eitaa logo
ضُحی
11.2هزار دنبال‌کننده
551 عکس
470 ویدیو
22 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت985 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۶ صبح از راه می رسد در حالی که خواب شبانه با هجوم افکار مخرب و فرسایشی به کامم زهر شده بود دائم حاج بابا را می دیدم که رو در روی حاج حیدر آقای ناخوش احوال ایستاده و او را با بی انصافی به کشیده ای میهمان می کند نه من ، نه مرتضی و نه سادات جان ؛ مظلوم تر از این مرد مهربان و خیرخواه پیدا نکردی حاج بابا جانم ؟! - سادات جان بفرمایید دیگه در کلبه ی ما رونق اگر نیست صفا هست قربونت برم ایشالا دفعه ی بعد جای این نون و پنیر و چای شیرین رو‌ واست با خامه عسل و ارده شیره و گردو پر می کنم - دستت درد نکنه مادر الهی که خیر از جوونیت ببینی فقط زودتر بریم که هم از اون بچه یه ملاقاتی بکنیم هم به موقع برسیم فرودگاه مرتضی در حالی که لقمه می جوید یک دست را روی چشم هایش گذاشته و دست دیگر را به نشانه ی ارادت روی سینه می گذارد و اندکی رو به جلو خم می شود این پسر مهربانی و انسانیت و فرزندی و برادری ، هر چه بود و نبود در حق ما تمام کرده بود کاش روزی از راه برسد تا بتوانم جبرانی برای کارهای دیروز و امروزش پیدا کنم - بخور عموزاده ! بخور که عمرا خونه ی حاج بابا و سر سفره ی سادات جان از این پنیر گچی بی مزه ی بی خاصیت گیرت بیاد - نگو اینجوری پسر عمو خیلیا همینم ندارن که بخورن ناشکر خدا نباش دوباره همان حرکت چند ثانیه قبل را در برابر من تکرار کرده و اینبار هر دو با هم می خندیم حرفی که زدم از ته دل بود مرتضی باید حال و روز مرا در خانه ی نادر میدید اغراق نبود اگر ادعا می کردم گاهی مامان مجبور بود با یک بند انگشت از همین پنیر به قول او گچی یک نان لواش را کامل مزه دار کرده برای زنگ تفریح مدرسه به دستم میداد خدایا ! چرا بعضی بندگانت اینقدر خسیس و کم دل می شوند ؟ او حتی رفاه و آسایش را در حق خودش روا نمی داشت چه رسد به ما حالا این آدم ناخون خشک کجاست ؟ پول هایی که برای روز مبادا جمع می کرد کجاست ؟ اصلاً روز مبادا را دید ؟ روز مبادا اسمش را با خودش به یدک می کشید دیگر روز مبادا = روزی که خدا نکند که بیاید ! حالا آدم هایی هستند که روزی امروزشان را برای روزی ذخیره می کنند که دائم در دل و ذهن و بر زبان از خدا طلب نیامدن چنین روزی را دارند ! - کجاییییییی ؟ صدای هشدارگونه ی مرتضی مرا از فکر و خیال بیرون می آورد نمی دانم درست بود یا غلط ولی شاید بهتر این بود که صادقانه پاسخش را می دادم - راستش ... راستش یه سر رفتم تا خونه ی ... نادر ! نگاهم روی گل های سفره بود ، سکوت هر دو نفر این اجازه را می دهد تا کمی هم من دردهای دلم را بیرون بریزم - خسیس بود ؛ خیلی زیاد گمونم کلمه ی خسیس رو از رفتارهای اون گرفته باشن ! خنده داره ، واسه اونی که از بیرون می بینه گریه داره ، واسه اونایی که با همچین کسی زندگی می کنن شب ... شب خواستگاری .... هیچ مردی نیومد خونمون اصلاً خواستگاری نبود که فقط انگاری زنای خونه اومده بودن جنس رو‌ در مغازه ببینن چیزی که نداشتیم ولی همون یه لیوان چای هم نخوردن ! به اینجای حرف هایم که می رسم قطره اشکی که با زور سعی در مهار کردنش داشتم با بی ملاحظه گی از چشمم فرو‌ چکیده و حجم درد نشسته روی قلبم را هویدا می کند نفس پری به سینه کشیده ، پوزخند صدا داری می زنم و رفتارهای مامان را به خاطر می آورم هر چه در خانه ی نادر به ما گذشته بود درد بود و درد بود و درد •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂