم گشت به امید اینکه یک امشب را بی دردسر به آخر برسانیم بی خبر از بازی های روزگار و غافلگیری هایی که اصولاً به دنبال ما بود تا گریبانمان را بگیرد ! - ببند کمربندتو ، نشنیدی دختر ؟ - چشم هیجان از یک طرف ، ترس و نگرانی از سوی دیگر وجودم را گرفته بود خلبان صحبت می کند و من مثل بچه های حرف گوش کن به دنبال تذکراتش تلفن همراهم را کلاً خاموش می کنم شروع به ذکر گفتن کرده و تازه به خاطر می آورم اصلاً از پسر عمو مرتضی نپرسیده بودم با حاج حیدر تماس گرفته یا نه ؟ حتماً تماس گرفته دیگر اگر نه آدرس بیمارستان را از کجا می آورد ؟ پس چرا حرفی نزد ؟ چرا چیزی نگفت تا مرا آرام کند ؟ •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂