ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت987 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۷ -
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت988
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۸۸
- گاهی باید معرفت رو از بچه ها یاد گرفت
معلوم نیست تو این اوضاع آشفته چجوری بلیط تهیه کرده ، چجوری خانواده رو راضی کرده
در عجبم چطور پدر بزرگش اجازه داد بیاد ؟!
- چی بگم ؟ امروز .... بیاد می پرسم
سری به تایید تکان داده و شیشه ی آب هویج را روی میز کنار تخت می گذارد
جیره ی هر روزه ام بود که دست های مهربان همسرش تهیه می کرد
- به خدا شرمنده ی شما و خانومتون .... شدم
- خیلی خب
وقت زیاده واسه تعارف تیکه پاره کردن
تازه نفست یه ریزه بهتر میاد و میره
زیاد حرف نزن
پرستار میگه اگر تا فردا همین روند مثبت ادامه داشته باشه شاید مرخص بشی
نگاهم را سمت سقف بالا برده و آمین می گویم
بدترین اجبار زندگی ام همین بود ، اسارت در بیمارستان و روی تخت خوابیدن !
حاج صادق قانون بیمارستان را خوب می داند
الان که نه وقت ملاقات بود و نه این بخش برای ملاقات کنندگان چندان ایمنی داشت به پنج دقیقه نمی رسد که خداحافظی کرده و می رود
هر صبح از آن سر شهر می کوبید و پیش از رفتن دنبال رزق و روزی اش به دیدنم می آمد
به عزیز جان قول داده و مردانه پای قولش ایستاده بود
تنها که می شوم سرم را سمت چپ چرخانده و نگاهم روی تخت بغلی قفل می شود
آه می کشم و بیماری را به یاد می آورم که روز اول بستری شدم روی آن خوابیده بود ، جای او را حالا بیمار دیگری گرفته
به گمانم دیدن سرنوشت تلخ او بیشترین تاثیر را روی تخریب ذهنم در رابطه با بهبودی داشت
پسر جوانی که خیلی از من کوچک تر بود
سال آخر دبیرستان و کنکوری بود
خوش سیما و خوش قد و بالا بود
ولی .... تمام این ها را فقط ، بود !
همان شب اول پیمانه ی عمرش لبریز شد و از دنیا رفت
گمانم شوک وارد از آن اتفاق بیشترین تاثیر را روی من و خرابی حالم داشت
سعی می کنم نفس را کمی عمیق تر به سینه بکشم
گرچه چندان توفیقی حاصل نمی شود ولی همین هم خوبست ، لااقل بهتر از چند روزی که بر من به سختی گذشت
در ذهنم به دنبال دل خوشی های زندگی می گردم
اولین ستاره ی پر نور چشمک می زند و مرا به یاد عزیز جانم می اندازد
دست دراز می کنم و از روی میز کنارم گوشی را بر می دارم
توجهی به پیام ها ندارم
اول عزیز جان را باید که در می یافتم
دو روز است که خودم را از شنیدن صدای زندگی بخش و مهربانش محروم کرده ام
شماره ی خانه را می گیرم و تازه نگاهم به ساعت می افتد
هفت صبح است و به گمانم الان بهترین زمان برای دادن مژده ی سلامتی ام به عزیز جان بود
- الو ...
- سلام .... عزیز جون !
- سلام مادر
الهی شکر که صداتو شنیدم
بمیرم نباشم تو رو اینطور نا خوش احوال ببینم دردت به سرم
- عزیز .... جون !!!
نگو ....اینجوری دیگه
خوبم به .... خدا
چند تک سرفه می زنم ولی این کجا و آن سرفه های نفس گیر کجا ؟!
- باشه مادر
باشه ، الهی که همیشه خوب باشی
الهی که درد و بلاتو ریگ بیابون ببره
حاج صادق همین الان زنگ زد ، خبر خوشی داد رنگ و روت باز شده
- آره ، راست ... میگه
صدای فین فین کردنش را می شنوم و دلم خون می شود
چه کنم تا حال ناخوشش به خوشی پیوند بخورد ؟
- عزیز ....جون !
پسر .... پسر کاظم ... خوبه ؟
- خوبه مادر ، خوبه
سوگلم خوبه ، یعنی عمرم قد میده پسر تو رو ببینم ؟
- یعنی اگه .... اگه دختر باشه .... نمیای دیدنش ؟!
- لوس نکن خودتو
دختر باشه که بیشتر عزیز میشه
حالا تو مادرشو انتخاب کن تا بعد
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂