eitaa logo
ضُحی
11.2هزار دنبال‌کننده
551 عکس
470 ویدیو
22 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت982 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۳ - ولی باور کنید ! چون وقتی خدا بخواد هر غیر ممکنی ممکن میشه به قول بی بی جون آدمیزاد بال نداره ولی مثل پرنده می مونه کافیه اراده کنه و اراده ش در راستای خواست خدا باشه اونوقت هر ثانیه می تونه یه نقطه از دنیا باشه مثل من که دو ساعت پیش تبریز بودم الان اینجام ، کنار شما کنار ... کنار .... دوست داشتنی ترین آدم زندگیم ! دست خودم نیست گستاخ شده ام و بی پروا حرف مرتضی را به خاطر می آورم نمی خواهم لحظه ای از راه برسد که پشیمان باشم از سکوت کردن حرف دل را تا بیات نشده باید بر زبان آورد دیگر - خوش....حالم....اینجایی ! من .... با...ید ... خوب...بشم تو ....و .... عزیز .... دوباره سرفه می کند دوباره از روی صندلی می پرم و بلند می شوم دوباره دلهره گریبان احساسم را می گیرد ولی اینبار زودتر آرام می گیرد حالا می فهمم چرا جواب تماسم را نمی دهد حتی توان در دست گرفتن گوشی را ندارد لحظه ای پلک می بندد و باز اشاره می کند که بنشینم پرستار می آید و از من می خواهد زودتر بروم اینجا بودن به نفع من نیست ! - میرم تو رو خدا ، فقط چند دقیقه - باشه ، زودتر او می رود و من تازه به یاد می آورم پرسشی که لحظه ی ورود به بخش در ذهنم ایجاد شده بود را بپرسم - راستی ! این پرستاره گفت صبح یکی اومده گفته ... خواهر شماست کی بوده ؟ حالا لحنم کمی طلب کار شده و همین باعث می شود ابروهای حاج حیدر آقایم بالا پریده و در سکوت لحظه ای به من خیره شود می خندد کم رنگ و بی جان ، ولی می خندد سری به تاسف تکان داده و بر خلاف انتظارم به جای جواب دادن دست چپش را بلند کرده تا پیش چشمانم بالا می آورد انگشت انگشترش را تکان تکان می دهد دلم می لرزد نکند ...‌نکند همین روزها که من بی خبر بوده ام کسی را به همسری برگزیده باشد ؟! نگاه نگرانم تا چشم هایش بالا می آید چشم هایی که حالا حس غالب در آنها شیطنت است سرش را بالا و پایین می کند و این یعنی انکار ؛ یعنی ملاقات کننده اش هر که بوده همسرش نیست خجالت می کشم وای بر من که دستی دستی دارم خودم را لو می دهم صدایش دوباره با گوش هایم آشنا می شود صدایی که گویی جان ندارد ولی به من جان می بخشد - فعلا قلب....من .... مال ....دو نفره ! عزیز ....‌جون و ..... تو ! با شتاب سر بلند می کنم اینبار نگاه ناباورم به او دوخته شده که سر کج کرده و معصومیتی کودکانه را در عمق چشمانش به نمایش می گذارد می خواهم حرفی بزنم ولی او زودتر دست به کار می شود انگار خودش قبل از من صدای کوس رسوایی که از بام دلش افتاده بود را شنیده ! - بازم .... میای ؟ لبخند می زنم ، از زیر ماسک ماسکی که نفس کشیدن را سخت کرده - بلیط برگشتمون برای فردا بعد از ظهره حتماً میام اگه چاره داشتم می موندم کنارتون ولی .... نمیشه ! - خو...به ! اون....ملاقاتی هم ....خانوم....صادقی بوده با شیطنتی مضاعف لبخند می زند و من خجالت زده از حساسیتی که روی او و روابطش نشان داده بودم سکوت می کنم - به ...عزیزجون ....زنگ بزن بگو...اومدی پیشم اندازه ی من.... خوشحال ....میشه - چشم - خانوم شما که هنوز هستی ! برو عزیز من ما اینجاییم تا هوای برادرتو داشته باشیم برو این محیط آلودس - چشم آخرین نگاه را سمت حاج حیدر حواله می کنم و او که انگار با دیدنم و بودنم در کنارش انرژی از دست رفته را بازیافته چشمک ریزی می زند کارهای نو از او می بینم می خواهم چیزی بگویم ولی بی خیال می شوم من او را دوست دارم ، این تنها واقعیتی بود که این لحظه باید در دلم به آن اعتراف می کردم گرچه شاید تا آخر عمر نمی توانستم بر زبان بیاورم .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂