ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت981 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت982
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۸۲
- حاج ... حیدر ... آقا !
حیرت و ناباوری در چشمانش بیداد می کند
همان اندازه که باور این دیدار برای من سخت است
نمی دانم چند ثانیه طول می کشد تا نگاهم را که با گستاخی به عمق چشمانش دوخته بودم درویش کرده و سر فرو می اندازم
- خوا....بم ؟
اینکه می گویند صدای کسی از ته چاه بیرون می آید تازه برایم معنا می شود با شنیدن صدای حاج حیدر
دوباره سر بلند می کنم و در حالی که سر سوزنی کنترل اشک هایم را ندارم نگاه نگرانم را وقف چشمان مهربانش می کنم
دست دلم رو می شود وقتی اراده ی من ضامن حرف هایی که بر زبان می آورم نیست
- کاشکی ... خواب بود
الهی من بمیرم .... بمیرم این حال شما رو نبینم
چیکار ... کنم ؟
چیکار کنم .... براتون ؟
به زور تلاش می کند انحنای لب هایش را سمت خنده بکشاند
لبخندی که برای دلگرمی دادن به من دنبال نقش زدن آن روی صورتش بود
ولی نمی شود
سرفه می آید و حال خرابم را خراب تر می کند
من مثل او نیستم ، به آنی دست و پایم را گم می کنم و با صدای بلند پرستار را صدا می زنم
- خانوم چرا داد میزنید ؟
بیا کنار ببینم !
با توپ پر برخورد می کند
مرا کنار زده و سمت حاج حیدر آقایم می آید که از شدت سرفه حالا خم شده
می خواهم کاری کنم ولی هیچ کاری از دستم بر نمی آید
چند ثانیه بیشتر طول نمی کشد تا آرام می گیرد ولی همین چند ثانیه مرا تا عمق نابودی برده و بر می گرداند
- آروم باشید خانوم
شما اگه اومدی به بیمارت روحیه بدی که داری بر عکس عمل می کنی
اینبار پرستار مهربان پلک بر هم نهاده و لبخندی نثارم می کند که از زیر ماسک خیلی محسوس نیست
از کنارم رد می شود
دوباره من هستم و حاج حیدر آقایم که پای چشمانش گود افتاده
صورتش تکیده شده
فروغ چشمانش کم سو شده
و همه ی اینها تقصیر این بیماری لعنتی بود که رحم و مروت نداشت انگاری
دستش را بلند می کند و مرا سمت خودش می خواند
حالا درست کنار تخت ایستاده ام
دلم بالاتر بودن از او را نمی خواهد
کمر خم می کنم تا آنجا که می شود به او نزدیک تر باشم
دوباره لب هایش از یکدیگر فاصله گرفته و اینبار تنها یک تمنا دارد
- تو ... تو که .... نفس داری .... حرف .... بزن واسم....
دلم می خواهد دل به دلش داده و هر چه می گوید فرمانبردار باشم
با چشم و ابرو به صندلی کنار تخت اشاره می کند
می نشینم و اول یک دل سیر او را نگاه می کنم
بی خجالت ، بی ترس از رسوایی ، بی هراس از رانده شدن
- گمونم یادم رفت سلام کنم
سلام !
من فقط تونستم خودمو برسونم کنار شما
دلم داره می ترکه
تو رو خدا ... تو رو خدا زودتر خوب شید
من ... من طاقت ندارم شما رو اینجوری اسیر تخت و بیمارستان ببینم
دست هایش را بالا می آورد به نشانه ی تسلیم
این لحظه من متکلم وحده بودم و او مستمع
اشتیاق نگاهش را برای شنیدن شکار می کنم و باز افسار سخن را به دست می گیرم
- باور نمی کنید اگه بگم پسر عمو مرتضی اسباب این دیدارو فراهم کرده !
ابروهایش به آنی بالا پریده و اینبار خط لبخندش عمق بیشتری می گیرد ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂