eitaa logo
ضُحی
11.2هزار دنبال‌کننده
551 عکس
470 ویدیو
22 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت988 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۸۹ - اونم به چشم دعا کن از این جا .... بیام بیرون ، میریم .... خواستگاری - الهی آمین خدا از دهنت بشنوه ! حال خوشم با شنیدن صدای عزیز جانم تکمیل می شود گرچه گریه کردنش را دوست ندارم ولی بودنش عالیست پلک می بندم تا خودم را به استراحتی کوتاه دعوت کنم این حرف زدن مداوم انرژی از من می گیرد به چه روزی گرفتار شده ام به خواب شب هم چنین روزی را نمی دیدم که زندگی نفس کشیدن را بر من حرام کرده و با زجر سخن بگویم نمی دانم چقدر می خوابم فقط وقتی پلک می گشایم با زیباترین صحنه ای که می توانست پیش چشمم جان بگیرد رو به رو می شوم قمر که انگار تازه از راه رسیده به تماشایم ایستاده و در سکوت قد و بالایم را برانداز می کند احساس می کنم خیلی بهتر از ساعتی پیش هستم شوق دیدار و لطف حضورش همان دم مسیحایی شده که به من جانی دوباره می بخشد - سلام ! بیدار شدید ؟ - سلام خانوم از .... کی اینجایی ؟ ساعت چنده ؟ دستش را بالا می آورد و نگاهی به ساعت مچی می اندازد همان که کاظم و سوگل برایش هدیه آورده بودند - نه و پنج دقیقه ! تازه اومدم - خوبه ! یه ساعت .... خوابیدم دیشب ... کلافه شدم ... روی صندلی کنار تخت می نشیند و من کمی سرم را می چرخانم برای بهتر دیدنش سکوت کرده و انگار قصد دارد تنها با چشمانش سخن بگوید حیف که من توان خواندن حرف ها از نگاهش را نداشتم دوباره خودم سر صحبت را باز می کنم همان سوالی را می پرسم که ذهن من و حاج صادق را یک اندازه درگیر کرده بود - میگم .... سرگرد چجوری ... راضی شد ؟ اصلاً پدر... پدربزرگت ؟ - راستش .... چی بگم ؟ پیش خودتون بمونه ولی .... غیر از من و سادات جان و پسر عمو مرتضی هیچ کس خبر نداره که اومدیم تهران ! با چشم های گشاد شده از تعجب به او خیره می شوم یعنی چی این حرف ؟ سر خود آمده بود ؟ بی خبر از همه ؟ ای وای ! اگر اتفاقی برای خودش یا مادربزرگش می افتاد چه ؟ چه احمقی بود این پسر که عقلش را داده دست این دو زن طاقت نمی آورم کمترین برخوردم با او اعتراض به این تصمیم اشتباه بود - می فهمی چیکار.... کردی دختر ؟ وای خدا ، چه ....بی عقلیه اون ....پسر ! اصلاً کار .... درستی نکردی نمی دانم هیجان ناشی از شنیدن حرف هایش بود یا عصبانیت از دست پسر عمویش که مسیر انجام دادن چنین کاری را بر او هموار کرده ولی هر چه بود بعد از چند ساعت آرامش دوباره سرفه ای نفس‌گیر برایم به ارمغان می آورد لیوان آبی که با عجله پر کرده و به سمتم می گیرد را پس می زنم دوباره دراز می کشم و سعی دارد از زیر ماسک چند نفس عمیق بکشم برای آرام گرفتن لحظه ای پلک می بندم و در دلم چند صلوات می فرستم سزای نیکی که این دختر در حقم کرده بود این پرخاش و تندی کردن نبود - بهترید ؟ سر تکان داده و با دست اشاره می کنم تا بنشیند همان طور که نگاهم را به سقف دوخته ام حرف دل بر زبان آورده و از در مصالحه وارد می شوم - با اینکه .... خیلی خوشحالم اومدی ... ولی .... ولی کار اشتباهی کردی تا برسی .... خونه من ... من میمیرم و ... زنده میشم - خدا نکنه ! آخه شما که نمی دونید چی شده پسر عمو ماموریته ، امکان تماس نبود حاج بابا و عمو حمید رفتن به دام سر بزنن اونجا هم نمیشه تماس گرفت الآنم یکی از مردای همین خانواده ما رو راهی تهران کرده دیگه ! پارت بعدی اینجاست😍👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/449118323C6c82c3363c •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂