eitaa logo
ضُحی
11.2هزار دنبال‌کننده
551 عکس
470 ویدیو
22 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت986 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۷ - وقتی .... رفتن مامان رفتش آشپزخونه می خواست قبل از اومدن نادر جمع و جور کنه یهو .... یهو وقتی دید قوری پر از چای مونده رو دستش هول کرد باور نمی کنید از برخورد نادر بعد از دیدن تفاله ی چای که بیشتر از وقتای دیگه بود وحشت داشت چه بدبخت بودیم ما .... خودم بدو بدو همه رو ریختم ته پلاستیک آشغالا که نبینه ظرفا رو شستم و قبل از اومدنش جمع کردم که جلو چشم نباشه می خواهم سکوت کنم تا بیش از این باعث آزار عزیزانم نشوم ولی دلم نمی آید این آخرین حرف ها را نگویم - پسر عمو ! شما ...شماها خیلی خوشبختید اینکه از بچگی تا حالا چی بهتون گذشته باشه نمی دونم ولی معلومه امروز شما نتیجه ی تصمیمات و رفتار دیروز پدر مادرتونه من باور نمی کنم حاج بابا و سادات جان که امروز این هستن دیروز در حق بچه ها و امروز در حق نوه هاشون کم بزارن من سعی می کنم آدم ناشکری نباشم ولی یه وقتایی فکر می کنم قبل از رسیدن به شماها ، قبل از رسیدن به خانواده ی سد بابا خدابیامرز و بی بی جون ، قبل از این روزای خوب من یه بار جهنم خدا رو توی همین دنیا تجربه کردم ..... حرفی برای گفتن نمانده لااقل من بیشتر از کوپنم حرف زده بودم در سکوت دست دراز می کنم تا استکان ها را جمع کنم که بالاخره صدای مرتضی را می شنوم - من برم ... حاضر شم زودتر بریم بیمارستان ! می فهمم هر دو تحت تاثیر قرار گرفته اند سر صبحی داستان تلخی را برایشان تعریف کرده بودم که باور کردنش چندان سهل و آسان نبود ...... حاج حیدر سومین شبی بود که با بی خوابی و بد حالی دست به گریبان بودم ولی با تمام آزار و اذیتی که این بیماری در وجودم راه انداخته تا مرا از پای در آورد دیشب تا حالا دلم در این میانه پیروز میدان بوده و حس و حال خوشی را تجربه می کند انگار باید نفس مسیحایی این دختر به من می خورد تا خوشی های از یاد رفته را به یاد بیاورم باور کردنش زیادی سخت بود ولی همان که گمان نمی کردم اتفاق افتاد حتی سر سوزنی انتظار آمدنش را نمی کشیدم ولی آمد هنوز نمی دانم چطور حریف سرگرد و پدربزرگش شده اخلاق و منش و عقایدی که در وجود این دو نفر سراغ داشتم سد بزرگی بود پیش روی این دختر برای چنین هنجار شکنی ! - سلام آقای کمالی ! امروز چطورید ؟ نگاهم سمت پرستار مهربانی کشیده می شود که تازه شیفت شب را تحویل گرفته و برای کنترل وضعیتم دست به کار شده بود - الهی .... شکر ! هنوز نفسی.....میاد ! - ایشالا که این نفس صد و بیست سال بیاد و بره بیرون این بیمارستان خیلیا انتظار شما رو می کشن پس بهتره زودتر سر پا بشید خب شکر خدا سطح اکسیژن خونتون رضایت بخشه پیشرفت خوبی داشتید ، مرحبا ! می گوید و با لبخندی که آن را از چین خوردگی گوشه ی چشمانش تشخیص می دادم از من دور می شود این پرستار خیلی خون‌گرم بود لبریز از انرژی مثبت و امید به زندگی اصولاً طولانی ترین مکالمه را با بیماران بستری در این بخش داشت دوباره پرده کنار می رود و اینبار چشمم به جمال حاج صادق روشن می شود که از روز اول برادرانه ، پدرانه و دوستانه هوایم را داشت - سلام ! چطوری پسر ؟ - شکر ! - نه ! انگار واقعاً رنگ و روت بهتره ، گرچه....هنوز نفسو از ته چاه می‌فرستی بیرون می خندد ، به حرفی که زده و تعبیری که داشت تخت را کمی بالا داده و من اندکی به حالت عمودی نزدیک تر می شوم - دیشب با حاج خانوم صحبت کردم یه چیزایی گفت که باور کردنش واسم سخت بود ! - واسه منم ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂